🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
دیدم صدای در خونه ی ننه حبیب میاد که یکی میکوبید. پاشدم و پا برهنه دویدم دم در و یواش، طوریکه ناله ی در بلند نشه لای در را باز کردم و تو تاریکی آروم سرک کشیدم. قیافه ی عنتر عباسعلی را که با نور فانوس تو دستش روشن شده بود شناختم. یواش در را چفت کردم و دویدم تو. رقیه بافتنیش را زمین گذاشته بود و نیم خیز شده بود ببینه چه خبره. با دست اشاره کردم بیا. اومد.
گفتم: بیا کمک کن جلدی نردبون را علم کنیم. عباسعلی سورچی اومده در خونه اش. حتم دارم میاد تو. بایست ببینم چه بساطی دارن امشب.
اومد باز نردبون را بزاره کنار دیوار میون دوتا خونه.
گفتم: اینجا نه. بزاریمش اونطرف که برم رو پشت بوم. دفعه ی قبل واریس گرفتم تا صبح رو پله. اون بالا هم امن تره و راحت تر، هم اگه نیاد تو خونه میتونم تو کوچه را هم بپام ببینم چی میگن.
نردبون را راست کردیم به دیفال اونور حیاط و یه چادر مشکی هم از رو بند رخت برداشتم بستم به خودم و رفتم بالا. پام که رسید به پشت بوم چادر را سر کردم که تو تاریکی دیده نشم. حبیب در را وا کرده بود و صدای پاهاشون را از تو دالونی میشنیدم که دارن میان تو حیاط. رفتم پشت هرّه، دراز کش شدم رو پشت بوم و چادرم را انداختم روم. همه ی حیاط و حتی تا ته اتاقی که توش چراغ روشن کرده بود را میتونستم ببینم. تو حیاط که رسیدن عباسعلی داشت میگفت: خلاصه امشب را هم تونستم باز دو در کنم. یه بطر گرفته بودم. نخواستم بی نصیب بمونی. آخه میدونی که ، تنها خور نیستم. گفتم کی بهتر از آق حبیب خودمون. یه رفیق داریم اونم تو. دفعه ی قبل ما مهمون تو بودیم. اینبار هم اومدیم جاش را پس بدیم.
بعد هم خندید و یه بطر زهرماری از زیر پیرهنش که فلمبه شده بود در آورد.
حبیب رفت نشست لب ایوون. گفت: خوب کردی اومدی. تنهایی بعضی وقتا آدمو خل میکنه. استکان تو طاقچه ی ایوون هست، وردار.
عباسعلی رفت سر طاقچه.
حبیب گفت: یکی بیار. من امشب نمیزنم.
عباسعلی گفت: ای بابا. حال گیری میکنی آق حبیب. میخواستم تنها بشینم که میموندم خونه.
حبیب : نه آق سورچی ناراحت نشو. دلیل داره. فردا بایست برم جایی. نمیخوام بد قولی کنم یا با سر سنگین و چشم نیمه واز برم.
عباسعلی پکر نشست. گفت: حالا کجا بایست بری که به خاطرش داری دست رفیقت را رد میکنی؟
حبیب: راسیاتش دیگه خسته شدم از تنها موندن و تنها گشتن. از نشستن و غصه ی عشق رفته و نامردی رفیق را خوردن. یه موردی پیش اومده ناخواسته. دیدم و پسندیدم. فردا هم بایست برم خواستگاری.
عباسعلی زد زیر حنده. گفت: مبارکا باشه آق حبیب. پس سر عقل اومدی بعد این همه سال. گفتم هزار بار بهت. تا کی بایس بشینی و عمرت را به خواب و خیال یه عشق باخته بدی؟ کار درستی کردی. دیگه واجب شد که به سلامتیت برم بالا.
در بطری را وا کرد و همونطور با بطری یه قلپ سر کشید.
حبیب گفت: بزار برات مزه بیارم، نزنه زیر دلت
عباسعلی: نمیخواد داداش. مزه ی لوطی خاکه. تعریف کن ببینم کی بوده، کجا بوده؟ چی شده یهویی که اینطور شده.
