قسمت ۲۶۶ تا ۲۷۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و شصت و شش )
join 👉 @niniperarin 📚

نا خواسته یه پوسخندی اومد رو لبم و فهمیدم که شکارش کردم. رقیه نشست، ور پریده با بزکی که کرده بود یه آدم دیگه شده بود اصلا. فکر نمیکردم خوشگلهاش اینطور بزنه بیرون. یه دیزی برداشتم و تعارف حبیب کردم. به یا حال خاصی تشکر کرد. از وقتی رقیه اومده بود محجوب شده بود و سر به زیر. شایدم روش نمیشد سرش را بالا بگیره و با اهل عیال میرزا رو تو رو بشینه سر یه سفره.
حال رقیه را میفهمیدم. معذب بود انگار. یه تیکه نون زد تو ماست و داد دست طیبه و بعد هم شروع کرد همه ی دق دلیش را با گوش کوب تو سر دیزی خالی کردن و با تمام زورش میکوبید. میخواست سرش را با یه چیزی گرم کنه. حبیب اومد دیزی را خالی کنه تو تاره که دستش لرزید و یکمش ریخت تو سفره. رقیه یه لحظه مکث کرد، یه نگاه زیر چشمی کرد و دوباره شروع کرد به کوبیدن.
حبیب گفت: ببخشید، نمیدونم چرا اینطور شد. اینقدرا هم دست و پا چلوفتی نیستم. لابد سر اینه که خیلی وقته با زن و بچه نشستم سر یه سفره. پاک آداب یادم رفته. یه دستمال از جیبش درآورد و خواست بکشه تو سفره.
گفتم: فدای سرتون حبیب آقا. طوری نشده . ولش کنین. خونه ی بچه دار از این اتفاقات توش زیاده. شما هم نبودین این دوتا ورپریده به حد کفایت دسته گل به آب میدادن که بعدش ما بخوایم سفره را بشوریم. معذب نباشین. بفرمایین تا از دهن نیوفتاده.
همینطور که تک و تعارف میکرد، کار خودش را کرد و دستمال را کشید تو سفره و بعد هم دوباره هل داد تو جیبش.
گریه ی اکبری که تازه از خواب پریده بود از اتاق بغل بلند شد و بعد هم صدای اکرمی اومد: قربونت برم ننه، چه وقت بیدار شدنه؟ تو هم گشنته؟ بیا قربونت برم، بیا لااقل تو شیرت را بخور ضعف نکنی. ما که اگه صدامون در نیاد، کسی به تخمش هم حساب نمیکنه که گشنه ایم یا تشنه. نو اومده به بازار، کهنه شده دل آزار. صدامونم در بیاد بعدش میان پاچه مونو میگیرن. بخور ننه. بخور….
حبیب به رو خودش نیاورد خواهر ولی منو بگی، سرخ و سفید شدم اون وسط. این زنیکه ی توتولی گرفته ی هرجایی، هر طور بود و هر جا که بود زهرش خودش را میریخت آخر. رقیه، نه اینور نگاه کرد و نه اونور، انگار از خدا خواسته منتظر یه موقعیتی باشه، پاشد یه دیزی ورداشت و یه نون گذاشت روش و رفت سراغ اکرمی.
دق دلیم را سر یه پیاز خالی کردم و همچین کوبیدم تو سرش که حبیب از جا جست. چندتا ورقه اش را دادم دست بچه ها و یه نصفه هم برداشتم تعارف حبیب کردم. گفتم: بفرمایید، دیزی بی پیاز مث عرق بی مزه است. حال داره، ولی کیف نداره!
گفت: الحق که همینطوره.
تا اینو گفتم بی پدر قرمدنگ حتمی یاد نجسی خوریهای پریشبش با اون مرتیکه ی بی همه چیز-عباسعلی- افتاد. گل از گلش شکفت. دیدم فرصت مناسبه. شروع کردم.
