قسمت ۲۷۶ تا ۲۸۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

همچین یه قیافه ی روحانی به خودم گرفتم و چند تا صلوات فرستادم و استغفرالله گفتم که فکر کنه با یکی از نظر کرده های درگاه الهی طرفه.
گفتم: این که اینا را از کجا میدونم را بهت گفتم قبلش. کچل بودن ریحانه را هم نیازی به خواب و رویا نیست که ملتفت بشم. آبجیش هوومه و کچلیش برام معلوم. کی بهتر از اون که تصدیق کنه خواهرش گر بوده یا نه. این هم که میرزا تو را دک کرده بود، خودش به همین رقیه گفته بود سیر تا پیاز قضیه را. گفته بود هم رفیقم بود حبیب و هم همسایه. خوب میشناختمش. میفهمید خواهرت کله اش مثل کف دست صافه روز اول طلاقش میداد. بعد هم یه عمر میشد خونه نشین که چه مرگش بوده که یه روزه طلاقش دادن. تو هم که نامردی را در حق رفیقت تموم کردی و نپرسیده انداختیش لای دست جهانگیر بی همه چیز. حالا هم نه من نه همه ی اهل این خونه. هیچکدوم ازت نمیگذریم. نفرین همه مون پشت سرته. علی الخصوص من که نفرینم رد خور نداره.
بعدش هم قاطی پاتی یه چندتا دعا را شروع کردم یواش خوندن و یه جاهاییش را که مطمئن بودم بلند بلند زمزمه کردم.
عین گربه ی تو سری خورده کز کرده بود و چمباته زده بود بغل دیفال اتاق و اشک میریخت. گفت: یعنی این همه سال ریحانه ی من، اونی که به یادش خوابیدم و به عشقش پا شدم کچل بود؟ یعنی این همه سال میرزا به خاطر من….
گفتم: آره. یعنی بگی یه دونه مو هم داشت، نداشت. یعنی این همه سال تو خریت خودت دست و پا میزدی و بعد این هم یه عمر بچه های میرزا را بی پدر کردی و یه عمری ناله و نفرین را برا خودت خریدی. حتم دارم که به ذلت و نکبت می افتی. هم تو ، هم اون شریک بی همه چیزت عباسعلی. همچین با ذلت تخته بند بشین که سگ رو مرده تون قاتمه برینه.
همه ی تنش داشت میلرزید از ترس خواهر. فهمیدم خوب انداختمش تو دلشوره. کپ کرد رو زمین و التماس که حلالش کنیم.
گفتم: خدا و پیغمر سفارش کردند به گذشت. ولی نه چشم و گوش بسته. حلالت میکنم و ازت میگذرم، ولی به شرطها و شروطها.
گفت: هر چی بگی قبول. به دیده منت. فقط نگذار که یه عمری بمونم تو عذاب.
گفتم: خودت میرزا را فرستادی لای دست اون کفتار، خودت هم میری پیداش میکنی برش میگردونی. این شرطمه.
گفت: آخه من…
گفتم: پس تو که تخمش را نداری نگو هر شرطی. وخی برو. از فردا هم دیگه نمیزارم سر بلند کنی تو این شهر.
گفت: میرم. هرچی شما بگی کل مریم. زیر سنگ هم باشه پیداش میکنم.
پاشد. پشت آستینش را کشید رو اشکهاش و اومد از اتاق بره بیرون.
گفتم: یه چیز دیگه…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفتاد و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: یه چیز دیگه…
برگشت و با چشمهای گشاد براق شد بهم.
گفتم: بهتره اون عباسعلی سورچی را هم همرات کنی که دست تنها نباشی. البته هر طور خود دانی.
سرش را انداخت زیر و رفت بیرون. صدای کلون در که اومد رقیه پیداش شد. هیچی نگفت. انگار همه چیزو شنفته باشه. بافتنیش را برداشت و بی صدا نشست لب ایوون و آروم آروم شروع کرد. عین دختری که خواستگارش را جواب رد داده باشه. رفتم دو تا چایی هل ریختم، توت خشکه گذاشتم تنگش و آوردم نشستم جفت رقیه.
