قسمت ۲۵۶ تا ۲۶۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پنجاه و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
رقیه داشت از تو اتاق منو میپایید. با ادا و اطوار گفت نمیای؟ اشاره کردم صبر کن. مونده بودم میرزا چرا محض خاطر آبجی رقیه، که اونم حتمی مث این یکی لال بوده، کاری کرده که کینه ی حبیب را خریده و خودشو انداخته تو دردسر و ما را به روز سیاه. پام سر شده بود بالای نردبون و دیگه حسش نمیکردم. میترسیدم هر آن دستمو از بغل نردبون ول کنم ولو بشم کف حیاط. ولی چاره ای نبود خواهر. دیگه هر اتفاقی می افتاد بایست میفهمیدم قضیه چیه. حبیب همونطور که آب از سرش شره میزد پایین و همه ی تنش را خیس میکرد اومد نشست لب ایوون روبروی عباسعلی.
گفت: به ما عیش و نوش نیومده. هربار زدیم که یادمون بره عوضش داغمون تازه تر شد. سالهاست که روزم تیره است و شبم تار.
عباسعلی گفت: آخه نوکرتم، این نشد که بشه آق حبیب. ننه ات خدابیامرز که مرد اینقدر جز و ناله نکردی که واس خاطر یه آدم زنده. هنو سالش نشده، انگار که سالهاست برات مرده. این درستش نیست که به خاطر یه خاطرخواهی این همه وقت عزا بگیری و چسناله کنی. حالا که خوب نگات میکنم میبینم کینه ی شتری ورداشتی. آخه میرزا را که یه طورایی فرستادی سینه ی قبرستون. امروز سرشو به باد نده تو قشون جهانگیر، فردا گیر عدلیه میوفته و میره بالای دار، اونم اگه تاحالا جون به در برده باشه. دیگه پس چته باصفا؟
دلم میخواست از همون بالا تف بندازم تو روش ولدالچموش بی همه چیزو. این بود که ادعای رفاقت داشت با میرزای بدبخت بی خبر از همه جا. مار تو آستینش پرورش داده بود.
حبیب یه استکان رفت بالا و گفت: تو که این چیزا حالیت نیس سورچی. چه میدونی خاطر خواهی چیه. سر و تهت را بگیرن یا تو خیرخونه های بین راهی، یا وسط قاپ بازا یا دنبال مستی. میدونی چرا؟ چون خاطر خواه نبودی. حالیت نیس این چه صیغه ایه.
عباسعلی سرشو زیر انداخت، یکم فکر کرد و گفت: البت پر بیراهم نمیگی. از قدیم گفتن مستی و راستی، نه اینکه فکر کنی مستم، ولی حالا که فکرشو میکنم میبینم همون هفت هشت روز یه بارم که پا میده و میرم خونه محض خاطر کفترامه. خصوصا اون یکی که زاغه.
بعد هم زد زیر خنده و باز ریسه رفت. حبیب ولی ساکت بود.
عباسعلی گفت: بینم آق حبیب، چندبار پرسیدم ازت تا حالا، هر بارم طفره رفتی. هم وقتی گفتی میخوای میرزا را ادب کنی، هم وقتی جهانگیر و نوچه هاش را سوار کالسکه ام کردی، هم قبلترش، هم بعد بعدترش. خوب من شریکت بودم تو همه ی اینا، حق دارم بدونم میرزا چکار کرد که تو این همه دلسوخته شدی و بعد این همه سال هنوز آتیشت نخوابیده.
حبیب پا شد، چند قدم رفت و وایساد. برگشت رو به عباس و همینکه اومد حرف بزنه….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پنجاه و هفت )
join 👉 @niniperarin 📚

حبیب پا شد، چند قدم رفت و وایساد. برگشت رو به عباس و همینکه اومد حرف بزنه بغضش ترکید.