گفتم: راسی آقا حبیب. شنیده بودم که این شهر زندگی نمیکنین. چرا خانوم بچه ها را نیاوردین که لااقل به قول خودتون بی زن و بچه ننشینین سر سفره. خونه ی ننه خدابیامرزتون که هم فراخه ، هم غیر شما دیگه کسی نیس. خدا بیامرزه ننه حبیب را گوشش به خاکش باشه، تا زنده بود که ندیده بودم اخلاق مادر شوور داشته باشه، حالا هم نیست که عروس بخواد باهاش یکی به دو داشته باشه. دستش را بگیر بیار همینجا.
پیاز را زهر مارش کردم با این حرف. ملاقه را برداشت یه پیاله دوغ ریخت و نصفه سرکشید. همون موقع رقیه اومد تو. نگاش که افتاد به رقیه، جست بیخ گلوش و افتاد به سرفه.
گفتم: الان آب میارم.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و شصت و هفت )

join 👉 @niniperarin 📚

با دست اشاره کرد نمیخواد.
اشاره کردم. حسینعلی پاشد و چندتا مشت محکم کوبید تو گرده ی حبیب. سرفه اش که بند اومد با یه حال تأسف باری گفت: ای بابا. کل مریم. من هنوز زن نگرفتم که بخوام دستش را بگیرم بیارم اینجا…
پریدم تو حرفش: یعنی عذبین هنوز؟ گناه داره آقا حبیب. به همون کربلایی که رفتم قسم که گناه داره. پا رو سنت پیغمبر گذاشتی؟ خدا قهرش میگیره. مگه رفیق میرزا نبودی شما؟ از اون یاد بگیر. ما سه تا را گرفته نشونده اینجا تا اونجا که ما خبر داریم. چند تای دیگه هم تو اسیری گرفته باشه الله اعلم. مرد بی زن بمونه پیر میشه.
انگار داشت حرفهای من را هم مثل لقمه ای که اندازه کف دست گرفته بود و هل داده بود تو دهنش می بلیعید.
گفتم : اگه میدونستم تا حالا، خودم براتون دست و آستین میزدم بالا. کی بعض شما؟
بقیه دوغ را داد پی لقمه اش و هل هلکی ، به زور فرستادش پایین ، نفسش که بالا اومد گفت: والله، دیگه از ما گذشته. عادت کردیم به عذبی. اون وقتی که وقتش بود نشد. یکی نامردی کرد و بین من و اونی که میخواستم فاصله انداخت. حالا هم که دیگه …
رقیه یه نگاه چپ کرد بهش. ندید. پریدم تو حرفش. گفتم: گذشته در گذشته آقا حبیب. هرچی بوده مال خیلی سال پیش بوده لابد. ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. اتفاقا من یکی را میشناسم. خانوم. اهل زندگی. خوش بر و رو. از هر پنجه اش یه هنر میریزه. دست پختش عالی، دوخت و دوزش محشر. گیس داره افشون. پنج تای این رقیه. بر و روش هم خیلی شبیه اینه. ( به رقیه اشاره کردم) دهن حبیب باز مونده بود و لقمه تو دستش بین زمین و آسمون. محو حرفای من شده بود.
ادامه دادم: فقط یه عیب کوچیک داره که تا حالا تو خونه مونده بنده خدا. یکم زبونش میگیره. لکنت داره. همین شده که تا حالا شوور نکرده.
اینبار لقمه جست بیخ گلوی رقیه و تا حسینعلی اومد بره مشت را بزنه تو تیره ی پشتش، همونطوری سرفه کنان پا شد و از اتاق رفت بیرون.
حبیب گل از گلش شکفته بودگفت: کی هست؟ آشناست؟ گفتین لکنت داره؟
گفتم: بله. از آشناهای ماست. دست و آستین بالا بزنم؟ یا شما هم با لکنتش ….
هاج و واج پرید تو حرفم و گفت: نه ، نه. من هیچ مشکلی با لکنت ندارم. هر چی خدا بخواد. جای خواهر منین. کی بهتر از شما که کسی را معرفی کنه!

