قسمت ۲۵۱ تا ۲۵۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پنجاه و یک)
join 👉 @niniperarin  📚

گفت: یا قمربنی هاشم. یعنی خودشو به ریخت پیرزن درآورده؟ شک ندارم خودشه. من که با این زیر یه سقف نمیمونم.
گفتم: بعید میدونم اون باشه. درسته خیلی کارا بلده، ولی تو اون همه سال هیچ وقت ندیدم خودشو یه ریخت دیگه ای کنه.
گفت: گماشته چی؟ نداشته؟ داشته دیگه. خودت تعریف کردی.
پیرزن همونطوری بی حرف و حرکت مثل یه تیکه چوب ایستاده بود وسط اتاق. صدا هم ازش در نمی اومد.
رو کردم به آباجی و یواش گفتم: اگه اون باشه برم نزدیک میشناسمش. بزار تا معلوم کنم.
آباجی شروع کرد زیر لب پس پس کردن. نشنفتم چی میگه. دل را زدم به دریا و رفتم جلو. پیرزن سرش زیر بود هنوز. انگار چشم دوخته بود به گلهای یاسی درشت پیرهنش. نزدیک شدم با احتیاط. حتی سر بلند نکرد که نگام کنه.
گفتم: خوش اومدی. اینجا همه مث همن. نداریم با هم. از جیک و پیک همم خبر داریم.
بازم چیزی نگفت. همونطور سر به زیر ایستاده بود. شک کردم. نکنه حق با آباجی باشه. از اون میرزا هرچیزی بر میومد. ولی باز به رو نیاوردم که فکر کنه ازش ترسیدم و سرم شیر بشه یهو.
گفتم: غریبی نکن آبجی. بیا بشین. هر ور اتاق را که خواستی وردار برا خودت. بارو بندیلی، بقچه مقچه ای چیزی نداری؟ دست خالی اومدی؟
آه کشید. صورتش پیدا نبود. جلوتر رفتم و دقیق شدم تو روش. بدنش شروع کرد لرزیدن. دستم را آروم بردم جلو و گذاشتم زیر چونه اش و سرشو بالا آوردم. گوله های اشک بین شیارهای صورت چروکیده و جذامیش راه گم میکرد. نگاه خسته و غمگینش که افتاد تو نگام، دیگه طاقت نیاورد و شروع کرد بلند بلند به گریه. دلم طاقت نیاورد. دیگه به این فکر نکردم که میرزا هست یا نیست. بغلش کردم. چند دقیقه ای همونطور گریه کرد. دستش را گرفتم، بردمش گوشه اتاق نشوندمش رو تشکچه. نگام افتاد به آباجی. گفت: اون نیست؟
گفتم: ببین آب هست تو طاقچه؟ یه لیوان بیار بده گلو تر کنه.
آورد. داد دستش و نشست. گفت: این مریم خاتونه، منم شاباجی. گریه زاری نداره. عاقبت همه مون یه وجب جاست. دیر یا زود بالاخره بایست بریم. ولی بیرون باشیم با این حال و روز بیشتر ضجر میکشیم تا اینجا. بچه هات آوردنت اینجا؟
پر چارقدش را گرفت تو روش و دوباره اشک ریخت. سکوت کردیم من و شاباجی. پیرزن یکم سبکتر که شد و گریه اش که بند اومد گفت: اسمم حلیمه است. از سر مزار آوردنم اینجا یکراست. همین که خاکش کردن منو آوردن اینجا. نگذاشتن حتی شب اول قبری بالاسرش باشم، پیشش بمونم که نترسه، دعا بخونم که نلرزه. منتظر بودن سرشو زمین بزاره که از شر من خلاص بشن. اینو گفت و باز زد زیر گریه و از حال رفت…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پنجاه و دو)