گفت: اونا رفت و اومد داشتن با ننه شوکت. منم که با میرزا. یه روز که رفتم سراغ میرزا و در زدم، جای میرزا اون اومد دم در. همین که دیدمش دلم هری ریخت، حرف که زد بیشتر. شیرین بود. دو سه بار دیگه هم دیدمش. همینجا تو خونه ی ننه شوکت. روم نمیشد به کسی چیزی بگم. دفعه آخر رفتم و خونه شون را یاد گرفتم. روزا کارم این شده بود که اون اطراف کشیک بدم بلکه یه نظر ببینمش باز. بیرون بیا نبود از خونه. چی بشه مگه هفته ای یه بار بیاد بیرون محض حموم رفتن، اونم با ننه و آبجیش. منم قبل اینکه روبنده را بندازه یه نظر ببینمش. دلسوخته اش شده بودم و نه جرأت پیش رفتن داشتم ، نه دل گفتنش را به کسی. تا اینکه یه روز بالاخره دست از دلم برداشتم و میرزا را به یه بهونه ای کشوندم بیرون خونه و بعد کلی حرف و حدیث بهش گفتم که قضیه از چه قراره. اولش رفت تو لک. ولی بعد گفت رفاقت به چه درد میخوره. میرم بهش میگم، جواب که داد پاشین برین خواستگاری. دستش را بوسیدم و گفتم قسم میخورم به هر طریقی شده برات جبران میکنم. حتی اگه یه روز از عمرم مونده باشه. تا فردا غروب که میرزا را ببینم، هم از خوشحالی هم از نگرانی چشم رو هم نگذاشتم. رفتم سر قرارم با میرزا، ولی تا بیاد آروم و قرار نداشتم. بالاخره اومد. دویدم جلو پیشوازش. گفتم چی شد؟
گفت: گفتم بهش. شرط داره.
گفتم: چشم بسته قبول.
گفت: مطمئنی؟
گفتم: نامرده هر کی بگه نه. شرطو بگو
یه شال سبز از دور کمرش وا کرد و داد دستم. گفتم: این چیه؟
گفت: شرطش اینه، گفته زن کسی میشم که این شال را ببره به نیت پنج تن، دور پنج تا ضریح طواف بده و متبرک کنه و به هر ضریح یه تیکه از این شال را دخیل ببنده تا مشکلم حل بشه.ضریح امام رضا و حضرت معصومه و عبدالعظیم واجبه، دو تای دیگه اش به اختیار خودت.
شرطو که شنیدم دهنم خشک شد. گفتم: من اونو میخوام با مشکلش. بی مشکل صفایی نداره
زد زیر خنده. گفت: شال را پس بده، بهش میگم این کاره نیس.
گفتم: چی خیال کردی؟ اولش گفتم هر کی بگه نه نامرده. بسپار بهش، حبیب رفت پی حاجتت. منتظرم باش برمیگردم.
گفت: بیخیال. این کاره نیستی حبیب. یه نه بگو و نه ماه سر دل نکش. من جای تو بودم بیخیال قضیه میشدم….
گفتم: حبیب حرفش حرفه. همین که بهت گفتم. پیغومم را بهش برسون.
گفتم و رفتم. یکم پول داشتم، یکم هم ته کیسه ی ننه ام بود که پس انداز کرده بود. ریختم رو هم و شال را بستم گردنم و زدم به راه. به ننه ام نگفتم. پیغوم گذاشتم براش پیش مش کاظم ماست بند که بهش بگه رفتم سفر.
چند ماه تو سرما و گرما، گشنه و تشنه رفتم و به هر ضریحی که رسیدم طواف کردم با شال و سرآخر هم دخیل بستم. بین راه پولم تموم شد. کارگری کردم و ادامه دادم. تا بالاخره بالاخره بعد چند ماه پنج تا دخیل را بستم و برگشتم . هنوز خونه نرفته و ننه ام را ندیده رفتم که شال را بدم بله ی مرادم را بگیرم که …

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پنجاه و هشت )

join 👉 @niniperarin 📚

هنوز خونه نرفته و ننه ام را ندیده رفتم که شال را بدم و بله ی مرادم را بگیرم. نبود میرزا. گفتن رفته توی باغ. تا برسم به اونجا،انگار اندازه ی کل سفر طول کشید. بالاخره رسیدم. در باغ باز بود و میرزا بیل به کول و اره به دست داشت تو باغ قدم رو میرفت. رفتم تو. صداش کردم و دویدم طرفش. تا برگشت و منو دید جا خورد. بیل را گذاشت زمین و اره را انداخت. دویدم طرفش و بغلش کردم و شال را دادم دستش. امون ندادم.