بعد هم یه سیگار گذاشت گوشه لبش و آتیش کرد.
حبیب گفت: راسیاتش، زن میرزا برام پیدا کرده. از آشناهاشونه.
عباسعلی خنده اش بند اومد. گفت: زن میرزا؟ کدوم میرزا؟ نکنه همون میرزابرام خودمون را میگی؟
حبیب سرش را به نشونه ی تأیید تکون داد.
عباسعلی: کدوم زنش؟ نکنه خواهر همون که…
حبیب: نه. اسم اونو دیگه نیار. نمیخوام یادش بیوفتم و دلم بلرزه بخاطرش باز. کل مریم. اون واسطه شده.
عباسعلی زد زیر خنده و گفت: همون مشنگه را میگی؟ گند اخلاقه؟
بی پدر قرمدنگ را اگه میتونستم خواهر از همون بالا کپ میکردم رو سرش و زبونش را هل میدادم تو ماتهتش. به وقتش حسابم را با این یکی هم باید تسویه میکردم. هرچی فحش بلد بودم تو دلم نثار خودشو و ننه اش کردم. پفیوز بی همه چیز را.
صدای عرعر خنده اش را برید و گفت: آخه آق حبیب. تو که بزرگ مایی و عقلت بیشتر میرسه. چطور خام شدی و خودت را دادی دست یه مشنگ ناقص العقل؟
بی همه چیز هرچی رشته بودم را داشت پنبه میکرد با این پهن شکاکی که تو کله اش بود.
حبیب گفت: نه. همچین هم بی گدار نزدم به آب. رفتم طرف را دیدم. همونیه که میخوام. فکر میکنم فقط اونه که میتونه جای خالی ریحانه را برام پر کنه و از این عذاب در بیاره. منم که نمیخوام با این زن مشنگ میرزا زندگی کنم که. اون یه واسطه است فقط. بعدش هم که خرمون از پل گذشت میریم سی خودمون. اینا هم دیگه کون لقشون.
پیش خودم گفتم: ای بی چشم و رو. حالا نشونتون میدم که مشنگ کیه.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفتاد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
پیش خودم گفتم: ای بی چشم و رو. حالا نشونتون میدم که مشنگ کیه. اگه تا حالا آشی که براتون پختم یه وجب روغن داشت الان دو وجب داره. همچین داغ و دروتون کنم که ببینین همین مشنگ چه کارایی که ازش برنمیاد. بلایی به سرتون بیارم که صدای زوزه ی سگ سوزن خورده بدین.
پایین که برگشتم رقیه بافتنیش را آورده بود و منتظر نشسته بود رو پله ی پایین نردبون و می بافت. همینطور که میخواست نردبون را برداره و بخوابونه کنار خرند اشاره کرد چه خبر؟
گفتم: نمیخواد برش داری. بزار همینجا بمونه. فقط تو روز حواست باشه بچه ها نرن روش و یه کاری دست خودشون بدن.
چادر مشکی را انداختم رو بند و رفتم سر حوض یه چپه آب زدم به روم که غیظم فرو کش کنه. رو کردم به رقیه. گفتم: همچین داغ این لاله را به دلش بزارم که بره نذر سقاخونه کنه ای کاش لال شده بود و عاشق همون ریحانه مونده بود. دم جفتشون را میچینم.
رقیه که دید عصبانیم نشست لب حوض جفت من و شروع کرد شونه هام را مالیدن. گفتم: به تو که میگه لال، به اون توتولی گرفته هم میگه کور، به من هم میگه مشنگ. بی پدر قرمدنگ. میرزا را هم که سر به نیست کرده و فرستاده اسیری. کدخدای شهر که مرغابی باشه، تو اون شهر چه رسوایی باشه. نشونشون میدم. حالا که فکر میکنن مشنگم ، منم قشنگ همچین چوب نیمه سوخته به جفتشون فرو کنم که یه عمری بسوزن.