گفتم: کاری که میتونستم و از دستم بر می اومد را کردم. حالا اینکه چقدر حرفام فرو رفته باشه تو گوش این مرتیکه و چقدر مرد باشه که راستی راستی بره دنبال میرزا خدا میدونه. سازش را زدیم ببینیم صداش کی در میاد. بعید میدونم اینی که با یه زن کچل پا پس کشید و تخم رفت، با این حرفا پی میرزا بالا بیاد.
فرداش صبح علی الطلوع در خونه را زدند. خواب و بیدار پا شدم و رفتم دم در. حبیب بود. یه بقچه زده بود زیر بغلش. یک کلید که مشت کرده بود تو دستش را گرفت جلوم. گفت: خونه ی ننه ام را میسپارم به شوما. اگه تونستین یه آبی گه گدار به باغچه اش بدین نسوزه. میرم دنبال میرزا. ایشالا که پیداش میکنم و روونه اش میکنم بیاد. یه دستخط نوشتم گذاشتم بالای رف زیر تنگ قلیون شاه عباسی. اگه برنگشتم، خونه حلال شوما و بچه های میرزا. بفروشین بزنین به زخم زندگیتون. کلید را گذاشت کف دستم و تا به خودم بیام ته کوچه پیچید و محو شد.
تابستون تموم شد و میوه های باغ میرزا که فروختیم، سنار سه شاهی تهش موند که پس انداز کردم برای خرج زمستون. تو این مدت هم نه خبری از میرزا شد و نه حبیب. عباسعلی هم معلوم نبود خودشو کجا گم و گور کرده بود که نه دیگه تو اون محل آفتابی شد، نه بیرون که میرفتم حتی تو جعده هم پیداش نبود. لابد حبیب به گوشش رسونده بود قضیه را. اونم حتی اگه جایی منو میدید تو یه سوراخی قایم میشد که جلو چشمم نباشه و پرم بهش نگیره.
برگها ریخت و آسمون بارید و خبری نشد که نشد. میدونستم خواهر که بعیده بیان. همون شبی که حبیب رفت خواب دیدم یه جایی بین راه بود، وسط بیابونی جایی، میرزا و ننه شوکت با حبیب و ننه اش از یه کالسکه ی چاپاری پیاده شدن و داشتن بگو بخند میکردن. یه آتیش روشن کردن و نشستن دورش به دنبه کباب کردن. همین که خواستم برم جلو، کالسکه ای که من توش بودم به دو تاخت و از کالسکه ی اونا خدیجه ی گور به گور شده و علی هم پیاده شدن. انگاری فقط خدیجه بود که منو میدید. برام دست تکون میداد و با اون قیافه ی عنترش بلند بلند قهقه میزد. همین که برگشتم به سورچی بگم کالسکه را نگه داره، دیدم مترسک میرزاست که شلاق به دست داشت اسبها را هی میکرد و میتاخت و صدای خنده اش که همون خنده ی خدیجه بود تمومی نداشت. با ترس و لرز از خواب پریدم. همونجا بود که فهمیدم اینها دیگه برگشتی تو کارشون نیست. هرجایی که پای این گور به گور شده، خدیجه را میگم، وسط بود، فرقی نمیکرد چه تو خواب و چه بیداری، یه خنسی و بدبیاری می افتاد تو کار.
همون صبحش یک تومان صدقه از این جیبم درآوردم گذاشتم تو اون جیبم که سائل دیدم بهش بدم. بعد این هم یادم رفت اصلا. نه اینکه دست خودم باشه، نه، همش زیر سر اون بی همه چیز -خدیجه- بود که یادم رفت. حتم دارم که باعث و بانی اینکه این قضیه را یادم بره اون بود.