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و شصت و هشت )

join 👉 @niniperarin 📚

هاج و واج پرید تو حرفم و گفت: نه ، نه. من هیچ مشکلی با لکنت ندارم. هر چی خدا بخواد. جای خواهر منین. کی بهتر از شما که کسی را معرفی کنه!
گفتم: همین فردا دست و آستین بالا میزنم و میرم در خونه شون. انشالله که هر چی خدا بخواد.
بعد اینکه رفت، رقیه سرسنگین و با توپ پر اومد جلو. یه چیزایی جیغ و داد کرد و بعد هم چارقدش را برداشت پرت کرد تو ایوون و یکی از کهنه های اکبری را از رو بند برداشت و با غیظ مالید به سر و صورتش که بزکش را پاک کنه. هرچی که مالیده بود به صورتش قاطی شد و قیافه اش شد عینهو دلقکهای معرکه گیر. بعد هم رفت کهنه کثیفهای اکبری را آورد و نشست پای حوض با مشت کردن.
رفتم نشستم کنارش . گفتم: این صابون را اینطوری نکش به اینها. همچین سفت میکشی که دفعه ی بعد بچه توش برینه نشت میده بیرون. بایست همه ی ملحفه ها و رختخوابها را بیاری بیرون بشوری اونوقت.
شروع کرد تند تند اَ..دَ…بَ..دَ… کردن. لب کلومش این بود که منو بازیچه کردی. گفتم: د خب خری دیگه. بازیچه چیه؟ تو این وسط شدی وسیله. شنیدی میگن خدا وسیله سازه؟ این همونه. بایست یه طوری این یارو را بیاریم تو راه یا نه؟ مگه نمیخوای میرزا برگرده؟ هرچیزی یه راهی داره دیگه. راه برگردوندن میرزا هم اینه. از جون که برا شوورت مایه نگذاشتی، حالا یه ذره از قیافه ات بزار. میرزا این فداکاری تو رو بفهمه- سرم را بردم در گوشش و یواش گفتم- برگرده دیگه اکرمی به تخمشم نیست. تو میشی سوگلی. اگه هم نمیخوای که هیچی. ما را به خیر و تو را به سلامت.خودم مابقی کارو تموم میکنم.
اینو گفتم و از جام پاشدم که برم. با همون دستهاش که تو کهنه کثیفها بود دستم را گرفت. برگشتم. با نگاش گفت که هست. میدونستم رفیق نیمه راه نمیشه.
نشستم. همونطور که دستم را تو حوض آب میکشیدم گفتم. یکی دو بار دیگه باهات کار دارم. بعدش هم تموم. قبوله؟ سر تکون داد که یعنی باشه.
غروب که شد پا شدم رفتم در خونه ی حبیب. یکی دو بار در زدم. هنوز دستم را از رو کوبه برنداشته در را باز کرد. منو که دید گل از گلش شکفت. سلام علیک گرمی کرد. گفتم: آقا حبیب. رفتم امروز بادختره حرف زدم. ولی خیلی سر حرف را وا نکردم. گفتم بلکه ببینیش و خوشت نیاد. گناه داره بدونه الان. اگه نشه دلشکسته میشه. دختره دیگه. دل نازک. گفتم بهتره اول شما ببینیش یه نظر یواشکی. اگه خواستین که بعد قضیه را صراحتا مطرح میکنم و شما هم رسما برین خواستگاری. اگر هم نشد که دیگه اون بنده خدا بیخود پیش خودش یهو حساب کتاب نکنه و ندیده دل ببنده.
گفت: حرفت متین کل مریم. هرچی شما بگی.
گفتم: نشونی میدم. فردا اذون ظهر بیا همون دور و اطراف گوش به زنگ باش. به یه بهونه میارمش از خونه بیرون. ببینش. بعدش دیگه میام خبرش را میگیرم.
حرف که میزدم مث بچه ها قند تو دلش آب میشد. پیدا بود خسته شده از تنهایی. گفت: وقتی شما بگی خوبه یعنی خوبه. ولی چشم. یه نظر هم میبینم که شک و شبهه ای باقی نمونه.