شب تا صبح فکر کردم. فرداش خواهر، دم دمهای ظهر بود که رفتم در خونه ی حبیب. در را که باز کرد فهمیدم صابون به دلش زده که امروز کار را تموم کنه. صورتش را تیغ انداخته بود و آبشخور سبیلهاش را چیده بود. حتمی صبح علی الطلوع رفته بود حموم سر گذر. منو که دید گل از گلش شکفت. گفت: سلام آبجی. خودتون خوبین؟ لاله خانوم رو به راهن؟ هر ساعتی امر کنین در خدمتم.
گفتم: نه به این همه سال بی تفاوتی، نه به این همه یهویی بی قراری. یکم دندون سر جیگر بزارین. حرف دارم باهاتون قبلش.
خنده رو لبش خشکید. گفت: چیزی شده؟
گفتم: چیزی که نشده. یکم بایست حرف بزنم باهاتون بعد. دم در نمیشه. میخواین تشریف بیارین منزل ما!
خودشو از تو درگاهی کنار کشید و گفت: ببخشید. حواس نمونده برام. بفرمایین تو. منزل ما و شما نداره.
رفتم تو. نشستم اینور ایوون و حبیب هم نشست اونور و تکیه داد به ستون چوبی جلوی ایوون. گفت: گوشم با شماست آبجی.
گفتم: نمیدوم آقا حبیب چه سریه تو زندگی آدمها. نمیدونم هم که شما به اقبال و پیشونی عقیده داری یا نه. من که عقیده دارم. اگه یه چیزی تو طالع یکی بیوفته تا آخر بالا بره و پایین بیاد، حتی اگه ازش فرار هم بکنه باز تو طالعش هست. نمیشه ازش در رفت.
یه سیگار آتیش زد و گفت: میدونم. منم عقیده دارم به این چیزا. البته تا حد و خدودی.
گفتم: باریکلا. پس حرفی که میخوام بزنم را ملتفت میشی حتما. راسیاتش لاله را که دیدی. خیلی ساله رفت و اومد داریم. ولی الان که پای خواستگاری و این حرفا پیش اومده، تازه یه چیزی را بهم گفتن که تا حالا منم بی خبر بودم ازش. حق ندونستم که ندونی. گفتم اول بهت بگم که فردا نشه باعث نفرین و فحش به زنده و مرده ام.
گفت: برو سر اصل مطلب آبجی. چی شده؟ قلبم اومد تو دهنم.
گفتم: همینکه قضیه را به لاله گفتم رفت تو لک. خیال کردم خاطر خواه کسیه.
گفت: بود؟
گفتم: نه. کاش بود. لاله فقط لکنت نداره. اصل قضیه چیز دیگه است. قسمش که دادم، بهم گفت. پرده اتاق را کشید اول و بعد چارقدش را برداشت. یه عالمه مو داشت.
گفت: به به . چه عالی . خدا بیشترش کنه. این که بد نیست. هرچی گیس زن پرتر، دلبریش هم بیشتر.
گفتم: بعد چارقدش هم موهاش را برداشت. مال خودش نیست. کچله. سرش مث صورت شما که تیغ انداختی برق میزد. بگی یه تار گیسش مال خودش بود، نبود.
سیگار از دستش افتاد و قیافه اش همچین درهم شد که انگار خبر مرگ ننه اش را شنیده باشه.
گفتم: وظیفه داشتم بگم که روشن باشین قبل هر کاری. فکراتونو بکنین. اگه تصمیمتون جدی شد بهم اطلاع بدین. با اجازه.
پاشدم و اومدم بیرون. اینقدر رفته بود تو لک که حتی تا دم در هم نیومد. همونطور خشکش زده بود وسط حیاط.
در خونه را وا کردم و مستقیم رفتم تو مطبخ پیش رقیه. زدم زیر خنده. گفتم: زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.
