قسمت ۷۲۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و بیست و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم یکی از اسبهای گاریچی را یواشکی وا کردم و سوار شدم و تاختم همون طرفی که اونهای دیگه رفته بودن…
تو ده که رسیدم مردم دیده بودن خان با قشون مسلح اومده، فهمیده بودن اوضاع پسه. هر کسی از یه وری داشت در میرفت و میچپیدن تو خونه هاشون و پشت درهاشون را کلون میکردن که در امون بمونن از کارزار اینها و حتمی آبها که از آسیاب افتاد بیان ببینن دنیا دست کیه. سر و شکل کوچه ها توفیر کرده بود با اون روزایی که من اونجا بودم! هرچی پیشتر رفته بود خراب تر شده بود.
از کـون لخت بچه ها و چشمهای ورم کرده ی زنها و دیفالهای ریخته شده ی خونه ها پیدا بود که ولایت، اون ولایت قدیم نیس. تنها جایی که روپا مونده بود و خیلی فرق مشهودی نداشت با قبل قلعه ی خان بود و باغ کدخدا که پیدا بود بهشون رسیدگی شده.
خان و آدماش از اسبهاشون پیاده شدن و خواستن آرایش بگیرن که یهو چشم برزو افتاد به من. خیز ورداشت و اومد طرفم. گفت: کی گفته سرخود پاشی راه بیوفتی دنبال ما؟ مگه نگفته بودم نه کاری میکنی نه حرفی میزنی تا من بهت بگم؟
از اسب اومدم پایین و گفتم: چرا خان، گفته بودی! ولی راستش را بخوای دلم تاب نیاورد. نگرون شوما بودم. گفتم شاید کاری از دستم بر بیاد…
عصبانی گفت: این همه آدم راه انداختم دنبالم که یه کاری ازشون بر بیاد. پشم که نیستیم. از من و اینها که نصف عمرشون را تو میدون جنگ تفنگ به دست بودن بر نیاد، از توی ضعیفه اونوقت کاری ساخته است؟ یالا، سوارشو از همون راهی که اومدی برگرد و دست و پا گیر ما نشو وسط کارزار…
افسار اسب را محکم گرفتم، سینه ام را دادم جلو قرص گفتم: یه ذره شاخ بهتر از هزار ذرع دُمه! هر چی باشه این مرتیکه فک و فامیل ماست. قلعه را گرفته به هوای اینکه مِهر منو، حلیمه خاتون، زن برزو خان را داره جمع میکنه. پس یه سر این قضیه منم. آبجیم هم حتمی خیال کرده من مُردم که به شوورش راپورت داده که یه روزی شدم زن تو و چند دنگ این قلعه را مِهرم کردی! حالا تو برو هزاری هم بهش بگو که من زنده ام. تا نبینه باور نمیکنه. خیال میکنه داری سرش کلاه میزاری و میخوای مال خودتو از چنگش در بیاری. ولی منو که اینجا ببینه حی و حاضر، اگه ریگی به کفشش نباشه، گاسم بی خون و خونریزی دمش را گذاشت رو کولش و کوتاه اومد! غیر اینه؟
یکم بِر و بِر نگام کرد و دید انگار پر بیراه نمیگم و حرفم درسته. از اونور هم مردهاش وایساده بودن منتظر و متعجب از اینکه خان تو اون موقعیت ایستاده داره با کلفتش آره و نه میکنه!
گفت: حرفات باد هواست! خوردن خوبی داره و پس دادن بدی. اونی که خورده و مزه اش رفته لای ندونش دیگه به این مفتیا پس بده نیس. دار و ندارم تو این ده و زمینهاش به تخمـم نیس، ولی این یکی را آدم نکنم بعد از این بقیه را هم هوا ور میداره. تو هم وایسا کنار و تماشا کن. دم پر منم نیا. از سر در قلعه که آویزونش کردم اونوقت حق داری بیای جلو…
اینو گفت و رفت طرف قشونش و اشاره کرد هر دسته ای از یه وری برن. خودش هم پرید روی اسب و یه نعره کشید و تاخت طرف قلعه. اونهای دیگه از چند جهت شروع کردن عربده کشیدن و چهار نعل رفتن طرف قلعه و یهو صدای تفنگهاشون پیچید تو کل ده. نشستم سر جام و چمباتمه زدم به دیفال یکی از خونه ها. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که دیدم اسب خان بی سوار و رم کرده اومد و از جلوم مث برق رد شد. تو یه لحظه که نگام افتاد بهش دیدم زین و یراقش پر خون شده…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…