گفتم: الوعده وفا. تک به تک همه را رفتم و دخیلها را بستم و طواف دادم. دیدی مردش بودم. بگیر و همین الان برو به ریحانه بگو که بالاخره مردت برگشت. میدونم که باورش نمیشه. ایشالله که تا برسی دم خونه شون اونم حاجت روا شده.
اول بر و بر نگام کرد و بعد گفت: بشین برات یه چایی ذغالی بریزم نفست جا بیاد. پیداست هنوز، خستگی راه مونده به تنت.
گفتم: وقت برا چایی زیاده میرزا. چند ماه آزگار منتظر این لحظه نبودم که حالا بشینم پا بساط چایی. نوکرتم داداش. جلدی بریم که دیگه دل تو دلم نیس.
گفت باشه و راه افتادیم. ولی نه باشه گفتنش جوندار بود نه راه رفتنش. یکی دو تا کوچه که گز کردیم زبونش وا شد.
گفت: حبیب. تو رفیقمی. نباس این سفر را میرفتی.
وایسادم. وایساد. گفتم: منظورت چیه؟ رک بگو ببینم چه خبره؟
گفت: نمیخوام سر بدوونمت یا شیره بمالم سرت. رسم رفاقت نیس. میگم که دلتو یه دل کنم.
قلبم داشت از تو سینه ام میزد بیرون. اومد جلو. دستاش را گذاشت رو شونه هام مث یه مرد
عباسعلی: ای میرزای نامرد. خب؟
گفت: ریحانه را شوور دادن. چند وقت پیش. از دست منم کاری بر نیومد. آقاش رو قبله شده بود . گفته بود دلم میخواد تا نمرده ام ریحانه را عروس کنم. اونم محض خاطر آقاش تن داد به این کار. به ماه نکشید بعد عروسیش که رخت عزای آقاش را تن کرد.
حرفاش مث سوزن بود که میرفت تو گوشم و مث پتک بود که میخورد تو سرم. تازه فهمیدم چقدر خسته ام. حرفاش کمرمو شکست،همونجا نشستم. به زور کول کشم کرد و آوردخونه. انداختم همینجا که تو حالا نشستی. ننه ام هم بی خبر از همه جا نمیدونست چمه. داشت دق میکرد از حال رو روزم.
عباسعلی: خدا بیامرزه. ننه ها همینن همشون.
چند روز افتادم تو رختخواب. با خودم کلنجار رفتم ولی تو کتم نمیرفت. اگه منو فرستاده بود پی حاجت، بایست رو قولش میموند. باس میدیدمش و از زبون خودش میشنفتم که چرا راضی شده تن بده به این کار. فرداش رفتم سراغ میرزا. گفتم میخوام ببینمش. کلی داد و بیداد کرد که اون شوور داره. خوبیت نداره. آخر سر هم گفت شوورش اهل اینجا نبود. عروسش را برداشته برده ولایت خودشون. نشونیش را خواستم. نداد. التماسش کردم.
گفت : محض خاطر خودت نمیدم اول. دیم هم محض خاطر اون. شوورش تو رو ببینه دق دلیش را سر اون خالی میکنه. صلاح نیس. دو سه روز التماسش میکردم. تا بالاخره روز سیم قبول کرد و نشونی داد. دور بود. گفت رفته جنوب. مسجد سلیمون. مهم نبود برام. نمیرفتم آروم نمیشدم. که ای کاش نرفته بودم و نا آروم تر نمیشدم.
بار و بنه کردم و راهی شدم. اما اینبار برعکس دفعه ی قبل با دل سوخته. سخت گذشت بهم.