اشاره کرد چی شده؟ گفتم: به رأی العین فعلا تهش رو آتیشه. تا ببینم چه حرکتی میکنه بعد از این که فتیله ی اجاق را بکشم بالا و هم کونش را بسوزونم و هم دماعش را. به من میگن کل مریم آبجی…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفتاد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
به من میگن کل مریم آبجی. تو همین حین صدای کلش کلش پا اومد از تو حیاط. چشم انداختم. اکرمی بود، بچه به بغل، با موی وز و صورت چرک. یه ارخلق گلدار نیمدار تن کرده بود و یه چارقد آغبانو بسته بود به سرش و پته ی چارقد را دور سرش پیچونده بود و گره زده بود رو پیشونیش. یه چادر دندون موشی هم معلوم نیس از کجاش درآورده بود، پیچونده بود دور کمرش و بچه را بسته بود پشتش. ریسمون راهنمایی هم که رقیه براش کشیده بود تا مستراح را گرفته بود تو دستش و اومده بود وسط حیاط. داد زد: رقیه، بیا این ریسمون را برام بکش تا دم در، اون کاسه کوچیکه، یا تاس حموم را هم بده دستم. خسته شدم از بس منو چپوندین تو این اتاق خفه. میخوام برم بیرون هم یه هوایی بخورم هم همینطور که بیرون نشستم دوزار کاسبی کنم. این نشد که شب و روز تو و اون مریم دریده، آویزون کوچه و برزن باشین و کیفتون را بکنین و من و این طفل معصوم همش گوشه ی خونه افتاده باشیم به فرمون شما. معلوم نیس چه غلطی داره میکنه این که چپ و راست به رفت و اومده. خدا میدونه کیو میاره تو این خونه و میبره که نطقش هم در نمیاد. لابد پی شووره باز. سیرمونی نداره….
رفتم بیرون. گفتم: چه خبرته باز؟ خوردی و خوابیدی، پروار کردی، حالا دم درآوردی؟ بزار چند وقت از زاییدنت بگذره، توله ای که پس انداختی رو پاش وایسه، بعد. دلت هوس مرد کرده، گدایی را بهونه کردی که بری دم در بشینی آبرومون را ببری؟ دیگه مرد پسندم نیسی آخه. خوبه همش یه شکم زاییدی، اینقدر خیکت ولنگون شده و پستونات آویزون. صد رحمت به ننه شوکت خدابیامرز. روپا تر از تو بود با اون همه سن و سال. چشمم نداری یه نگاه بندازی تو آینه. اگر نه میچپیدی تو همون غارت که چشم گنجیشکها هم بهت نیوفته چه رسه به خلق الله. الانم غلط میکنی بری بیرون بشینی سرکوچه به گدایی.
کار داشت بالا میگرفت آبجی، که رقیه باز اومد و وساطت کرد و اکرمی را راضی کرد برگرده تو سوراخش. همینم مونده بود که اکرمی هم بره بشینه دم در و یهو حبیب بیاد سر حرف را باهاش وا کنه و اون هم که خر. یه چیزی بگه و بند را آب بده. به هر طریقی بود گفتم رقیه منصرفش کرد از این کار.
دم غروب رفته بودم سر گذر یکم خرت و پرت خریده بودم برای تو خونه و داشتم بر میگشتم. تا پیچیدم تو کوچه ی خودمون، دیدم عباسعلی در خونه ی حبیب ایستاده. در واشد و رفت تو. فرز از سر کوچه تا خود خونه را با زرت و زبیلی که تو دستم بود دویدم. در خونه چفت نبود. هل دادم و دویدم تو. زنبیل حصیری که تو دستم بود با بقیه چیزها را همونطوری انداختم وسط حیاط و از نردبون رفتم بالا. رقیه از تو اتاق اومد بیرون. فهمید قضیه چیه. هیچی نگفت و ایستاد به جمع کردن چیزایی که پخش حیاط کرده بودم. رو پشت بوم که رسیدم نشستم که کسی نبینه. بعد هم سینه خیز رفتم سر جای دیشب که هم دید داشته باشم هم درست بشنفم.