چند وقت بعدش، زمستون، یه روز صبح که چشم وا کردم، دیدم همه جا سفید شده. برف اول نشسته بود، سنگین. سابقه نداشت خیلی سال بود که همچین برفی بیاد اول زمستون. با هزار بدبختی با رقیه برفهای رو پشت بوم و تو حیاط را پارو کردیم. بعدش هم من زدم بیرون که برم بازار یه شلغمی چیزی بگیرم برای بچه ها که سینه شون نرم بشه. چند روزی بود افتاده بودن به سرفه. رفتم بازار، شلغم و لبو خریدم و نمیدونم چی شد که راهمو کج کردم که از میون بر بیام خونه. سرد بود هوا. از ته بازار که زدم بیرون و از تو کوچه باغی ها رد کردم، پیچیدم تو جعده ی اصلی که دیدم سر یه کوچه شلوغه و جمعیتی ایستاده. آشنا بود برام اینجا. یکی هوار میکشید و یکی ضجه میزد و بقیه هم یاابولفضل میگفتن. سیاهی چادر خاله خانباجیها تو سفیدی برف شده بود مث لکه های رو لنبر گاو. دعا میکردم اشتباه دیده باشم. به دو خودم را رسوندم جلو. اول باورم نمیشد، ولی وفتی از بین جمعیت کوچه واکردم و هل زدم و رسیدم سر جمعیت دیدم یا ابولفضل. حدسم درست بود…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفتاد و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚
حدسم درست بود. شلوغی دم خونه ی من بود. همون که کرایه داده بودم به صدیقه و قدیر. چندتایی تو خونه داشتن اینور و اونور میدویدن و سر و لباسشون گِلی بود. زنبیلی که تو دستم بود را همونجا انداختم زمین و به دو رفتم تو. صدیقه و قدیر با سر روی خونی نشسته بودن رو سیبه ی کنار باغچه، درست زیر درخت کُنار خشکیده. صدیقه ناله و زاری میکرد و قدیر هم بهت زده و حیرون، خیره شده بود به روبرو. یکی پتو آورد و انداخت رو شونه شون. چندتایی هم با بیل و کلنگ دویدن داخل اتاق. همون اتاق نفرین شده ی خدیجه که طفلهاش را اونجا سر به نیست کردم. مات مونده بودم که چه اتفاقی افتاده. سرد بود و برف آبه از سوراخ پوزاری که پا کرده بودم نشت کرده بود تو و پنجه هام داشت از سرما بی حس میشد. با ضعفی که افتاده بود تو پاهام رفتم جلو و آروم نشستم کنار صدیقه. انگار اصلا منو نمیدید. فقط اشک میریخت و پشت هم میگفت: ای خدا، این چه بلایی بود تو سیاه زمستون سرمون هوار کردی؟مگه ما چه گناهی کرده بودیم به درگاهت؟ چرا جون منو نگرفتی؟ چرا ….
دستهاش را گرفتم تو دستم. خون و گل باهم مخلوط شده بود و یخ زده بود رو دستهاش. آروم سر گردوند و از پشت اشکهاش نگاهم کرد. بعد هم سر گذاشت تو دومنم و های های گریه کرد.
گفتم: چی شده صدیقه خانوم؟ این چه حال و روزیه؟
قدیر همونطور خیره مونده بود به روبرو و حتی سر برنگردوند. صدیقه دستهاش را نشون داد و همونطور که زار میزد گفت: میبینی کل مریم؟ هرچی به این مرد گفتم یه خبری شده به گوشش فرو نرفت که نرفت. هی گفت خیالاتی شدی. از بس گل و شل را با دستم کندم پوست و ناخونم ور اومد و نتونستم درش بیارم. بچه ام موند زیر آوار. طفل معصومم را ازم گرفت.
گفتم: کی گرفت؟ مگه دشمن داشتین؟
نفسش بالا نمب اومد که حرف بزنه، فقط زار میزد و جیغ میکشید.
قدیر گفت: دیشب که چراغ زنبوری را خاموش کردیم که بخوابیم برف و بوران هم شروع شد. صدیقه شیر گل اندام را داد و خوابوندش وسط اتاق، بغل کرسی. منم خسته بودم، خوابم برد زود. هنوز چشمام سنگین نشده بود که صدیقه صدام کرد. گفت خوابم نمیبره. صدا میاد از رو پشت بوم. اول خیالم رفت به اینکه خیالاتی شدم. صدای باده. بعد که دیدم صدای تاپ تاپ میاد دیگه وهم ورم داشت. صدات کردم که بگم یکی اون بالاست. هرچی گوش تیز کردم صدایی نشنیدم. گفت به خدا تا حالا صداش میومد واضح. حالا که صدات کردم دیگه بند اومد. دیدم خبری نیست، خوابیدم. چندبار تا صبح بیدارم کرد. هربار همینطور شد. فکر کردم زده به سرش. جنی شده. بیخیال شدم و خوابیدم. اونم دیگه صدام نکرد.صبح که پاشدم قبل اینکه شال و کلاه کنم گفت منو تنها نزاری و بری. دیشب یکی تا صبح رو پشت بوم داشت یه کارایی میکرد. بهش خندیدم. محض اینکه خاطرش جمع شه، رفتم یه نگاه انداختم رو پشت بوم….
