قسمت ۷۲۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و بیست و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
تو دلم بهش خندیدم و رفتم تو اتاق. قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه گفتم: من هیچی بهش بروز ندادم، فقط و فقط گفتم که حق خواب دیدن نداره اینجا!
صداش را آورد پایین ولی با تحکم گفت: مگه زده به سرت حلیمه؟ میری حرف را از قول من یه طوری به اینا میزنی که خیال میکنن زده به سرم! من کی گفتم کسی حق نداره خواب ببینه!
چشمام را گشاد کردم، اداش را درآوردم و گفتم: وا! همین چند دقیقه پیش خودت نگفتی ” یه کلوم، ختم کلوم، دیگه منبعد خواب دیدن ممنوع؟!”
با کف دست شلال کرد رو پیشونیش و گفت: شتر پیر شد و شاشیدن را نیاموخت! مگه من حکم کلی دادم که رفتی تو امارت جار میزنی؟ گفتم تو یکی دیگه خواب نبین! همین و بس. خواب هم دیدی به درک، فقط خواب فخری را نبین!
دهن وا کردم که یه چیزی بگم، تندی گفت: اصلا خواب فخری را هم دیدی به اسفل السافلین، فقط به من نگو! هر غلطی میخواین دو تا هوو با هم بکنین، پای من یکی را دیگه وسط نکشین! خوابت عین آدمیزاد که نیست! شرّ داره.
نمیدونم خواهر، حتمی ملتفت شده بود که حرفای خودمو از قول فخری بهش میزنم که اینطور سر سخت شده بود و پاش را کرده بود تو یه کفش که دیگه براش خواب نبینم! منم خودمو از تک و تا ننداختم. گفتم: این حرفات ربطی به خوابهایی که من دیدم یا میبینم نداره! خودت بعض من اون زنت رو میشناسی! میدونی مث خر دیزه است، به مرگ خودش راضیه تا ضرر به صاحبش بزنه! منم دیگه از این به بعد التماسمم بکنی برات نمیام تعریف کنم چی شد و چی نشد. تا همینجاش هم خریت کردم، بایست بزارم فخری بیاد خوب پته هات را برام بریزه رو آب و دم نزنم. اینم از پدرسوختگی اون و سادگی منه که رو کارم کرد بیام سراغت و ازت بپرسم! حالا هم نترس! یه حرفی زدی، گفتم میمونه بین خودمون، که میمونه! زیادی نمیخواد تقلا کنی، دهنم اونقدری قرص هست که جلوی هر کس و ناکسی چفتش وا نشه…
انگار خیالش تخت شد با این حرف، یه نفس راحتی کشید و گفت: همینقدر که میبینم عقلت به این چیزا میرسه برام بسه! چیزی هم کم و کسری داشتی اونور، لب تر کن، میگم فی الفور برات محیا کنن. راستش همه آشفتگیم اینه که خسرو بیخود درگیر این چیزا نشه! هنوز که هنوزه بعد از این همه وقت سر قضیه خورشید دلخوری داره، میشه تو چشمها و سکناتش خوند. فراموشش نکرده. نمیدونم به کی رفته که اینقدر کینه ایه! من و خان والا که کینه ی شتری تو ذاتمون نبود! اونم اگه قاطی این حرفای خاله زنک بشه، اونوقت بعید نیست دست به کارایی بزنه که نه برای من خوبه نه واسه تو!
گفتم: والا ما هم که کینه ای تومون نداشتیم. نمیدونم به کی رفته که شمر هم جلو دارش نیست این یکی رو! الله اعلم. ضمنا حواست به این عروست هم باشه! رفتم بیرون انگاری گوش خوابونده بود پشت در!
خان یه سری تکون داد، یعنی باشه. ولی پیدا بود حرفمو جدی نگرفته. گفتم: من برم اونور، یکم دیگه اینجا وایسم میترسم خوابم بگیره، هووم بیاد تو خوابم، شوما ناراحت بشی!
خندیدم و خواستم در را وا کنم که یهو در وا شد و یکی از نوکرهای خان خودش را انداخت تو اتاق و گفت: خان عجله کنین که بدبخت شدیم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…