عباسعلی گفت: چی شده مرد؟ نبینمت به این حال. نبودم، ولی همین که شنفتم برام پیغوم گذاشتی، خودمو رسوندم. چته ؟ چرا کشتی هات غرق شده؟ رفتی؟ جواب رد بهت داده؟
حبیب جواب نداد. رفت نشست کنار ایوون و از پشت پشتی یه بطر درآورد گذاشت وسط. گفت: استکانها را از تو طاقچه بیار. دوتا بیار اینبار.
عباسعلی همونطور که میرفت سراغ طاقچه گفت: نه . میبینم که بد ریده شده تو حالت که این حالی حرف میزنی. بگو بینم قضیه از چه قراره آق سورچی. نکنه به حرف من رسیدی؟ اون زن مشنگه ی میرزا کارو خراب کرده، هان؟
حبیب: میدونی چیه آق سورچی. خر ما از کرّه گی دم نداشت. به ما نیومده عاشقی. اون از اون ریحانه و اینم از این لاله.
بطری را داد دست عباسعلی و گفت: بریز که امشب خرابم. میخوام خراب تر بشم.
عباسعلی ریخت و با هم گفتن به سلامتی و زهرماری را رفتن بالا.
حبیب گفت: نه آق سورچی. نرفتم خواستگاری. قبل رفتن زن میرزا اومد اینجا. آخه من موندم تو کار خدا. به هر کی هرچی میده یه نقصانی توش میزاره. بعد ریحانه، لاله اولین کسی بود که دل دادم بهش.
عباسعلی: چرا میپیچونی آق حبیب؟ نقصان چیه؟
حبیب: اگه میدیدیش. برو و رو پنجه ی آفتاب. نگاهش دلربا. بیشتر از همه گیسهای افشونش دلبری میکرد. لکنتش را گذاشتم پای عشقم به ریحانه و سن و سالش را پای گیس افشونش…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفتاد و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
حبیب: اگه میدیدیش. بر و رو پنجه ی آفتاب. نگاهش دلربا. بیشتر از همه گیسهای افشونش دلبری میکرد. لکنتش را گذاشتم پای عشقم به ریحانه و سن و سالش را پای گیس افشونش. چقدر خواب دیدم تو همین یکی دو روزه و چقدر خیال بافتم و دل دادم بهش. امان از اقبال بد. امروز کل مریم-زن میرزا- اومد اینجا. گفت قبل اینکه پا پیش بزاری بایست یه چیزی بدونی…
عباسعلی: خب؟
حبیب: گفت گیساش مال خودش نیست. جعلیه. کچله.
حبیب رفت تو لک و بغض کرد و بی صدا اشکش در اومد.
عباسعلی زد زیر خنده و اینقدر خندید که داشت بالا می آورد. خنده اش که فروکش کرد گفت: یه روزی داشتم کاروان میبردم. سبزوار که رسیدیم شب، بارانداز کردیم تو یه کاروونسرا، سه تا سورچی بودیم، اون دو تا هم بعض خودت نباشن هم اهل حال هم اهل بازی. با هم چپیدیم تو یه حجره و بساط پهن کردیم که تا صبح هم سرمون گرم بشه هم صفایی کرده باشیم. یه پیر مردی هم اومد با ما. اهل دل بود اونم. تا صبح از دستش خندیدیم. اهل شعر و شاعری بود. همه فکر میکردن یه تخته اش کمه. ولی عاقل تر از همه ما بود. یه چیزی گفت که از اون روز آویزه ی گوشم شده. میگم که تو هم بی نصیب نمونی. گفت شاعر میگه
عقل چیست؟ این جهان را دیدن
پس به حسبت، بر این جهان ریدن
آره آق حبیب. غصه اش را نخور. بشاش بهش که ارزشش را نداره. اگه دلت رضا نیست به زن کچل، همین فردا قضیه را ختمش کن. نزار دوباره مث اون یکی یه عمر برات استخوون لای زخم بشه.