صدیقه که آروم تر شده بود ادامه داد: تا رفت بالا بعد چند دقیقه داد کشید، دویدم تو حیاط. همونطور که سریع از نردبون می اومد پایین، هوار کشید جای پا نیست، فقط رد یه چوب مونده تیکه به تیکه. وسط سقف داشته یه کارایی میکرده. اینو که گفت یهو سقف هوار شد پایین. بعدشم که …..
گریه اش بالا گرفت دوباره و به هق هق افتاد.
قدیر ادامه داد: در و همسایه از صدا ریختن تو خونه. زورمون نرسید با دست و پنجه خشتهای خیس را بزنیم کنار. ما را نشوندن اینجا و رفتن بیل و کلنگ آوردن که شما هم رسیدی….
حرفش که به اینجا رسید یهو صدای الله اکبر از تو اتاق بلند شد، قدیر و صدیقه از جا پا شدن و دویدن سمت پله ها. هنوز پاشون را رو اولین پله نگذاشته بودن که یکی از اونهایی که تو بود، بچه به بغل از اتاق اومد بیرون و گفت: به حق لااله الی الله….
روش را با قنداق گلی و خونی پوشونده بود. صدیقه از حال رفت و قدیر نشست رو برف آبه های یخ زده. از بیرون توی اتاق پیدا بود. یه سوراخ درست وسط سقف درست شده بود. همونجایی که قبلا هم ریخته بود پایین و اوس حسن درستش کرده بود.
میدونستم خواهر. کار، کار خدیجه بود و اون میرزای قلابی. لحظه ی آخر بهم گفته بود که دست از سرم بر نمیداره….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفتاد و نه)

join 👉 @niniperarin 📚

لحظه ی آخر بهم گفته بود که دست از سرم بر نمیداره. میدونم، این کارو کرده بود که منو بندازه تو هچل. که جون یه شیرخوره ی طفل معصوم ، تو خونه ی من گرفته شده باشه که فردای قیامت این را هم بندازه گردن من. بی وجدان حساب اینو نمیکرد که اگر هم جون بچه هاش را گرفتم تقصیر خود بی شرف شوور دزدش بود.
حق صدیقه و قدیر نبود این مصیبت. حق منم نبود خواهر، من که توبه کرده بودم هزار بار، از اون قضایا هم خیلی وقت بود گذشته بود. دم آخری هم که میخواست ریق رحمت را سربکشه خودش گفت حلالت میکنم. فقط حسین را سپردم دست. من که نه کم گذاشتم برا حسینعلی، نه در حقش کوتاهی کردم. این همه هم ضجر دیدم و بدبختی کشیدم. حالا یه کاره با اون میرزای مترسک ریخته بودن رو هم و داشتتن دستی دستی هم منو بدنام میکردن هم ممر درآدم را راهشو کور میکردن. همونجا بین جمعیت خودم شنفتم که چند تا از این خانباجیهای مچ کلفت که ارسی مردونه پاشون میکردن، یواشکی زمزمه میکردن تو گوش همدیگه که این خونه روح داره. سال به سال این موقع سقفش هوار میشه پایین. قبلش هم که چندتا مردن تو این خونه. اینجا نفرین پشت سرشه.
همین چندتا کافی بودن تا چو بیوفته تو محل و دیگه کسی زیر بار کرایه کردن خونه نره. اون وقت من میموندم و چاک پاره ی دهن مردم و یه کاسه ی گدایی دستم. دشمن شاد میشدم. کافی بود هشتم گرو نهم بشه تا زبون اون توتولی گرفته سرم دراز شه. درآمد باغ میرزا هم فقط کفاف یه زمستون را به زور میداد. شکممون را هم میتونست سیر کنه، کونمون لخت میموند. صلاح ندیدم اون موقع از اون جماعت جدا شم. لااقل من که بودم بیشتر حیا میکردن و کمتر حرف میزدن. بعد هم که پر و پخش میشدن تا بخوان یه بامبولی علم کنن طول میکشید. به گوش همه هم یکجا نمیرسید.