join 👉 @niniperarin  📚

منتظر بودن سرشو زمین بزاره که از شر من خلاص بشن. اینو گفت و باز زد زیر گریه و از حال رفت. چندبار صداش کردم. جواب نداد. یه ور شد به دیفال و خور خورش رفت هوا. مشهود خسته بود و ناراحت. شاباجی کمک کرد همونجا درازش کردیم رو تشکچه و یه بالش هل دادیم زیر سرش. از گِلی که به مچهای کلفت پاش خشک شده بود و ترکهای کونه ی پاش پیدا بود راه درازی را پیاده آوردنش.
چادرم را انداختم روش. شاباجی لیوان آب را سر کشید و گفت: هرچی نصیب و قسمت باشه همونه. این بنده خدا هم قسمتش اینجا بوده، مث من و تو.
گفتم: اگه میرزا قلابی هم بود و منو فروخته بودی و داده بودی دستش بازم نصیب و قسمت بود؟ یا خریت و کـون ترسی؟
گفت: به دل نگیر خواهر. خودتم داری میگی. گاهی وقتا آدم تو زندگیش دچار خریت میشه، اونم خب از ترسه نه از قصد. حالا هم شوما به بزرگی خودت ندید بگیر. بزار کم پیری و جون ترسی نه کون ترسی.
پیدا بود پشیمونه. خود خوری میکرد. منم دیگه کشش ندادم. رفتم اونور اتاق نشستم، یه طوری که دید داشته باشم به بیرون.
گفت: رشته ی کلومت از دست رفت. داشتی تعریف میکردی که یکی اومد در زد.
یه آه کشیدم. خواستم بیخیال بقیه اش بشم. سکوت کردم و زل زدم به بیرون اونور در. کف حیاط محوطه پیدا بود. شاباجی اومد نشست تنگ من. هیچی نگفت و خیره شد به حلیمه. تو همین حین یه چیزی تلپ، درست افتاد تو حیاط جلوی در اتاق. بال بال میزد.
شاباجی گفت: این چیه؟ مار و عقرب نباشه؟
دقیق شدم بهش. یه جوجه گنجشک بود که از سر درخت افتاده بود پایین. جیک جیک میکرد پشت هم. لابد داشت ننه اش را صدا میکرد. پیدا بود که زیادی وول خورده و از لونه پرت شده. پاشدم که برش دارم بیارمش تو. فکر کردم، جوجه گنجیشک هم همدم آدم باشه بعض یه پیرزن ترسوه. بچه را آدم بزرگ میکنه همدمش میشه، محرم رازش میشه، حتی اگه بچه ی یه جوونور باشه. فرقی که نمیکنه. اون به تو دلخوش نیست هیچوقت، تویی که دلتو به اون خوش میکنی. همینم هست که مهمه. سلانه سلانه رفتم جلو. نرسیده به درگاهی، یه کلاغ خیر ندیده مث بلا نازل شد سر جوجه ی زبون بسته و تو یه چشم به هم زدن یه نوک زد تو سرش و بعد هم برش داشت و پرید. همینطور که میبردش صدای جیک جیکش را میشنفتم که دور میشد. بدجور دلم گرفت. یه چیزی تو گلوم انگار قلمبه شد.
شاباجی گفت: الله اکبر، دیدی چی شد خواهر؟ اقبالش به دنیا نبود بدبخت. یه سیاه روز، روزگارش را سیاه کرد.
اینو که گفت طاقتم طاق شد و دیگه دووم نیاوردم. پقی زدم زیر گریه. اومدم نشستم سر جام و همونطور با گریه گفتم: آره، اون روز در را که زدن….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پنجاه و سه)