حبیب: هرچی بود میتونستم باهاش کنار بیام، الا این یه قلم. حتی اگه مث این زنهای میرزا، کور و لال و مشنگ هم بود میتونستم، اما با این یکی نمیتونم کنار بیام. ننه خدابیامرزم هم اگه بود نمیگذاشت. زیر بار عروس کچل نمیرفت.
عباسعلی: خب. پس دردت چیه؟ تکلیف معلومه. نه خواستگاریی رفتی، نه یه عمره عاشقشی که بگی دل کندن برات سخته، نه هیچی. البته شوما خودت سرور مایی و عقل کل. ولی همین فردا برو و یه نه ی گنده بگو، یه عمری هم سر دلت نکش. از اولش هم بهت گفتم آق حبیب. از این زن خله ی میرزا آبی گرم نمیشه.
حبیب: والله موندم بین زمین و هوا. ولی هرچی فکرش را میکنم نمیشه. نه. از ظهر همش تو فکرم. یه چرت اومدم بزنم بعدازظهری، خواب دیدم دارم ناز و نوازشش میکنم لاله را. همین که دست کشیدم رو گیساش، دیدم یه مشت پشم مونده تو دستم و خودش نیس. غیب شده بود انگار. نمیدونی با چه حالی از خواب جستم.
عباسعلی: خوبه خودتم داری میگی. این دیگه لنگ در هوا موندن نداره. میخوای زن گر بگیری و یه عمر کابوس ببینی؟
حبیب: فردا کار را فیصله میدم. صبح میرم در خونه ی میرزا و میگم نه. خلاص.
استکان را هل داد جلوی عباسعلی و گفت پرش کن که امشب میخوام پاتیل بشم.
فرداش دم دمای ظهر بود که در حیاط را زدند. میدونستم خودشه. از صبح چشم به راه بودم بیاد. سپرده بودم اگه در زدند کسی نمیره باز کنه الا خودم. حسینعلی و طیبه دویدن تو اتاق. با هم دیگه شلوغ کنان پشت هم میگفتن اومد، اومد.
اون چارقد گلدار کاسنی را از کنج اتاق برداشتم و انداختم رو سرم. به بچه ها هم گفتم میشینین تو اتاق و جیکتون در نمیاد. در را که باز کردم حبیب با موی پریشون و چشمهای پف کرده و یقه ی باز نشسته بود رو سکوی دم در. منو که دید پا نشد، حتی درست سرش را برنگردوند که چشم تو چشمم نشه یهو.
گفت: راسیاتش آبجی….
پریدم تو حرفش. گفتم: نمیخواد بگی. میدونم. کچلیش دلتو زده. هان؟
گفت: روم سیاهه آبجی. هرچی دو دوتا کردم باخودم نتونستم کنار بیام با قضیه. کاش هر چیز دیگه ای بود غیر این یکی.
گفتم: خیلی چیزای دیگه هم هست غیر این یکی که تو ازش بی خبری. سرتو مث کبک کردی تو برف از اول و ندیدی.
پاشد از جاش و برگشت. گفت: منظورت چیه؟ چیو ندیدم؟
گفتم: یه کلوم بهت گفتم کچله، میدونو خالی کردی. هنوز ندیده، فقط شنفتی و زیرش زاییدی، اگه دیده بودی …
گفت: ملتفت نمیشم…
گفتم: نقلش طولانیه. بیا تو تا روشنت کنم.
اومد تو. بردمش تو اتاق و بچه ها را بیرون کردم.
گفتم….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفتاد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
اومد تو. بردمش تو اتاق و بچه ها را بیرون کردم.
گفتم: اول اینکه گل بی عیب خداست آقا حبیب. هر کسی یه نقصانی داره. همین خود تو اگه عیب و ایراد تو وجودت نبود نه آواره بودی چندین و چند سال نه با این سن و سال مونده بودی عذب.
