قسمت ۷۲۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و بیست و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
وگرنه همونجا بایست سر خر را کج کنی و برگردی…
زیر لب گفتم: تا هستم، به ریشت بستم!
رفتم بار و بنه کردم ریختم تو یه بقچه و نشستم پشت یکی از گاریهایی که زرت و زبیل این چند روز خان را ریخته بودن توش. راه افتادیم. خان و مردهاش زودتر با اسب تاختن و گاریها هم از عقبشون. ولی آروم تر. بین راه ولی جایی نایستادن. یه سر و یه کله میرفتن. توی راه چشم مینداختم و دور و بر را نگاه میکردم. همه چی عوض شده بود و چیزی به چشمم آشنا نمی اومد. تنها چیزی که هنوز سر جاش بود و تونستم بشناسم درختی بود که چند پا دورتر از جعده بود و با زغال زیرش اتراق کردیم. همونجا بود که کالسکه برزو را دیدیم که داشت میتاخت طرف ده. یادش به خیر. اون لحظه انگار همه چی برام تازه شد و حال و هوای اون روزا اومد سراغم. داشتم به این چیزا فکر میکردم که همون لحظه یهو گاریچی ایستاد کنار جعده. به بقیه اشاره کرد به راهشون ادامه بدن و خودش دوید طرف همون درخت و پشتش غیب شد! چند لحظه بعد همونطور که داشت بند تمبونش را سفت میکرد دوید طرف گاری، پرید بالا و اسبهاش را هی کرد.
میدونی خواهر، انگار با این کارش شاشیده بود تو تنها چیزی که از گذشته توی خاطرم باقی مونده بود و تو اون لحظه فکر میکردم بهش دلبستگی خاصی دارم. همیشه همینطوره! وقتی به چیزی دلبسته میشی یکی هست که بیاد اون وسط بشاشه به همه اش! از همون موقع بی اینکه یارو را بشناسم باهاش چپ افتادم!
طرفهای غروب بود که رسیدیم یه فرسخی ولایت که دیدیم یکی از آدمهای خان سر جعده وایساده و انتظار ما رو میکشه. بهش که رسیدیم فرستادمون طرف بیشه های سپیدار. گفت: خان گفته امشب را اونجا اتراق کنیم و فردا صبح علی الطلوع بریم توی ده. گفته بود شب توی تاریکی اونها یعنی میثم و دار و دسته اش، دست پیش را دارن و بهتر سوراخ سمبه ها را میشناسن، ممکنه غافلگیرمون کنن.
راستش خواهر این چیزاش برای من یکی اصلا مهم نبود. فقط دلم میخواست برسم تو ولایت و یه سری به خونه ی آقام بزنم ببینم چیزی ازش مونده یا نه. بعد هم آبجیم را پیدا کنم که ببینه هنوز زنده ام و ببینم حال روز خودش چطوره.
خان گفت یه خیمه ی جدا برای من به پا کردن و خودش هم تا نصفه های شب نشست با چند تا از آدمهاش که اهل کارزار بودن به نقشه ریختن.
صبح که از سر و صداشون بیدار شدم و ازخیمه اومدم بیرون، دیدم همه تفنگ به دوش و حمایل کرده دارن سوار اسبهاشون میشن که راهی بشن. رفتم سراغ گاریچی که نشسته بود به دل صبر نون سق میزد و گفتم: چرا نشستی؟ مگه نمیبینی همه دارن میرن؟
گفت: تعجیل نکن. خان گفته ماها بمونیم به وقتش که خبرمون کردن راه بیوفتیم. میشه طرفای ظهر!
خان و سواراش دیگه رسیده بودن تو جعده و داشتن میتاختن طرف ده. دل تو دلم نبود که بتونم بمونم. بعید نبود خان دستش به میثم برسه آبجیم را بیوه کنه، یا اگه میثم پیش دستی میکرد، خان کشته بشه اون وسط. شده بودم مث چوب دو سر نجس. هر طوری میشد، بدبختیش مال من بود.
رفتم یکی از اسبهای گاریچی را یواشکی وا کردم و سوار شدم و تاختم همون طرفی که اونهای دیگه رفته بودن…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…