قسمت ۷۲۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و بیست و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
برگشتم، سحر گل بود و بهادر تو بغلش. تا بچه منو دید زد زیر گریه و خواست بیاد بغلم. گفتم: وا! چه حرفا! صاحبش اینجاست راضی، اونوقت شوما ناراضی؟ خوبه والا…
گیس بریده با اون شکل از خود راضیش همچین یه قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و با یه حالی گفت: چه حرفایی میزنی خاتون. خب محکم در را کوبیدی به بهادر خان ترسیده صداش در اومده! میبینی که.
حیف که خواهر، نمیدونیست مادر شوورش منم. وگرنه مگه جرأت میکرد اینطوری وایسه تو روم و زبون درازی کنه! پیش خودش خیال میکرد خارسوش گم و گور شده و خوش خوشانش بود!
گفتم: نه سحرگل خانوم! بهادر خان از این در کوفتنا هراسی نداره. شوما که ننه اشی بایست بهتر این چیزا دستت باشه! امان از ننه های این دوره! ولی خب طوری هم نیس. هر چی باشه زیر پر و بال من بزرگ شده، من بیشتر ملتفت اخلاقشم. این عَر و وَری که الان داره میزنه مال ترس نیس. خرابی کرده لابد. در کـون بچه را یه بو بکشی پیداست که…
بهش برخورد. گفت: اینطورا هم که میگی نیس. همین چند دقیقه نیست که عوضش کردم…
بعد هم برای اینکه بهم ثابت کنه، بچه را آورد بالا و ماتهتش را بو کرد. رنگ و روش عوض شد. نخواست خودشو از تک و تا بندازه. گفت: کار خرابی الانش مال ترسه! انگار با در و دیوار جنگ داری! همچین در را کوفتی به هم که از ترس دوباره خودشو خراب کرده!
چشمام را تنگ کردم و گفتم: در به هم کوفتن من ربطی به کون بچه ی تو نداره. بعدش هم مگه من کف دستم را بو کرده بودم که تو پشت در اتاق خان گوش خوابوندی؟! اصلا کوفتم که کوفتم! خود خان دستور داده. گفته منبعد هرچی دره بکوبم به هم که کسی خواب نداشته باشه! مگه نمیدونی؟ منبعد خواب دیدن تو امارت ممنوعه! علی الخصوص اگه زن باشی! حالا بگو بینم دستور خان واجب تره یا تو و خرابکاری بهادرخانت؟
سحر گل که چشماش چهارتا شده بود و داشت از حدقه میزد بیرون گفت: مگه مشاعرت را از دست دادی خاتون؟ یعنی چی گوش خوابونده بودم؟ بعدش هم این حرفا چیه میزنی؟
گفتم: نون بده، فرمون بده! فعلا نون همه ی اهل این امارت از کیسه ی خان میاد بیرون. اگه کسی هم نمیخواد گوش به حرف کنه و میخواد خواب ببینه، دمش را بزاره رو کولش و هری. راه وازه و جعده دراز…
همین موقع در اتاق وا شد و برزو مث شمر اومد بیرون. سرخ شده بود. گفت: چته خاتون صدات همه جا را ورداشته؟ چی داری میگی؟
گفتم: حرف خاصی نزدم برزو خان. داشتم به عروستون میگفتم که دیگه نبایست خواب ببینه!
برزو چپ چپ نگام کرد. سحر گل که بعد از دیدن خان خودش را جمع و جور کرده بود گفت: خان، انگار این خاتون مشاعرش را از دست داده! دیگه قابل اعتماد نیس. حرفایی میزنه که دور از عقل سلیمه. بدیش هم اینه که هذیاناتش را به شما نسبت میده. خدای نکرده به گوش عوام الناس یا اهالی امارت برسه به اسم شما تموم میشه و خوبیت نداره. زبونم لال اونوقت میگن خان بزرگ چیزیش شده…
برزو براق شد به جفتمون و اشاره کرد به سحر گل که بره. بعد هم به من گفت: برو تو کارت دارم. اینه حرف شنویت؟…
تو دلم بهش خندیدم و رفتم تو اتاق….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…