رفت آرنجش را گذاشت لب طاقچه و یه خنده ی زورکی انداخت رو لبش و تسبیحی که دور مچش پیچیده بود را درآورد و شروع کرد دور انگشتش تاب دادن. گفت: حرفت متین آبجی. بر منکرش لعنت. ولی ما که حرفی نزدیم. یه نه نگفتیم که عیب و ایرادای خودمون را بریزی رو داریه. اومدی و گفتی تصمیمت را بگیر، که گرفتم. حالا هم هرچی بگی، بخوای رأیم را برگردونی آبیه که تو هونگ کوفتی. جوابم همونه که گفتم. نمیتونم با این قضیه ی کچلی کنار بیام. دست خودمم نیست. ایشالله که اون لاله خانومم یکی گیرش بیاد بعض من و …
گفتم: نیاوردمت اینجا که رأیت را بزنم. حوصله ی نصیحت و زیاده گفتن هم نه من دارم نه تو. گفتم بیای که روشنت کنم. همین و بس.
نشست رو زمین و تکیه داد به دیفال. گفت: گوشم با شماست. بگو میشنفم.
گفتم: آ باریکلا. این شد یه حرفی. فقط وقتی دارم میگم خوب بشنو. یه گوشت هم در نکن یکیش را دروازه. چرت هم وسطش نزن.
حبیب: خیالت تخت آبجی. حواسم سر جاست و شیش دنگش جمعته.
گفتم: حتم دارم تو نمیدونی. ولی رفیقای قدیمت، هم میرزا که شوورم بود و هم این رفیق نامرد جفتتون- همین سورچی نمک به حرم الدنگ قمار باز- میدونستن، چون صابون من به تن جفتشون خورده.
حبیب: چیو میدونستن؟
گفتم: تعجیل نکن، میگم. من از خیلی چیزا خبر دارم. خدا خواسته و یه قدرتی بهم داده که اونچه که باید و نباید را میتونم تو رویای صادقه ببینم. سر همین هم هست که اون رفیق دائم الخمر و دائم القمار سورچیت فکر میکنه من عقل پا به جایی ندارم و مشنگم.
اینو که گفتم سرش را زیر انداخت و سعی کرد جلوی خنده اش را بگیره. فکر دارم هذیون میگم. پیدا بود خیلی جدی نگرفته حرفهای منو.
گفتم: به من الهام شده بود که این دختره، لاله را بهت معرفی کنم. البته بعدا برای خودمم روشن شد که دلیلش چی بوده.
حبیب: خب دلیلش؟
گفتم: نپر تو کلومم دارم میگم. دلیلش همین کچلیش بود. چند وقت بود برام یه چیزی نامعلوم بود. هی خودخوری میکردم. تا اینکه بالاخره حکمش برام روشن شد. این دختره را خدا گذاشت سر راه من و تو که هم به من حالی کنه هم به تو، که تو مردش نبودی. خیال کردی نمیدونم دل باخته بودی به خواهر این رقیه؟
یهو خنده رو لبش را خورد و چشمهاش از هم درید و تسبیح را گرفت تو مشتش.
گفتم: آره حبیب آقا. من همه چی رو میدونم. دل باختی به ریحانه و فکر کردی میرزا چند ماه فرستادتت پی نخود سیاه. اما تف به هرچی نا رفیقه. که سره ی همه ی نارقیقها خودتی و اون عباسعلی قرمدنگ که همدستت تو شد. میرزا در حقت رفاقت کرد، چون میدونست تاب و توان زن کچل را نه خودت داری نه ننه ات. نشنیده و نپرسیده که چرا از اینجا دورت کرد و ریحانه را شوور داد میرزا را فرستادی یه جا که سر به نیستش کنی. غافل از اینکه ریحانه هم کچل بود عین همین لاله. خوب شناخته بودت میرزا. ولی تو در حقش چکار کردی؟ زندگیش را به آتیش کشیدی.
اینها را که گفتم خواهر داشت غالب تهی میکرد. نمیدونست سرش را بالا بگیره یا پایین. به اته پته افتاد
گفت: تو به چه طریق اینا را میدونی؟ از کجا معلوم کاسه ای زیر نیم کاسه نباشه؟ اصلا کی گفته ریحانه کچل بود؟
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