join 👉 @niniperarin  📚

اومدم نشستم سر جام و همونطور با گریه گفتم: آره، اون روز در را که زدن رقیه به خیال اینکه باز حبیب اومده دم در، محل نگذاشت و باز رفت تو اتاق خودشو مشغول کرد. خودم رفتم درو باز کردم. دیدم عباسعلی سورچیه. سلام کرد. نمیدونم از کجا خبر شده بود که اسباب کشی کردیم و اومدیم این محل.
گفتم: هان. چی شده موت را آتیش زدن. خیلی وقت بود گم و گور بودی. باز چه خیالی زده به سرت که آفتابی شدی و یاد ما کردی؟ گفتم تو هم رفتی لابد وردست میرزا ایشالله و نیست شدی.
گفت: اولا که جواب سلام واجبه، دیما که بد کردم درتونو زدم یه احوالی بپرسم که زبون تلخی میکنی؟
گفتم: سلام گرگ بی طمع نیست. زود بگو کارت چیه و زحمتو کم کن. بعد این همه وقت در زدی که حالمونو بپرسی؟ ارواح ننه ات.
گفت: به ننه ی ما چکارته آبجی؟ تقصیر ماست که خواستیم ببینیم کم و کسریی چیزی ندارین. ای بشکنه این دست که نمک نداره….
گفتم: ما کم و کسری نداریم، تو و امواتت اگه فحش کم و کسری دارین بگو تا آبادتون کنم…
با یه لحنی گفت: نه کل مریم، از شما به ما رسیده. عزت زیاد.
راه که افتاد درو کوبیدم به هم. رقیه از تو اتاق داشت سرک میکشید. همین که دید از دالونی اومدم بیرون، در اتاق را وا کرد. اشاره کرد کی بود؟
گفتم: هیچکی. اشتباه اومده بود. تا من اتاق را یه رفت و روبی بکنم تو هم شوم شبو بار بزار. دیگه آفتاب داره میره.
رفتم تو اتاق و مشغول شدم. سر ننداختم که شب شده. رقیه که کماجدون به دست و سفره زیر بغل اومد تو اتاق تازه ملتفت وقت شدم.
گفتم: تا سفره را پهن کنی و بچه ها را بشونی، یه آبی به سر و روم بزنم و بیام، شده خاک خالی.
چراغ نفتی را برداشتم و رفتم سر حوض. یه چپه آب زدم به صورتم که دیدم صدای خنده میاد. نگاه کردم دور و بر، از خونه ی بغل بود. همسایه ی دیفال به دیفال، حبیب. گفته بود تنهاست ولی حالا داشت با یکی دیگه اختلاط میکرد و خنده شون به آسمون بود.
نه اینکه فکر کنی فضولم خواهر، ولی کنجکاو شدم. رفتم نردبون را علم کردم بیخ دیفال و یواشکی رفتم بالا. آروم سرک کشیدم. حبیب نشسته بود با یکی دیگه تو ایوون و یه چتول گذاشته بودن وسط با مخلفات و داشتن به سلامتی هم میرفتن بالا. میگفتن و میخندیدن. اون یکی پشتش بهم بود. اول نشناختم ولی تا شروع کرد به اختلاط صداش را شناختم. عباسعلی بود. با هم انگار خیلی وقت بود رفیقن….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پنجاه و چهار)