قرار مدار فردا را باهاش بستم و برگشتم.
رقیه نشسته بود تو ایوون و مث همیشه خودش را با بافتنیش مشغول کرده بود. نشستم تنگش. یواش گفتم: حرفام که یادت نرفته؟
مکثی کرد و بعد دوباره مشغول شد. گفتم: فردا بایست یه کاری بکنی. هرچی میگم، میگی چشم. پشت چشم هم برا من نازک نکن. ناهاری چیزی میخوای درست کنی برای فردا امشب درست کن. فردا ظهر بایست یه تکه پا باهم بریم یه جا و برگردیم.
بساطش را گذاشت زمین و منتظر شد بقیه اش را بگم براش. توضیح دادم و روشنش کردم.
فرداش از صبح خودم رقیه را بزک کردم. پوستش را گندمی کردم و سرمه کشیدم به چشماش. لبهاش را طوری قرمز کردم که تو عمرم برا خودم اونطوری نکرده بودم. انگار در حال عادی غنچه بود. گیسهاش را هم افشون کردم و همچین پف دادم که زیر چارقد به زور جا میشد. دم دمای ظهر بود که روبنده انداختیم و از خونه زدیم بیرون….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و شصت و نه )

join 👉 @niniperarin 📚
رقیه یه زبون خودش گفت کجا میریم؟ گفتم: دندون سر جیگر بزار برات میگم. فقط هر کاری گفتم بی کم و کاست انجام بده. بردمش در خونه ی خودم. در زدم. صدیقه اومد دم در. سلام و علیک کرد و با کلی عزت و احترام بردمون تو. با کنجکاوی به رقیه و اون موهاش که زیر چادر و روبنده ، انگار یه سر و کله قد کشیده بود و درازتر شده بود، نگاه میکرد. روش هم نمیشد بپرسه کیه.
گفت: چه بی خبر کل مریم. داشتم ناهار می پختم. میدونستم میاین یکم آب و دونش را زیادتر میکردم. الانم دیر نیست. تا یه چایی بخورین و گلویی تازه کنین، درستش میکنم.
گفتم: نه صدیق خانوم. نیومدیم که اسباب زحمت بشیم. اومده بودیم این محله با این خویش و قومم-اسمش رقیه است- گفتم یه سری بزنم و یه احوالی ازت بگیرم.
رقیه رو بنده را از رو صورتش برداشت و سرش را به نشونه ی سلام تکون داد.
صدیقه یه نگاهی به موهای رقیه و آرایشش کرد. گفت: سلام از ماست باجی. قدم سرچشممون گذاشتین. انشالله به سلامتی حتما عقدی، عروسیی چیزی تشریف میبرین. مبارکا باشه انشالله. میگن شگون داره موقع شادی آدم پاشو یه جا بزاره.
منتظر شد. دید رقیه جوابی نداد. خندیدم و گفتم: این رقیه خانوم اهل حرف نیست خیلی. خجالتیه. پشه بره تو دهنش، خفه میشه. سال بگذره وا نمیکنه بیاد بیرون.
رقیه یه نگاه به من انداخت و باز پشت چشم نازک کزد.
صدیقه خندید و تعارف کرد بریم تو اتاق. گفتم : نه خواهر، خوبه همینجا. میشینیم رو پله، یکم نفسم جا بیاد و درد پام بهتر بشه زحمت را کم میکنیم. از بس صبح تا حالا پرسه زدیم تو این بازار و کوچه ها دیگه پا برام نمونده. اینجا که رسیدیم گفتم هم یه خستگی در کنیم هم یه صله رحمی به جا بیاریم. هم ما ثواب ببریم و هم شما.
همینطور که میگفت خوب کاری کردین و از این حرفا رفت که بساط چایی را بیاره.