خودم بی خیال لبو و شلغمها شدم، یکی را فرستادم جمعشون کنه بزار یه بغل که زیر دست و پا مایه اش کپ نشه. دو سه تا از زنها را هم روکار کردم، زیر بغل صدیقه را گرفتن و بردنش تو اتاق اینوری که سالم بود و براش آب طلا و قند آب درست کردن. قدیر هم رفت کنارش محض دلداری. جنازه ی بچه را هم گرفتم پیچیدم تو یه قنداق سفید تمیز. صدیقه یه دار قالی کوچیک داشت کنار اتاق. تخته نشیمنش را گفتم آوردن گذاشتن وسط حیاط و بچه را دراز به دراز خوابوندم روش. بعد هم برای اینکه در گاله ی کسی وا نشه و چو بندازن و یه کلاغ چهل کلاغ کنن، خودم نشستم بالا سرش و یه فاتحه چاق کردم و بعد هم شیون سر دادم و همون روضه ی طفلان مسلم را که دست و پا شکسته بلد بودم شروع کردم خوندن و بعد هم شلوغش کردم و زدم به صحرای کربلا. شور و حرارت جمعیت را حس میکردم تو اون سرما. زنها های های گریه میکردن و مردها هم وسط روضه ام که دیدن دیگه نفسم در نمیاد، دور گرفتن و شروع کردن سینه زدن و نوحه علی اصغر سر دادن.
بخواب ای غنچه پرپر
بخواب ای کودک مادر
بخواب ای شیر خوار اصغر
لالائی اصغرم ، لای لای
تو همین حین دیدم قدیر دست صدیقه را با اون حال نزار گرفته و از اتاق اومدن بیرون. شور جمعیت را که دیدن صدیقه باز زد زیر گریه و شروع کرد به سینه اش کوبیدن و جیغ کشیدن. بچه را از روی تخته برداشتم و داد زدم، داغی که به دل ننه ای نشسته را هیچکی نمیدونه غیر یه داغ دیده. یه کسی که خودش با دستهای خودش طفلش را به خاک سپرده. الهی برات بمیرم صدیقه که منم مثل تو داغ دیدم. غصه نخور که این طفل معصوم با رفتنش، بهشت را برات خریده.
حالا هم موندن این طفل معصوم روزمین گناه داره، کفاره داره. باید بسپاریمش به خونه ی ابدیش. بعد هم همونطور که به طرف در میرفتم بچه را سر دست گرفتم و شروع کردم: لاالله الی الله…
جمعیت هم پشت من راه افتادن و تکرار میکردن…
صدیقه و قدیر را یکی نشوند عقب گاری و آوردشون دنبال جمعیت. تا برسیم به قبرستون ، بین راه به جمعیت اضافه شد و چند دسته شده بودن و نوبتی دم میدادن و سینه میزدن. دم در قبرستون، برگشتم و یه نگاه انداختم پشت سرم، دهنم وا موند. حتی وقتی رئیس نظمیه هم تو درگیری تیر خورد و مرد، این همه آدم نیومده بودن تشییع جنازه اش. فقط تو عزاداری عاشورا این همه آدم را دیده بودم که یه جا جمع بشن…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هشتاد)

join 👉 @niniperarin 📚

فقط تو عزاداری عاشورا این همه آدم را دیده بودم که یه جا جمع بشن. بچه را بردم دم غسالخونه. دادم غسل و کفنش کردن مثل یه آدم بزرگ. حتی تابوتی هم گذاشتنش توش بزرگ بود. تا گل اندام را شستشو میدادن چندتایی هم واستادن و زمین را کندن. تو اون همه آدم چشمم افتاد به یک نفر که ایستاده بود و زیرزیرکی میخندید. شناختمش. خودش اومد جلو. همونطور که میخندید، دندونهای زرد کرم خورده اش تو ذوق میزد و آدم چندشش میشد. انکرالصوات بود. به من که رسید گفت: هان؟ در گذشته دارین؟ دعا میخونم براش مجانی.
هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم. دور و برم پر آدم بود. نمیخواستم حرفی بزنم که فکر کنن با این آدم مراوده ای دارم. سرش را آورد جلو و یواش گفت: تو هم که مثل من همیشه اینجایی! بعد هم زد زیر خنده و شونه هاش لرزید. هنوز هم مثل قبل بود. حتی یه تار موش هم نسبت به قبل سفیدتر نشده بود یا چروکهای صورتش نه کمتر شده بود، نه بیشتر.
گفت: بخونم؟ هان؟
گفتم : هنوز خاکش نکردن. وقتی تموم شد بخون.
خنده ی مرموزی کرد و بعد توی جمعیت گم شد. رفتم کنار صدیقه و قدیر. بیتابی میکرد صدیقه. حال عجیبی داشتم. منم مثل اون بی قرار شده بودم. انگار بعد چند سال داشتم عزاداری و مراسمی که نتونستم برای حسینعلی خودم بگیرم و غریب زیر اون درخت کُنار تو خونه ی حاج رضا رزار خاکش کردم را الان برگزار میکردم. صدیقه را بغل کردم و های های گریه کردیم. تابوت را که آوردن من بیشتر از صدیقه تو سر و سینه ام میزدم. وقتی گذاشتنش تو خاک خواهر، از ته دل داد میزدم : گل اندامم… عزیزم… طقل شیرخوارم…سلام منو به پسرم برسون…
جمعیت صدای منو که میشنیدن بغضشون لحظه به لحظه میترکید و های های گریه شون میپیچید تو سرمای قبرستون. چندتایی اومدن و دستهای منو صدیقه را گرفتن و نگذاشتن جلو بریم. بعد هم خاک ریختن و چاله ی قبر را پر کردن. کارشون که تموم شد، سر و کله ی انکرالصوات پیدا شد. نگاهی به من کرد و نیش خندی زد و نشست بالا سر قبر و شروع کرد با اون صدای کلفت خش دار دعا خوندن.
صدیقه انگار که قبر را بغل کرده باشه خودش را پهن کرده بود روی خاک. مردم هم یکی یکی جلو می اومدن و به جای اون و قدیر به من تسلیت میگفتن و میرفتن.
تو فکر این بودم خواهر که خواست خدا بوده همش. بعد این همه وقت هم من یه دلی سبک کردم، هم با این شوری که به پا کردم دیگه کسی به این راحتی نمیتونست حرف و حدیث در بیاره و نشون بزاره رو خونه ام و انگ اجنه و ارواح بهش ببنده که کرایه نره. نه این که خیال کنی به این خاطر بود نه، همش خیلی اتفاقی پیش اومد. اگر نه چه کسی مشتری اون خونه بود، چه نبود، فدای یه تار موی اون طفل معصوم. حرفم چیز دیگه ایه این وسط.
حتم دارم خدیجه ی گور به گور شده و اون سگ درگاهش، میرزا قلابی، این جمعیت و شور و حال را دیدن. اومد ضربتی بزنه بهم و منو بد نام و بداعتبار کنه، بدتر خودش به فلاکت و گه خوردن بایست پا پس میکشید. از قدیم گفتن خواهر، مکر مکار به خودش برمیگرده.
تو این فکرا بودم که یهو سر انداختم دیدم همه رفتن و ما سه تا موندیم. حتی انکرالاصوات هم نبود. دست صدیقه را گرفتم، دلم نیومد تو این موقعیت تنهاش بزارم. به قدیر اشاره کردم و راه افتادیم. اولش سرسختی میکرد صدیقه. میخواست بمونه. میگفت بچه ام را تنها نمیزارم تو این سرما. ولی به هر زور و طریقی بود دیگه بلندش کردیم و بردیم.
خونه که رسیدیم بردمش تو اتاق و نشوندمش زیر کرسی. حال به دلش نمونده بود دیگه. به قدیر گفتم: اینجا خونه ی خودتونه. همین فردا پسفردا اوس حسن را میفرستم بابت تعمیرات ریختگی سقف. دستمزدش هم پای خودم. تو این موقعیت تو نمیخواد کاری بکنی. زنت واجب تره. حواست به اون باشه. الانم بچه ام تو خونه چشم به راهه، اگر نه میموندم پیشتون.
سرش را تکون داد و تشکر کرد. فرستادمش تو اتاق و راه افتادم. قبل این که برم، زنبیل شلغم و لبو را پیدا کردم که دست خالی نرم خونه و بعد از تو درگاهی زدم بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