قسمت ۲۴۶ تا ۲۵۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهل و شش)
join 👉 @niniperarin 📚

فرداش رفتم یه دستی به خونه ی ننه شوکت کشیدم و یه آب و جارو زدم. دو روز نکشید که مقدمات را جور کردم و اسباب کشی کردیم. همه چی را که ریختیم تو گاری، برگشتم یه نگاه آخری انداختم تو خونه که چیزی وا نیوفتاده باشه. نگام که به خونه ی خالی افتاد دلم گرفت. یه وقتایی آدم حتی به خاطرات بد زندگیش هم عادت میکنه. دل کندن از اونا هم سخت میشه خواهر. انگار که جزئی از وجودت شده باشن. خودم خواسته بودم. پا گذاشتم رو دلم و قدم تو دالون. نگاه سنگین میرزا پشت سرم بود. اونم بی ما نمیتونست سر کنه. دیگه اسبابِ بازیش دم دستش نبود. دق میکرد بی ما. حقش بود. وقت بیرون اومدن صداش را می شنیدم، انگار فریاد میکشید با بغض.
– هر جای دنیا هم که بری بیخیالت نمیشم. منتظرم باش.
بر نگشتم. در را کوبیدم به هم. چفتش را انداختم و نشستم تو نشیمن گاری. بچه ها، رقیه و اکرمی پشت گاری چپیده بودن کنار اثاثیه. صدای شلاق گاریچی سکوت را شکست، گاری که راه افتاد، بود و نبود این مدت را گذاشتم پشت سر.
رسیدیم دم خونه ی ننه شوکت. یه حس دیگه ای داشتم. انگار داشتم یه زندگی دیگه را از سر شروع میکردم.
از رو نشیمن گاری پریدم پایین و گفتم: یالله ، پیاده شین کمک کنین اسباب را ببریم تو تا شوم نشده. رقیه هم ذوق داشت از اینکه برگشته. فرز پرید پایین از پشت گاری و دست اکرمی را گرفت برد تو و زود برگشت.
از اکرمی که انتظاری نداشتم خواهر مث همیشه. بخور و بخواب کارش بود و الله نگهدارش. کوری شده بود بهونه اش.
با رقیه شروع کردیم به خالی کردن گاری. یه بار سوار کرده بودیم، حالا هم پیاده. به گاریچی گفتم: عمو، گناه نمیشه اگه تو هم یه دستی به این بار بزاریا. سنگینه. ما هم دو تا زن. زورمون نمیرسه. انعامت هم محفوظ.
گفت: کون لق انعام. همینطوریش کمر برام نمونده. پریروز همین بی پدر- اشاره کرد به قاطرش- با لگد زد کمرم را ناقص کرد. از جونم که سیر نشدم سر چندر غاز انعام تو. خودت سائلی، انعامت روا نیست به من.
برگشتم یه کلفت و گنده بارش کنم که رقیه جلوم را گرفت و اشاره کرد که بیخیالش بشم. بیخیال شدم. با رقیه سر صندوقچه را گرفتیم و زور زدیم بلندش کنیم. سنگین بود لامصب. تا نصفه که بالا آوردیم یهو دیدم سبک شد. یه دست تنومند اومد زیر صندوقچه و آوردش بالا….

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهل و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚

یه دست تنومند اومد زیر صندوقچه و آوردش بالا. بعد هم پشت بندش یه صدای خش دار حجیم: بسپارینش به من.
من و رقیه با هم برگشتیم سمت صدا. مردی تنومند بود با مو و محاسن جو گندمی. قد بلند داشت و سرش پیر تر از تنش بود. پیرهن سفید تمیزی تن کرده بود، با کمرچین سفید و یه شولا انداخته بود رو دوشش. اون یکی دستش را هم آورد از بالا و صندوق را بین زمین و هوا از دستهای من و رقیه کشید بیرون و گذاشت روی دوشش.
گفت: شما ریزه ها را بیارین. بعد هم یاالله گویان رفت توی خونه.
به رقیه گفتم: میشناسیش؟
سرش را بالا انداخت. گفتم: خدا رسوندش، وگرنه دیگه نایی برامون نمیموند. باز به معرفت این.
گاریچی که حواسش به قضیه بود و چشمهای هیزش مدام اینور، همونطور که چیقش را چاق میکرد گفت: دیدی ضعیفه. همیشه یکی هست به داد برسه. نون ایناست که تو روغنه. ما که نه هیکلش را داریم نه کمرشو، سر همین نه انعامش دستمونو میگیره نه بعد انعامش کمرمونو. اگر نه کی بدش میاد دو تیکه بارو برات بزار زمین. ماشالله دو سه تایین. نفری یه مشت و مالم بدین، دیگه طرف تا شب میتونه کوهم جابجا کنه.
لاله ای که برداشته بودم از پشت گاری را دادم دست رقیه و رفتم طرفش. نیشش واز بود و داشت چپقش را چس دود میکرد.
گفتم: مرتیکه ی پیری خرفت، حالیت هست داری چه زری میزنی؟ یا عقلت پاره سنگ ورمیداره؟ همکش اگر نه زبونتو میکنم تو ماتهتت.
انگار فحش که میخورد بیشتر خوشش می اومد. تازه خنده اش بیشتر شد و پاش را انداخت رو اون پاش بالای گاری و کلاهش را کج کرد و نشست به تماشا.
با این کارش تازه بیشتر حرصم را درآورد. خونم جوش اومد. داد زدم: بی پدر بی ناموس. مگه خودت زن و بچه نداری فرمساق؟ یه بار آوردی، پولشم چرب تر گرفتی. دست به سیاه و سفید که نزدی هیچ تازه نشستی به هیزی؟
همون موقع مردی که صندوق را برده بود تو دوید سراسیمه بیرون. گاریچی چشمش که به اون افتاد خودشو جمع و جور کرد.
گفت: چی شده آبجی؟ چه خبره؟
قضیه را گفتم. گاریچی مدام حاشا میکرد.
مرد یه جفت پا زد و پرید بالای گاری. بیخ گردن گاریچی را گرفت. به گوه خوردن افتاده بود. قنوت را از دستش کشید بیرون و همچین تکون داد تو هوا و خوابوند تو دهن گاریچی که کم مونده بود پوست اینور و اونور دهنش وربیاد. یه رد سرخ افتاد دو ور صورتش. انگار دهن گشاد گاریچی از دو طرف به قرینه جر خورده باشه. دیگه تا آخر کار گاله را دوخت و حتی وا نکرد که ناله کنه. بار را که پیاده کردیم مرتیکه دق دلیش را سر یابوش خالی کرد و همچین شلاق را رو فرود آورد رو کپلش که حیوون چهار نعل تاخت و زد به چاک.
اثاث را که بردیم تو خواست بره. نگذاشتم. گفتم: درسته خرت و پرتهامون در همه. ولی سماور دم دسته. تا یه آب به سر و روت بزنی چایی هم دم کشیده.
به هیکلش نمی اومد، خصوصا با بلایی که سر گاریچی آورد، ولی خوش مشرب بود و خوش اخلاق. تا بساط چایی را دربیارم و بدم دست رقیه که کاراش را بکنه، ایستاد با بچه ها که تو حیاط از خونه ی جدید ذوق کرده بودن و پی هم می دویدن، به بازی و ورجه وورجه.
مردها خواهر تا دم مرگم بچه ان. دوست دارن بازی کنن مث بچه ها، یا بهوونه گیری کنن. تا چایی دم بکشه رفتم و یه دست دردنکنی بهش گفتم. پرسید: خونه ی ننه شوکت را خریدین یا وارث داده دست مستأجر؟
گفتم: مگه میشناسیش ننه شوکتو؟
گفت: اختیار داری آبجی. مگه میشه همسایه، همسایه را نشناسه؟ اونم همسایه ی دیفال به دیفال. درسته که چند وقت نبودم، ولی ننه شوکت حق مادری داشت به گردن من. علی الخصوص که با میرزا رفیق هم بودیم. یا اون خونه ی ما پلاس بود یا من اینور. اسمم …

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهل و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚

یا اون خونه ی ما پلاس بود یا من اینور. اسمم حبیبه آبجی. به ننه ام خدابیامرز میگفتن ننه حبیب.
اسم ننه حبیب را که آورد شناختم. چند ماه قبل از ننه کفن پوش شد و آواره ی اون دنیا. ننه اش را دیده بودم اما خودش را نه.
گفتم: خدا رحمتش کنه. میشناختم، پیرزن پاکیزه و خوبی بود. روضه که میرفتم می اومد. البته تا وقتی پاش را داشت. بعد که نیومد سراغ گرفتم، گفتن علیل شده، زمین گیر شده. یه روزم که تو بازار بودم و خبرش را شنیدم. خدا بیامرزتش.
گفت: خدا همه ی رفتگون را بیامرزه آبجی
– کل مریم
-چی؟
-اسمم را میگم. کل مریمه اسمم. قبلا بهم میگفتن مریم خاتون. از وقتی از کربلا برگشتم دیگه اهل محل و اونا که میشناسن، میگن کل مریم.
-آهان، خوشا به سعادتت کل مریم. پس زیارت رفته ای و مراد گرفته.
-والله چه عرض کنم. اگه خدا قبول کنه. حضرت بطلبه بازم میرم. راه سخت بود، ولی خب می ارزید به یکسال مجاورت حضرت.
-پس نظر کرده ای که یکسال مجاور شدی. خوشا به احوالت. نگفتین از کی اجاره کردین. میرزا را که ندیدم، ننه شوکتم که شنیدم همجوار ننه ام شده. خدا رحمتش کنه.
-از هیچکی. ارث میرزاست. ما هم اهل و عیالش. کرایه نشین بودیم چند تا کوچه بالاتر، حالا برگشتیم. انگار بی خبری بالکل؟
اینو که شنید چشماش گرد شد. سعی کرد به رو نیاره ولی قیافه اش مشهود داد میزد از درونش.
گفت: ماشالله. ایول به میرزا. نمیخورد اینقدر زبر و زرنگ باشه. چی شد حالا چندتا باهم یهو؟ فکر کردم دست تنهایین. خودش کو پس؟ اثاث کشی سخته. انداخته رو کول شما چندتا زن؟ از این اخلاقا نداشت میرزا.
گفتم: مگه خبر نداری؟
– چی رو؟
خبر نداشت. پرت بود کلا از اون هاگیر واگیری که سرمون اومده بود.
گفت: سالهای سال نبودم اینجا. نمی اومدم. قصه اش مفصله. وقت بشه سر فرصت میگم یه روز. ننه ام می اومد گه گاه، سالی، دو سالی یه بار، چند روزی پیشم میموند و میرفت. تا اینکه دیگه نتونست و نیومد. بعد هم که دیگه خبرش را آوردن برام. برای چهلمش رسیدم. دو سه روز موندم و برگشتم. تا اینکه الان مجبور شدم دیگه کلا بیام. چهار روزه رسیدم.
قضیه میرزا را براش گفتم. رفت تو لک. گفتم: بهت نمیخوره آقا حبیب همبازی میرزا باشی. سن و سالت بیشتره!
خندید. گفت: اتفاقا کل مریم، کوچیکتر از میرزام. ولی خوب ، روزگاره دیگه. به قدر ضجر و زحمتت از سنت میگیره. روزگار پیرم کرده. اگر نه ۵ سالی توفیر سن دارم با میرزا.
هیکلش چهارتای میرزا بود و بدنش ورزیده. خوب مونده بود هیکلش، انگار کن که یه جوون بیست و پنج ساله ، ولی صورتش را که نگاه میکردی لااقل پنجاه به اونور بود.
رقیه با سینی چایی رسید، سه تا ریخته بود. تعارف کرد و نشست لب ایوون کنار ما. تا حبیب داشت چایی را برمیداشت، رقیه خیره شد تو صورتش و بعد انگار چیزی فهمیده باشه سراسیمه از جاش پا شد.
حالش دگرگون شد و چشمش نگرون. میخوندم تو رفتارش. رفت تو اتاق ننه شوکت و در را بست و تا وقتی حبیب خداحافظی کنه و بره دیگه بیرون نیومد…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهل و نه)