join 👉 @niniperarin  📚

با هم انگار خیلی وقت بود رفیقن. یه نوش گفتن و زهرماری را به سلامتی هم رفتن بالا.
عباسعلی گفت: خیلی وقت بود که با یه رفیق ننشسته بودم. بین راه اگه پا بده و پایه باشه و لبی تر کنیم، با غریبه هاس، اکثرشون هم زپرتیهای زهوار در رفته. اونم محض رفع کُتیه. پیک از دست ساقی یه صفای دیگه داره، علی الخصوص که آق حبیب باشه.
حبیب: نوکرتیم داداش. چوب کاری میکنی. حالا که اینطور شد، بزار تا شبمونو درست و حسابی بسازیم.
دست کرد و از پس پشتی یه پنج سیری درآورد گذاشت وسط.
عباسعلی خندید و گفت: بینم با صفا؛ تو هنو این عادتت را ترک نکردی؟ متاع جاش وسط یخه، نه پشت بالش. اون روز، دفعه ی اولی هم که با کالسکه ی چاپاری تو ولات غربت دیدمت همین کارو کردی. یادته؟ نشسته بودیم رو تخت جلو کافه به اختلاط. چندتا پیک که رفتیم بالا گفتم گرم شدیم ولی داغمون نکرد.
حبیب: آره خوب یادمه، گفتم داغت میکنم به شرط اینکه داغ یکی را بزاری رو دل ننه اش و بطری را کشوندم بیرون از پشت بالش.
عباسعلی: منم گفتم درسته اهل خلافم ولی خوب میشناسی منو همشهری. عرقی و ورقی هستم، ولی اهل داغ و درو کردن نه. اونم با چی….
با هم گفتن: با یه پنج سیری…
بعد هم زدن زیر خنده و دوباره به سلامتی هم رفتن بالا. حبیب انگشتش کوچیکش را زد تو تاره ی ماست و گذاشت دهن عباسعلی.
عباسعلی گفت: صفای دستت. بره اونجا که غم نباشه.
حبیب گفت: نه آق سورچی، دیگه غمی نیس. حالا که من اینجا و تو اینجا و اون اونجا، دیگه غم کجا؟ مرامتو عشقه که مرد بودی و وایسادی رو حرفت. همین ما را بس.
عباسعلی گفت: بدبختا فکر میکنن جهانگیر همینطوری هرتی پرتی راس شیکمش را گرفته بود و اینجا سر درآورده بود. خودمونیم آق حبیب، بدونن دست تو و من تو کار بوده، از این جماعت بی مغز بعید نیس خشتکمون را بکشن سرمون.
بعد هم زد زیر خنده.
حبیب گفت: بپا مست نکنی پته مون را بریزی رو آب سورچی.
عباسعلی که داشت از خنده ریسه میرفت گفت: نه با وفا، منم و تو، مجلسم بی ریاس. کدوم ننه قمری میخواد بشنفه غیر خودمون دو تا؟
مث سگ هار بود صدای قهقه شون. اینا را که شنفتم خواهر، دلم لرزید و پام سست شد رو پله ی نردبون. اگه دستم را نگرفته بودم به سر چینه، افتاده بودم و لو رفته بود که گوش وایسادم.
رقیه صدام کرد. به صرافتش نیوفتاده بودم. ایستاده بود پای نردبون. به زبون لالی، با اون صداها و اطوارهایی که در می آورد بلند بلند گفت چرا نمیای؟ شوم از دهن افتاد.
بهش حالی کردم ساکت باشه. پاهام قوه نداشت. نه مینوستم بیام پایین نه خودمو رو نردبون نگه دارم. از طرفی میخواستم سر از کار این دوتا نامرد در بیارم. اومدم جابجا بشم رو پله و جام را قلا کنم که آجر سر چینه که دستم را گرفته بودم بهش در اومد و افتاد کف حیاط و خورد شد. حبیب و عباسعلی ساکت شدن…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پنجاه و پنج)

