قسمت ۷۲۰

🔴

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و بیست)
join 👉 @niniperarin 📚
صدای دلو را شنیدم که افتاد ته چاه توی آب.
دویدم دم چاه و چشم انداختم اون تو. غیر تاریکی هیچی به چشم نمی اومد. گوش کردم بلکه صدای بچه را بشنوم، ولی غیر طنین صدای آب که ته چاه شده بود مث موج دریا، چیزی به گوشم نمیرسید. شاید هم صدای بچه اینقدر ضعیف بود که قاطی موجی که به دیواره ی چاه میخورد شنیده نمیشد.
با غیظ داد زدم سر مسلم: چه کار به این ریسمون داشتی؟ بلکه یکی سر منظور خاصی بسته بودش اینجا!
قمه اش را غلاف کرد و انگار از جنگ با اسکندر برگشته گفت: غلط کرده کسی بخواد با منظور تو امارت خان والا ریسمون به درخت ببنده. شوما هم خیالت آسوده برزو خان. هیچکی هیچ غلطی نمیتونه بکنه تا من اینجام! اصلا و ابدا خیال مبارکتونو مکدر نکنین. بعدش هم سینه اش را داد جلو و بادی به غبغبش انداخت و گفت: ریسمون مال بریدنه! من اینقدر ریسمون تو عمرم بریدم، اصلا اگه این ریسمون و طناف و امثالهم، نسلشون از رو زمین ور می افتاد، دیگه دزدا خونه نشین میشدن!..
کارد میزدی خونم در نمی اومد. میخواستم همونجا خِر کشش کنم و بندازمش تو چاه.
گفتم: چرا لاطائلات میگی مسلم؟ مگه هر ریسمونی مال دزدیه؟
گفت: شک نکن خان که همینه! مثقال نمکه، خروار هم نمکه، ریسمون، کوتاه و بلندش مال دزدیه. با بلندش از دیفال میرن بالا، با کوتاهش دست و دهن میبندن و مال را میبرن. آقام خدا بیامرز میگفت…
عربده کشیدم سرش: مسلم…….گورتو گم کن از جلو چشمم تا همون ریسمون را فرو نکردم تو حلقت…
فهمید عصبانیم و روانم سر جا نیست، زود دمش را گذاشت رو کولش و فلنگ را بست.
برگشتم سر چاه و خواستم برم پایین. ولی نه طنابی داشتم، نه چشمام میدید که بخوام همینطوری از دیواره چاه جای نردبون استفاده کنم. چند تا کبریت زدم انداختم اون تو. یکی دو متر که میرفت خاموش میشد و چیزی معلوم نبود. فقط دیواره یکم روشن میشد که از سنگ چین دور و اطراف و بالای چاه پیدا بود، سالهای ساله که اینجاست و خیلی قدیمیه. عجیب بود که تا اون شب من این چاهو ندیده بودم!
برزو حالا توی اتاق درست نشسته بود رو دهنه ی کور شده ی چاه و داشت با دست یه طور خاصی انگار که سنگ قبر کسی را پاک کنه دست میکشید روی نم و نای زمین. گفتم: بچه چی شد؟
یه آهی کشید و گفت: کاری ازم بر نیومد تو تاریکی، اونم دست تنها. یکی دو ساعتی نشستم بالا سر چاه و هی گوش کردم، هیچ صدایی نمی اومد، غیر جیر جیرکها که گه کاه شروع میکردن به ناله کردن. سپیده که زد و نا امید که شدم پا شدم برگشتم پیش فخری.
تا رسیدم حالش خوش نبود. داشت گریه میکرد. قبل از برگشتنم خان والا حرفی را که گفته بود بزنم، خودش زده بود به فخری و گفته بود بچه ات به دنیا که اومد مُرد.
رفتم کنار فخری و دست کشیدم رو گونه اش و اشکهاش را پاک کردم.
گفت: تو دیدیش؟ سر تکون دادم.
گفت: دختر بود؟ باز سر تکون دادم.
گفت: خوشگل بود؟ سر تکون دادم.
گفت: بچه ام را یه جای آبرومند خاکش کردی؟ نکنه انداخته باشیش کنار جعده یا جلوی سگهای ولگرد یا توی چاهی جایی!!
انگار همون ریسمون که به دلو بسته بود حالا داشت فشار می آورد به گلوم. گفتم: نه. درست خاکش کردم…
ملحفه را کشید رو صورتش و آروم آروم شروع کرد اشک ریختن و لالایی خوندن…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…