عباسعلی یه پیک رفت بالا و گفت: ولی ما عادت کردیم آق حبیب به این راهها
حبیب گفت: رسیدم مسجد سلیمون. از همون شب اول شروع کردم. همه ی شهر را گشتم. کوچه به کوچه و خونه به خونه اش را زیر و رو کزدم ولی اثری از ریحانه نبود که نبود. چند ماه موندم. گفتم هر جا هم باشه بالاخره یه روز میاد از خونه بیرون، توی بازاری یا محض حموم رفتنی چیزی. در همه ی حمومها و توی همه ی بازار کشیک دادم. هرچی گشتم کمتر به جایی رسیدم. از هرکی هم سراغ گرفتم گفتن ندیدیم، نداریم، نیست. خلاصه اگه تو پشت گوشت را دیدی، منم اونو دیدم. نمیدونستم کجا باس دنبالش بگردم. نا امید و خسته تر ، دست از پا درازتر برگشتم و باز رفتم سراغ میرزا. نبود. دو سه روز هرچی رفتم پی اش گفتن نیس. دلم میخواست داد بزنم. ناراحت رفتم به یاد ایام قدیم رو به روی خونه ی ریحانه اینها ایستادم، بلکه سبکتر بشم. یه پیرمرد هم نشسته بود بیکار رو سکوی دم خونه اش تو سایه و داشت چرت میزد. رفتم نشستم کنارش. چرتش پاره شد. حرفمون گل انداخت و منم حرف آقای ریحانه را کشیدم پیش که عجب شد مرد و دخترشم که رفته مسجد سلیمون و نمیتونه بیاد سر قبر آقاش جمعه به جمعه. کلی حرف زد و آخرش هم گفت: من پیرم، تو حواست پرته جوون؟ دخترش مسجد سلیمون نرفت، شوور کرد رفت شمال. بابل.
اینو که گفت رنگ از روم پرید. تازه فهمیدم میرزا کاسه کله داده دستم. پاشدم رفتم باز بار و بنه کردم و راه افتادم سمت شمال.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پنجاه و نه )

join 👉 @niniperarin 📚

اینو که گفت رنگ از روم پرید. تازه فهمیدم میرزا کاسه کله داده دستم. پاشدم رفتم باز بار و بنه کردم و راه افتادم سمت شمال. حساب میرزا را هم گذاشتم برای بعد برگشتن. ننه ام خدابیامرز ….
عباسعلی: خدا بیامرزه همه ی رفتگون خاک من جمله والده ی محترم شوما، ننه حبیب را….
حبیب: گل لگد نمیکنم، خدابیامرزی را بزار برای بعد و اون بطری لامصب را هم بزار کنار که اینقد نپری تو حرف، آق سورچی.
عباسعلی یه پیک دیگه ریخت، گفت به سلومتی ننه حبیب و رفت بالا
حبیب: آره میگفتم. ننه ام خدابیامرز با چشم گریون و دل ریش دوید دنبالم که نرو باز. تو چت شده که هنوز سر و کله ات پیدا نشده باز میزنی به راه؟ نمیدونست بی نوا. گمون میکرد افتادم تو خلاف.
خودمو رسوندم بابل. پول زیادی نداشتم. بیرون شهر یه کلبه شکسته کرایه کردم و از همونجا هم شروع کردم به گشتن و پرس و جو. تا بالاخره یه نشونی گیر آوردم. دو سه روز کشیک کشیدم. هر بار که در وا میشد دلم میریخت. ولی فقط یکی رفت و اومد میکرد تو اون چند روز. یه دماغ گنده ی سبیل پهن. همش میگفتم نکنه شوورش اینه؟ هر بار که میرفت از خونه بیرون میخواستم برم و در بزنم بگم اگه اونجاست بیاد بیرون. ولی دست و دلم میلرزید. هزارتا حرف واسه گفتن داشتم و پاش که می افتاد انگار هیچ حرفی نبود. شب دیر وقت میرفتم کلبه و تا صبح علی الطلوع که باز برگردم هزارتا فکر و خیال میکردم و تو خیالم هزاربار باهاش حرف میزدم. تا اینکه یه روز دم دمای ظهر دیدم در واشد. آقای دماغ صبح رفته بود و هنوز برنگشته بود. چشم تیز کردم. اومد بیرون. خودش بود. ریحانه. با یه زنبیل حصیری تو دستش. بی روبنده. اشک تو چشمام جمع شد. نتونستم برم جلو. راه افتاد و منم ده، بیست قدم عقب تر به دنبالش. چند باری تو کوچه خلوت خواستم برم جلو ، ولی تا می اومدم فکر کنم باز که چی میخوام بگم و چجوری بگم باز میرسید تو شلوغی. نمیدونستم منو ببینه روش میشه که تو روم نگاه کنه؟ با چه رویی و چه دلی این کارو با من کرد؟ دکم کرد که زن اون دماغ گنده ی بی ریخت ریقو بشه آخه؟
رفت تو شنبه بازار. دو سه ساعتی گشت ، یه چیزایی هم خرید ریخت تو زنبیل و بالاخره زد بیرون از بازار. وقتی میدیدم زنبیل سنگین را اونطوری دست به دست میکنه و میره دلم ریش میشد. چندتا کوچه که رفت باز رسیدیم به یه جای خلوت. نباید اینبار فرصت را از دست میدادم. میرفت تو خونه، خدا میدونست دیگه کی بیاد بیرون. قدمهام را تند کردم. رسیدم بهش و ازش زدم جلو. چند قدم که رفتم، روبروش برگشتم و زل زدم بهش. ولی انگار نه انگار. سرش را بلند نکرد. داشت همینطوری میرفت. دیدم خودشو زده به اون راه . دستم را زدم به دیفال و راهشو بستم. یهو جا خورد و یه جیغ کشید.