چشم گردوندم دور تا دور حیاط. خوب نگهداری کرده بود از خونه. ولی درخت کنار را که خشکونده بودن، دیگه سبز نشده بود. همونطور خشک مونده بود وسط باغچه و دور و برش علف قد کشیده بود. کون نگهداری همه چی را داشتن، غیر این یکی که برام مهم بود و کلی سفارش کرده بودم. ناخواسته یاد قدیم افتادم باز. علی، شوورم و خدیجه ی گور به گور شده. نشستم رو پله و به رقیه هم اشاره کردم بشینه. سنگ پله ها خنک بود هنوز. یادم افتاد درست رو همین پله بود که خوردم زمین و پام شکست. صدای بچه ی صدیق از تو اتاق بلند شد. بی اختیار اشک تو چشمهام حلقه زد. انگار اون روزا داشت جلو چشمم زنده میشد باز. صدای گریه ی بچه هی بلند تر میشد. برگشتم و به اتاق خیره شدم. صدا شد دوتا و بعد چندتا و بعد همه ی صداها پیچید تو هم و برام شد سرسام. در گوشهام را گرفتم. ولی هنوز صدای گریه ها را میشنیدم. حتی بیشتر از قبل. خواستم پاشم و در اتاق را کیپ کنم.ولی ترسیدم لیز بخورم و پام بشکنه باز. اشکهام سر میخورد رو گونه و میچکید روی پله. یه لحظه به خودم اومدم. دیدم رقیه داره با چشمهای دریده بهم نگاه میکنه و هی با دست اشاره میکنه چته؟
اشاره کردم به اتاق. پا شد بره تو اتاق و بچه را ساکت کنه که صدیقه رسید. هول هولکی سینی چایی را داد دست رقیه و یه چیزایی گفت. نمیدونم صدای گریه ها نگذاشت بفهمم چی میگه یا دستهام که گرفته بودم در گوشم. رقیه که نشست در گوشم را برداشتم. همه جا ساکت بود. صدای رقیه از پشت سرم، بالای پله ها اومد: ببخشید تو رو خدا. تازه خوابیده بود. نمیدونم چی شد که یهو پریده از خواب.
برگشتم و نگاش کردم. بچه را کول کرده بود و تکونش میداد و هیش هیش میکرد. گفتم: خدا بهت ببخشه انشالله.
نگام افتاد به حسینعلی خودم وسط باغچه که حالا غیر یه تنه ی خشکیده و کرم خورده چیزی ازش باقی نمیونده بود. صدای اذون بلند شد از بیرون. تازه حواسم جمع شد و یادم افتاد که محض چه کاری اومده بودیم. به رقیه اشاره کردم بایست بریم. چایی را نصفه هورت کشیدم و پا شدم.
گفتم: خدا خیرت بده صدیق خانوم. عوض ببینی. سلام به آقا قدیر برسون.
هرچی اصرار کرد که یه چایی دیگه میخوردین، گفتم کار واجب داریم باید بریم. تو هم نمیخواد بچه بغل بیای دم در. راه را بلدیم.
قبل اینکه از خونه بریم بیرون به رقیه گفتم: خوب حواستو جمع کن. روبنده را نمیندازی تا وقتی بهت بگم. منم هر حرفی بهت زدم تو فقط بخند. اشاره که کردم روبنده را بنداز و دنبالم بیا. یکم گیس هاش را هم افشون کردم و ریختم تو روش که خیلی قیافه اش پیدا نباشه.
رفتیم بیرون…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفتاد )

join 👉 @niniperarin 📚
رفتیم بیرون. چشم انداختم به دور و بر. حبیب را دیدم که سر کوچه خودشو پشت گاری یه دستفروش قایم کرده. یه نگاه به ما کرد و خودشو مشغول بساط دستفروش کرد. همینکه دیدم که ما را دیده، به رقیه گفتم : حالا بخند. نخندید. گفتم: لامصب بخند دیگه. وقت تنگه. یه نشگون از کپلش گرفتم. یه آخ گفت و اخمهاش را کشید تو هم اول و بعد هم زورکی خندید.
حبیب هم از دور تا خنده ی رقیه را دید، خندید.
