قسمت ۷۲۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و بیست و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
تو یه لحظه که نگام افتاد بهش دیدم زین و یراقش پر خون شده، زدم تو سرم! فهمیدم بدبخت شدم. بی شووری و مردن خان به یه ور، حرف و حدیثها و کینه ی شتری خسرو هم به یه ور. مردن خورشید را از چشم من میدید و حالا هم با جنازه ی آقاش برمیگشتم امارت، دیگه حتمی میبست بهم که چون من اومده بودم اینطور شده و یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست!
اسبم را وا کردم و جستم روش و چهار نعل رفتم طرفی که صدا تیر در کردن می اومد. گرد و خاکی به پا بود و هر یکی از یه طرف میتاخت و تیر مینداخت. بوی خاک و باروت و خون قاطی شده بود و اون وسط نزدیک قلعه چندتایی افتاده بودن رو زمین و از سر دیفال و باروی قلعه هم دو سه تایی بی جون آویزون شده بودن.
خان وقت رفتن پیش قراول بود و اگر هم تیر خورده بود افتاده بود اون وسط یا نزدیک قلعه. حیون را هی کردم که برم بین جنازه ها دنبالش بگردم. هنوز نرسیده بودم وسط که دیدم یکی به تاخت رسید بغلم و تو اون هیاهو داد کشید: زده به سرت ضعیفه؟ این وسط چه غلطی میکنی؟ از جونت سیر شدی؟ بعد هم تا بخوام حرفی بزنم و به خودم بجنبم، همونطور سواره افسار اسبم را با قنداق تفنگش از دستم کشید و گرفت دستش و بردم به اونوری که خودش میخواست. کاری از دستم بر نمی اومد. هر چی داد و بیداد کردم که بزاره برم بایست دنبال خان بگردم محل نداد.
از تیر رس آدمهای میثم که دور شدیم، بردم پشت یه بلندی و افسار اسبم را ول کرد. تا خواستم حرفی بزنم یکی از پشت سرم داد زد: میخوای خودتو بکشی؟ برو بکش! به درک! مگه نگفتم نیا وسط جنگ؟ میخوای چو بندازن خان آدم نداشته، فلک زده شده و زن آورده میون دعوا؟
برگشتم. خان بود! صحیح و سالم با چند تای دیگه کمین کرده بودن پشت تپه. گفتم: سالمی خان؟ اسبت خونین و مالین اومد….
داد زد: جنگه. خون و خونریزی داره. خونه ی خاله که نیست. اون پدرسوخته هم مث تو رم کرد. لابد یا خودش تیر خورده یا کسی سوارش شده و سقط شده خونش ریخته روش…
از اسب اومدم پایین. گفتم: خیال کردم زبونم لال بلایی سرتون اومده. سر همین اومدم اینور.
شروع کرد چندتا فحش خوار و مادر به خودش و من و اون میثم دادن که یکی داد زد: خان، آتیش سبک شده، وقتشه در قلعه را آتیش بزنیم…
خان دوید و از بالای تپه یه نگاه انداخت. بعد هم فرز اومد پایین و دستور داد همه برن طرف قلعه. خودش هم پرید رو یکی از اسبها و رو کرد به اونی که اسبش را سوار شده بود و گفت: اسب را از این زن بگیر و راه بیوفت.
مردک افسار اسب را از دستم کشید و سوار شد و چهار نعل پشت تپه گم شد. به خودم گفتم: به درک! اصلا بزار هر غلطی میخواد بکنه. اینبار بمیره هم به تخم بچه ام! چندبار جلو قشونش توپیده بهم و ضایعم کرده. از اونور هم میخواد حرف حرف خودش باشه. گفتم بهش بزار بی خون و خون ریزی قائله را ختم کنم. ترسید بگن خان خودش نتونست، یه زن مالشو پس گرفت، باعث سرشکستگیش بشه! خودش را زده به اون راه. چشمش کور. خر خفته که جو نمیخوره…
داشتم به خودم دلداری میدادم که دیدم چندتا گاری دارن از دور میان اینطرف. اول خیال کردم گاریهای خانن، ولی یکم که نزدیکتر شدن دیدم نه! فرق داره شکل و شمایلشون. زن هم بود میونشون. نزدیک که رسیدن تازه شناختم….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…