join 👉 @niniperarin 📚

رفت تو اتاق ننه شوکت و در را بست و تا وقتی حبیب خداحافظی کنه و بره دیگه بیرون نیومد. بعد اینکه حبیب رفت صداش کردم. اومد بیرون. هنوز نگران بود و تو فکر ولی میخواست به رو نیاره.
گفتم: رقیه، چیزیته؟ اتفاقی افتاده؟
هیچی نگفت. نگاش را مدام ازم میدزدید. خودشو مشغول کرد جمع کردن خرت و پرتهای تو حیاط. دیدم وقتش نیست حالا. بعدا سر فرصت از زیر زبونش میکشم بیرون.
گفتم: بساطت را ببر نصفش را تو اتاق اونوری نصفش را بیار اینوری. اکرمی که صدام را از تو اتاق شنفت گفت: این اتاق کوچیکتره. مال من و اکبر. بچه کوچیکه، نمیشه با این سر و صدایی که شوما دارین دم به رقیقه زابرا بشه.
اصلا خواهر ، حرف که میزد ، حرصم را در می آورد.
گفتم: آخه بدبخت فلک زده. تو اگه مال داشتی که تو تمبونت بود. همین که یه وجب جا هست سر سنگینت را بزاری زمین و بکپی، خدا را شکر کن.
رقیه گوشش بدهکار یکی به دوی من و اکرمی نبود. وسیله ها را جمع میکرد که یه کاری کرده باشه و مشغول باشه. اگه دو سه باری بهش نگفته بودم وسیله های منو هم گذاشته بود تو اتاق اکرمی خیر ندیده. کور بود نمیدید که. میزد هرچی داشتم و نداشتم را میشکوند. نگذاشتم ببره. هرچی را که شد بردیم تو اتاق خودمون و چیدیم. جا کم بود. توی هر رف سه تا لاله چیدیم و بساط سماور و چایی را هم گذاشتیم تو طاقچه.
من و رقیه شدیم هم اتاقی و اکرمی را انداختیم تو اون اتاق تنها.
غروب، آفتاب که از رو چینه پرید، دیدم در میزنن. رفتم در را وا کنم که ….
آباجی پرید تو حرفم: خواهر ، دارن در میزنن. نکنه خودش باشه ؟
گفتم: در نمیزنن. خیالاتی شدی. خبری نیست.
گوش تیز کردیم. ساکت بود. گفتم : دیدی خبری نیست؟
حرفم تموم نشده یکی زد به در…
آباجی گفت: دیدی گفتم. دارن در میزنن. اگه میرزا قلابی باشه چی؟ حالا بایست چکار کنیم؟
هنوز جوابش را نداده بودم که داد زد: کیه؟ چی میخوای؟
جوابی نیومد. داد زد: من کاری نکردم. به خدا من ربطی به این ندارم. کاری به من نداشته باش. هرچی بوده بین شماست. منو چه به این حرفها. اصلا هر غلطی میخوای بکنی بیا بکن. پای منو وسط نکش. من دخترم چشم به راست.
اینو گفت و رفت طرف در….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پنجاه)

