قسمت ۷۳۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و سی)
join 👉 @niniperarin 📚
نزدیک که رسیدن تازه شناختم! کولی بودن و حتمی داشتن به منوال گذشته از این ده به اون ده میرفتن و تو هر پاتوقی چند روزی خیمه به پا میکردن و دیگه خیالشون راحت که میشد زنی توی اون ده نمونده که کَفِش را نخونده باشن و پیشونی نوشتش را نگفته باشن، باز بار و بنه میکردن طرف آبادی بعدی. رزق اینها هم، اندازه ی زنهایی بود که میومدن پیششون. ریختشون با ماها فرق داشت. زنها موهاشون را میبافتن و از دو ور چارقدشون آویزون میکردن و یه بافه موی بافته هم از پشت چارقد میگذاشتن بیرون. میون دو ابرو و زیر چونه همونجایی که از بعضیها چال میوفته را یه تک خال میکوبیدن و همه ی اهالی هم بلا استثنا میگفتن کولیها کثیفن! همون حصبه ایها و تراخمیها که کل هیکل بچه هاشون را کبره بسته بود به اینها میگفتن کثیف و همه هم دیر یا زود بالاخره میرفتن و دستشون را میگذاشتن تو دست همینها که از آینده و عاقبتشون بدونن! عاقبتی که نیومده معلوم بود!
یکی از همین زنها که پیدا بود بزرگ قبلیه است سوار یابو از جلو می اومد و بقیه سلانه سلانه و خرامان از پشتش. انگار تو جماعت کولیها هنوز زنها سالار بودن و مردها غیر به پا کردن خیمه و رسیدگی به حیوونا کار دیگه ای ازشون بر نمی اومد. حق هم داشتن. هیچ مردی نمیزاره زنش بره دستش را بزاره تو دست یه مرد غریبه که کف خونی کنه براش.
جلوتر که رسید ماتم برد! همون زن کولی بود که تو بچه گی پیشونی نوشتم را گفته بود. آخ نگفته بود. بگی یه ذره پیر شده بود، نشده بود! حتی لباسها و خال رو چونه اش هم همونی بود که تو بچگی دیده بودم. چند باری از ننه ام پرسیدم. گفتم چرا این سه تا خال روی چونه اش داره؟ یه بزرگ وسط و دوتا ریز بالا و پایینش. اونم نمیدونست. گفت لابد این نجس تر از بقیه شونه! ولی تا وقتی اونجا توی ده بودن اگه هر روز نمیرفت پیشش که آینده ی منو آبجیم و داداشم را بفهمه، لااقل یه روز در میون میرفت. میگفت ننه، به آقات نگیا! بعد هم از جیره آردی که داشتیم دو سه تا نون بزرگ میپخت و میرفت سر وقتش. منم به عنوان باج، که یهو دهن لقی نکنم جلوی آقام، با خودش میبرد.
به من که رسید یابوش را “هُششش” کرد و دستش را برد بالا. عقبیها هم ایستادن. گفت: چه خبره؟ صدای تیر میشنفم انگار. وقت شکار نشده هنوز! این وقت سال که کَل و قوچ بزنن کرّه هاشون تلف میشن زبون بسته ها.
هنوز مات این زن بودم. صداش هم عوض نشده بود حتی. همون رنگ و زنگ قدیمو داشت. گفتم: بی وقت اومدین اینجا. با این نعره و فریاد و این همه تیری که خالی میکنن که کل و قوچ نمیزنن. دارن آدم شکار میکنن!
رنگش پرید و ترس اومد تو چشماش. گفتم: نترس با شوما کاری ندارن. خان و دار و دسته اش درگیرن با چند تا یاغی.
یکی از مردها از اون پشت داد کشید: چه خبره؟ چرا وایسادی؟
زن داد زد: نزاع شده. بایست راهو کج کنیم. نمیشه اینجا موند…
یارو باز داد زد: ببین کدوم طرف زورش میچربه بریم کمک، بی مایه نریم تا جای بعدی…
زن داد زد: بمیر بینم، مگه صدای تیر و تفنگ را نمیشنفی. با داس میخوای بری کمک!
بعد رو کرد به من و گفت: تا حالا تفنگ از نزدیک ندیده، گـوزی هم میاد برا من! یه مثقال گه تو شکمش نیست، میخواد بره برینه به شمس العماره! اگه راهت یکیه بیا ببرمت..
گفتم: نه. شوورم میون کارزاره، منتظرش ایستادم که بیاد.
گفت: پیداست که چیزی که از تو به ما نمیماسه، ولی بیا جلو کفت را ببینم. بلکه فهمیدی بایست اینجا وایسی منتظرش یا نه!
رفتم جلو و دستم را گذاشتم تو دستش. گفت: …
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…