گفتم: سلام. شناختی؟ منم حبیب.
اول با ترس نگام کرد. بعد دقیق شد تو روم و گفت : فکر کنم یه جا دیدمت.
گفتم: دستخوش ریحانه خانوم . تازه فکر کنی به جا دیدیم؟ این چه بلایی بود سرم آوردی؟ منو فرستادی دنبال نخود سیاه که چی؟
گفت: ن..ن…نخود س..س..یاه چیه؟
گفتم: ایول. حالا دیگه خودتو میزنی به اون راه؟ مگه برام شرط نگذاشتی؟ مگه قرار نبود زن من بشی؟ منو فرستادی دنبال حاجتت و آب ریخته پشت سرم هنوز خشک نشده رفتی زن این مرتیکه ی دماغ گنده شدی؟ میدونی چقدر این در اون در زدم؟
گفت: ولم ک … ک…کن م..م..مرتیکه ی دیوونه. از ج..ج..جونم چی م…م..میخوای؟
بعد هم شروع کرد به جیغ زدن و هوار کشیدن. دو سه تا گردن کلفت از اینور و اونور و تو خونه ها ریختن بیرون و بی پرس و جو کپ کردن رو سرم و تا میخوردم زدن. به هر زوری بود خودمو از چنگشون درآوردم و با سر و روی خونی در رفتم…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و شصت )

join 👉 @niniperarin 📚

به هر زوری بود خودمو از چنگشون درآوردم و با سر و روی خونی در رفتم. بی پدرا بد جوری زدن.
عباسعلی: ای بر پدرشون لعنت…
حبیب: هرچی سنگه، مال پای لنگه. چشمم باد کرده بود اندازه ی هندونه. چند روزی خونه نشین شدم تا ورمش بخوابه و کبودیهای تنم بره. مش قاسم، همونی که کلبه را بهم داده بود، خیلی مردی کرد که تا دید سر و ریختم اینطور شده از خونه بیرونم نکرد. تازه مرحم درست کرد با برگ و علف و این چیزا، گذاشت روش که زودتر خوب بشه. شبا هم سر میزد بهم. دیدم آدم مشتی ایه، سفره ی دلمو پیشش وا کردم و رازمو بهش گفتم. ناراحت شد پیرمرد. گفت حتمی حکمتی داشته که ریحانه این کارو کرده. بیخود و بی جهت نبوده. بزار از جات که پا شدی با هم میریم سراغش. اولش هم تو نیا پیش. من باهاش حرف میزنم راضیش میکنم که باهات حرف بزنه. اونوقت تو بیا ببین حرف حسابش چیه.
قبول کردم. هرچی باشه سنی ازش گذشته بود و لابد ریحانه حرف اونو بهتر میخوند. زخمهام که بسته شد، گیوه ور کشیدیم و با مش قاسم رفتیم تو شهر. خونه را بهش نشون دادم. میخواست بره در خونه شون و باهاش حرف بزنه. نگذاشتم. گفتم اون یارو دماغ، خونه باشه شرّ درست میشه. تا غروب مش قاسم را نگه داشتم بیرون خونه شون و خودم کشیک دادم. نیومد. دست از پا درازتر برگشتیم. کلی غر غر کرد مش قاسم. گفت این راهش نیس. خواستی فردا میام، ولی یه راست میرم در خونه و باهاش حرف میزنم. شوورش هم که میگی صبح میره ، غروب میاد. دردمون چیه که عین چوب خشک واستیم تا اون بیاد. قبول کردم.