join 👉 @niniperarin  📚

حبیب و عباسعلی ساکت شدن. مجال موندن نبود، وا میستادم، لو میرفتم. با همه ی ترسی که داشتم، با پای لرزون خودمو رسوندم پایین. رقیه که فهمید یه طوری شده، بی پرس و جو، پام که رسید زمین نردبونو برداشت و خوابوند کنار دیفال. جفتی سرانگشتی و نوک پا، طوری که صدا نده دویدیم تو تاریکی دالون و چسبیدیم بیخ دیفال. حبیب کله اش از اونور چینه یواش اومد بالا و دزدکی یه نگاه انداخت تو حیاط. خیالش که تخت شد، با سر به پایین اشاره کرد که خبری نیست و بعد سر پر سوداش را از بالای دیفال دزدید و گم شد.
یکم معطل کردیم. صدای خنده شون که بلند شد، رقیه یه نفس راحتی کشید.
گفتم: کمک کن بی صدا نردبون را اینور علم کنیم، من بایست از کار اینا سر دربیارم امشب. چشماش گرد شد.
گفتم: خوف نکن. چیزی نیس. من که رفتم بالا تو برو تو اتاق پی بچه ها که سر بی شوم نگذارن زمین.
نردبون را که راست کردیم، رفتم بالا. هنوز پاهام میلرزید، رقیه که از جاگیر شدنم خیالش تخت شد، رفت.
حبیب و عباسعلی هنوز داشتن میگفتن و میخندیدن.
عباسعلی گفت: ولی خودمونیم آق حبیب، من موندم چطور خام اون جهانگیر ناکس نشدی. منم اگه خبر نداشتم و تو بازی دیده بودمش، الان حتمی داشتم تو قشونش و دنبال کونش قدم رو میرفتم. مث میرزای ننه مرده. دلم به حالش میسوزه.
حبیب: بیخود احساساتی نشو آق سورچی. تو هم جای من بودی، براش خوب نمیخواستی. نامرد بی همه چیز بعد از یع عمر رفاقت و نون نمکی که باهم خوردیم، حرمت نگه نداشت. نمکو خورد و نمکدون شکست. یه نگاه به من بنداز، به قیافه ام. هر کی ندونه خیالش پنجاه رو رد کردم. اینقدر پیر شدم. کسی باورش نمیشه دو سه سالی هم کوچیکتر از میرزام. داغ به دلم گذاشت.
عباسعلی: والله به خدا. یکی نیس بگه سر عمر بچسب به زندگی خودت. چه مرضت بود که جدایی بندازی بین شیرین و فرهاد. کمت می اومد؟
حبیب: نه داداش، چشمش ور نداشت ببینه. همین که دید ما خاطرخواه خویش و قومشون شدیم، نمیدونم چی شد که از این رو به اون رو شد. موش دووند و سوسه اومد تو کار. راستی، امروز دیدم لامروت خودش رفته چندتا زن گرفته. چپ میرفتی و راست میرفتی مث علف هرز زن و زولی دورت سبز میشد. همشونم ناقصن انگار. یکیشون به نظر سالم میاد که اونم عقل درست حسابی نداره. امروز که گفتم از میرزا بی خبرم، نشست دو ساعت برام پر چونگی کرد زنیکه.
بی پدر قرمدنگ داشت پشت من حرف میزد. میخواستم از همون بالای دیفال یه آجر حواله ی سرش کنم تا حالیش بشه عقل کی ناقصه.
عباسعلی زد زیر خنده و اینقدر خندید پفیوز بی همه چیز که داشت از حال میرفت. حبیب دست کرد تو پارچ آب و یه شتکی زد به صورت عباسعلی. حالش که جا اومد به سکسه افتاد.
گفت: تازه کجاشو دیدی؟ این که سگ اخلاقه، یکیشونم که کوره و اون یکی هم لال. قشون علیلها را جمع کرده میرزا.
باز زد زیر خنده. حبیب سگلمه هاش رفت تو هم. گفت: کی لاله؟ لال نیس.
عباسعلی: ههه. کی لاله؟ خب معلومه، همونی که کور نیس.
حبیب: نه لال نیس، لکنت داره. من میدونم.
عباسعلی: آقا رو باش. تو که نبودی اینجا داداش. من یه عمری تو خونه میرزا رفت و اومد کردم. این یارو که مشنگه زن آخرشه. اونی که چشم نداره دیمی بود. اولی هم که زبون نداره.
حبیب عصبانی از جاش پاشد. گفت: دیگه این ریختی پشت سر اون حرف نزن. من میدونم یا تو؟ من میشناسم یا تو؟ لال نیس. لکنت داره.
عباسعلی: حالا چرا جوش میاری با صفا؟ زهرمارمون نکن این زهرماری رو. چت شد یهو؟
حبیب رفت سر حوض. یه آبی به صورتش زد و نشست همونجا روی لبه.
گفت: امروز ، همون اول کاری، دم در که اسباب خالی میکردن شناختم. اون نشناخت ولی. ننه ام میدید با این سر و وضع نمیشناخت. اون که سهله. خیلی هم منو ندیده البته. شاید دو سه بار. همینجا. تو خونه ی ننه شوکت. وقتی مهمون بودن.
تا دیدم کمکی ندارن رفتم جلو به بهونه کمک که ببینم چیزی دستگیرم میشه یا نه. نشد. جفتشون لکنت داشتن. هم خودش هم خواهرش. منم عاشق همین لکنتشون شدم. ریحانه و رقیه. ریحانه را میخواستم. اونی که برات گفتم و محض خاطرش میرزا را کاری کردم بره اونجا که عرب نی انداخت، خواهر همین بود. منبعد هم نشنفم بگی لاله. زبونش میگیره. شیرین هم میگیره.
عباسعلی: ای جان. بنازم به خاطرخواهیت. رو چشمم آق حبیب. اصلا هرچی شوما بگی. بگی بلبل، میگم بلبل. حالاهم اوقاتتو بیخود تلخ نکن. پاشو بیا دمی هم همدم خراباتیا شو.
حبیب برگشت و سرش را هل داد توی حوض. تازه داشتم میفهمیدم که سر رشته ی بدبختی ما چندتا هوو به کجا ختم میشه. رقیه داشت از تو اتاق منو میپایید….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin  📚