همینطور که از دور رک نگاش میکردم که حس و حالش را بخونم، روبنده ی رقیه را انداختم. پیدا بود که حبیب تو تور افتاده. دست رقیه را گرفتم و راه افتادیم. چندتا کوچه اینور و اونور الکی تابوندمش که مطمئن بشم حبیب دنبالمون نیست که یهو دستمون رو بشه. خیالم که تخت شد رفتیم سمت خونه.
یکی دو ساعتی نگدشته بود از اومدنمون، تو چرت بودم که صدای در اومد. تا پاشم یه چارقد بندازم سرم و از اتاق بیام بیرون حسینعلی و طیبه که مشغول بازی بودن تو حیاط، زودتر دویده بودن و در را باز کرده بودن. من که اومدم بیرون حسینعلی دوون دوون اومد و گفت: ننه، حبیب آقاس. تند رفتم دم در. دستهاش را قفل کرده بود تو هم و سرش را زیر انداخته بود و ایستاده بود. منو که دید گفت: سلام آبجی. شرمنده وقت قیلوله اومدم و زابراتون کردم. راستش طاقت نیاوردم تا شب. اومدم بگم از نظر من همه چی حله. هر موقع امر کنین من پا پیش میزارم.
گفتم: علیک سلام. ایشالله به مبارکی. خدا را شکر. انشالله همین امروز ، فردا میرم قضیه را مطرح میکنم. خبرش را هم میدم که بی حرف پیش دیگه کار را تموم کنین.
گفت: خدا از خواهری کمتون نکنه. اسباب زحمت شدیم. شیرینی تون پیش بنده محفوظ. فقط یه زحمت دیگه!
گفتم: رحمته هر چی باشه. بفرمایین
گفت: شما که در جریان هستین. به هر حال من کسی را ندارم. خواستم اگه اسباب زحمت و مزاحمت نیست خواهری کنین روز خواستگاری هم همراهم بیاین. راسیاتش من از این چیزا سر رشته ای ندارم. میترسم ناخواسته خطایی کنم باعث آبرو ریزی بشه.
گفتم: به روی چشم. حتما.
کلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی. همین که اومدم در را ببندم باز صدام کرد. گفت: ببخشید آبجی فقط یه چیزی میتونم بپرسم.
گفتم : بفرمایین.
گفت: اسمش را نگفتین بهم.
نمیدونستم چی بگم. خندیدم و همینطوری الکی پروندم، اسمش … اسمش لاله است.
نیشش وا شد. گفت: به به . لاله خانوم. مث لاله عباسی. چه زیبا. چه عالی.
دیدم بیشتر مگث کنم ممکنه از خنده بترکم و کار را خراب کنم. زود خداحافظی کردم و در را بستم. همینکه برگشتم رقیه را دیدم با گیس پریشون و ژولیده، کفگیر به دست، با یه شلیته ی نیمدار کثیف و صورت بی بزک و رنگ و روپریده جلوم سبز شد. اشاره کرد چی شد؟
زدم زیر خنده. دست خودم نبود. حبیب اگه الان لاله اش را اینجوری دیده بود قید همه چی را میزد. گفتم: یارو پسندیدتت لاله خانوم. میخواد بیاد خواستگاریت همین فردا پسفردا. دیگه دل تو دلش نیست.
رقیه اول باورش نشد. بعد که دید قضیه جدیه اونم خنده اش گرفت.
گفتم: حالا دیگه وقتشه. همچین ماتحتش را بسوزونیم رقیه ،که آب هم دیگه افاقه نکنه براش.
شب دیر وقت بود. نشسته بودیم با رقیه تو ایوون و من داشتم براش اختلاط میکردم و اونم گوش میداد و بافتنیش را میبافت. انگار از وقتی حس کرده بود که هنوز هم میتونه خواهان داشته باشه حس و حالش برگشته بود. یه طورایی سرزنده تر شده بود از قبل. داشتم براش از وقتی بچه بودم و ننه ام که چقدر دوستم داشت حرف میزدم که دیدم صدای در خونه ی ننه حبیب میاد که یکی داشت میکوبید…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