فرداش باز شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. در خونه ریحانه که رسیدیم قلبم داشت میزد بیرون از سینه. مش قاسم یه چپق دود کرد و خواست بره در بزنه. باز نگذاشتم. گفت تو فقط دل عاشقی داری ولی کونش را نداری. خواست برگرده. گفتم بزار اگه تا ظهر نیومد بعد برو جلو. صدتا سرکوفت بهم زد و قبول کرد. رفت چهارتا پیرمرد مث خودش پیدا کرد. نشستن تو آفتاب به چپق دود کردن و اختلاط کردن و گفتن از دوران قدیم و شاه شهید. منم تکیه دادم به دیفال و چشم دوختم به در. رفتم تو فکر و چشمام خیره شد. نمیدونم چقدر گذشت ، ولی صدای باز شدن در که اومد انگار از خواب جستم. دست و پام را گم کردم. دویدم مش قاسم را صدا کردم. تا بیاد از جاش بلند بشه، ریحانه پیچید تو یه کوچه. مش قاسم نمیتونست تند راه بیاد. از ترس اینکه گمش کنیم مش قاسم را کول کردم و دویدم. ریحانه ته کوچه داشت بقچه زیر بغل میرفت.مشتی را گذاشتم زمین و راه افتادیم دنبالش. گفت این راهش نیس. تا شب که نمیتونی دنبالش بری. اینو گفت و صداش کرد.. دخترم… آهای دختر…
تا ریحانه خواست برگرده، از ترس اینکه منو ببینه و فرار کنه، پیچیدم تو یه بن بست پشت دیفال. مش قاسم ولی رفت طرفش. سرک کشیدم یواشکی. رسید بهش و ایستاد باهاش به حرف زدن. قلبم تاپ تاپ میکرد. هر لحظه منتظر بودم که صدای داد و فریاد ریحانه باز بره به آسمون. دل تو دلم نبود. هی کوچه بن بست را رفتم تا ته و برگشتم. دیگه حتی دل نداشتم که یواشکی چشم بندازم ببینم چه خبره. حرفشون طول کشید. نمیدونم چقدر ولی برای من یه عمر بود. فقط یه دلیل ازش میخواستم که بگه چرا منتظرم نموند. چه پدر کشتگی با من داشت که این بلا را سرم آورد اونم با اون همه مشقت. چرا رک بهم یه نه نگفت و جونم را خلاص کنه؟ تو این فکرا بودم که رسیدم باز ته بن بست. تا برگشتم مش قاسم را دیدم که سر کوچه چپقش را آتیش کرد و همونجا نشست و تکیه داد به دیفال. تند برگشتم . نشستم روبروش و گفتم: چی شد؟ گفتی؟ جواب داد؟
پلکهاش را به نشونه ی آره باز و بست کرد. نفس نفس میزدم. گفتم: خب جلد بگو بدونم. چرا حرف نمیزنی؟
گفت: روحشم خبر نداشت.
گفتم: چرا باد هوا تحویلم میدی؟ روشن حرف بزن تا روشن بشم. منو تا قله ی قاف فرستاده ، شرط گذاشته و روزگارمو سیاه کرده ، حالا نمیدونسته؟
یه کبریت دیگه کشید و گرفت رو چپقش و چندتا پک محکم زد. گفت: آتیش به زندگی آدم که بیوفته مث این کبریت، میسوزونه و خمت میکنه. آتیش زندگی تو رفیقته حبیب. میگه من شرط نگذاشتم. اصلا میرزا در مورد تو بهش نگفته بوده که شرطی برات گذاشته باشه. رفیقت نا رفیق بوده. سرتو کوبیده به طاق. حالا دلیلش چی بوده بایست از خودش بپرسی.
اینها را که میگفت داشتم گر میکشیدم. یعنی این همه وقت….
عباسعلی: ای نامرد بی وجدان بی همه چیز. حالا میفهمم چرا همیشه داشتی میسوختی. زخم رفیق مرحم نداره آق حبیب.
حبیب: تازه گفته بود اون شوورش، آقای دماغو میگم، میرزا معرفی کرده بوده. یکماه بعد اینکه منو دک کرده بود، دماغو میاره و …

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