join 👉 @niniperarin 📚

اینو گفت و رفت طرف در. پا شدم به هر والزاریاتی بود.
گفتم: آباجی، دست نگهدار. هنو هیچی نشده جا زدی؟ فروختی منو مفت؟ آیه نیومده درو واکنی. مگه….
گفت: درسته دیگه عمری ازم نمونده و خوره افتاده به جونم، ولی هنوز یه چشم برام مونده. نمیخوام تا ماهرخم را ندیدم دوباره، اون یکی را هم این مترسک بی شاخ و دم از حدقه در بیاره بزاره کف دستم…
یه وجب مونده بود که دستش برسه به چفت در که خودمو لنگون رسوندم بهش و جلوش واستادم و راهشو سد کردم. با چشم چپم زل زدم تو چشم راستش و گفتم: چرا مهمل میگی آباجی. این بود ثمر نون و نمکی که باهم خوردیم این چند وقت؟ رفیق نیمه راه شدی؟ گیرم که جامو پیدا کرده. کارش با منه نه تو. بلایی هم بیاره سر من میاره. تو چرا زود خاله خاک انداز شدی و خودتو انداختی پیش؟ اگه کسی هم قرار باشه این درو واکنه منم نه تو.
گفت: ببین خواهر. من بعد اون نارویی که از اون عباس سورچی خیر ندیده خوردمو بعد اون همه آوارگی و آوردن نه بابایی سر بچه ام، دیگه روا ندارم بیش از این خون به دلش بشه. التماسم کرد نیام اینجا، قبول نکردم و اومدم. دلم نمیخواد فردای روز براش خبرم را ببرن. بیاد اینجا ببینه یه عروسک پس و پیش ننه اش را یکی کرده و دل و روده اش را ریخته بیرون -زد زیر گریه- طاقت ندارم خواهر بیاد منو ببینه و بیش از این عذاب بکشه. اونم جلوی شوورش و فک و فامیلش. خودت که بعض من میشناسی این قوم الظالمین شوورا. کافیه یه بُل بگیرن از زن. دیگه ول کن معامله نیستن. علی الخصوص که ماهرخ طفلک سه تا خواهر شوور داره، هر سه تا سرکوفت زن. یکی از یکی زبون دراز تر….
دوباره زدن به در. قلبم هری ریخت. آباجی هم انگار نه انگار، از سنش خجالت نمیکشید و مثل ابر باهار اشک میریخت.
گفتم: بسه دیگه، اینقدر روضه نخون. دل نداشته ات را ننداز گردن دل نازک ماهرخی. برو پس وایسا که یهو پس نیوفتی. خودم در را وا میکنم.
دست انداختم به چفت در و تو دلم یه لاحول ولا قوت الا للله خوندم و چفت را کشیدم. آباجی دو سه قدم کشید عقب. به محض اینکه در واشد فروغ الزمان و وردستش چپیدن تو اتاق. فروغ الزمان رییس جذامخونه بود و وردستش هم مسئول سرکشی به زیر و بالای همه جای جذامخونه. فروق و الزمان با توپ پر و گیسهای شونه کرده و گل زده یه نگاه به سرتاپای منو آباجی کرد و گفت: چتونه شما دوتا پیرزن؟ خودتونو زدین به کری؟ یک ساعته دارم در میزنم ، صدا وزوزتون میاد از تو اتاق و درو وا نمی کنین؟ اصلا چرا درو بستین؟ نمیگین خدای نکرده یه بلایی سر یکیتون بیاد ما چطوری خبردار بشیم؟
آباجی که انگار زبون نداشته باشه، صم بکم ایستاده بود و دهن وا نمیکرد. منم تا اومدم حرفی بزنم فروغ الزمان پرید تو حرفم و به وردستش گفت: گل نسا، این پرده را بزن کنار. حالا چرا همه جا را کیپ کردین؟
پرده را زد کنار. یکی پشت پنجره تکون خورد. درست پیدا نبود. هیچی نگفتم. فکر کردم اگه میرزا باشه آباجی یا پس میوفته یا پته ام را میریزه رو آب آخر عمری.
فروغ الزمان یه چرخی زد تو اتاق و گفت: شنیدم که سر و صورت چندتا از این بندگون بدبخت خدا را سوزوندین. نمیتونین آتیش درست کنین نکنین. واجب که نیست. بدین یکی دیگه. این همه آدم اینجا هست.
گفتم: پس شکایتمونو کردن که اومدین. کاری به ما خوره ایها و غیر ما نداره دخترم. ایشالله بعد صد سال تو هم که پا تو سن گذاشتی و دستت لرزید اگه تونستی و آتیش که هیچی، آب از دستت نیافتاد اونوقت هنر کردی.
گفت: نه ننه. کسی چغلی نکرده. اومدنم برای یه کار دیگه است. مهمون دارین.
آباجی اینو که شنید چشماش گرد شد. گفت: خدا رحممون کنه. نگفتم اومده پی ات؟
رفت دو زانو نشست کنار دیفال و تکیه داد. صدای آب دهنش اومد که قورت داد. صدام لرزید. گفتم: مهمون؟ چه ناخونده.
رو کرد به گل نسا و گفت: بیارش تو.
گل نسا رفت بیرون. فروغ الزمان گفت: اینجا همه مهمونن یه طورایی.
گل نسا یکی را آورد تو. از هیکل و گیس سفید افشونش که از دو ور چارقد مشکیش زده بود بیرون میخورد که هم سن و سال خودمون باشه. گاسم دو سه سالی پیرتر. سرش زیر بود و صورتش پیدا نبود.
فروغ الزمان گفت: اتاقای دیگه مناسب نبود براش. دیدم همسنین ترجیح دادم بیاد اینجا. از حالا حلیمه خاتون هم اتاق و همدم شماست.
اینا را گفت و با وردستش رفتن. پیرزن همونطوری ایستاده بود دم در. آباجی از جاش پا شد. گفت: یا قمربنی هاشم. یعنی خودشو به ریخت پیرزن درآورده؟

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