قسمت ۲۴۱ تا ۲۴۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
بردم تو و در را از پشت چفت کرد و شلون و کلون تیز رفت پشت پنجره. با یه چشمی که براش مونده بود دزدکی سرک کشید تو حیاط و تندی پنجره را بست و چادر شبی که جای پرده آویزون کرده بودیم را انداخت. اتاق تاریک شد. اومد تنگ من که ایستاده بودم و از ترس چونه ام داشت میلرزید.
گفت: خبری نبود. کسی را ندیدم که مشکوک بزنه. چی شد آخه؟ سر و کله ی کی پیدا شده؟
پاهام ضعف رفت. تکیه دادم به دیفال و نتونستم دیگه سرپا بایستم و سریدم تا رو زمین.گوله ی کنار چارقدش را وا کرد و یه مثقال نبات درآورد و گرفت جلوی دهنم. گفت: اینو بزار گوشه لپت. بمک حالت جا بیاد.
نبات را هل داد به زور تو چاک دهنم و گفت: بگو بینم خواهر چه خاکی به سرمون شده.
گفتم : به سیدالشهدا قسم درست دیدم. خوش بود. میرزا. گفته بود ازم نمیگذره. حالا بعد این همه سال برگشته.
شاباجی زد تو سرش و نشست چفت من و اونم تکیه داد به دیفال.
گفت: پس میرزا جون سالم به در برد از قشون جهانگیر خان. فهمید که مرگ زیوری کار تو نبود؟ میخواستی حالیش کنی. مردها که عقل درست حسابی ندارن. عقلشون زیر شکمشونه. لابد زیوری تر و تازه تر از تو بوده، کلی صابون زده بوده به دلش. اومده دیده نیست کفری شده.
حرصم را درآورد. گفتم : چی میگی خواهر. هنوز مونده خوره به عقلت بزنه. زیوری انگشت کوچیکه ی منم نبود. هیچکدومشون نبودن. نه رقیه و اکرمی نه حتی اون خدیجه ی گور به گور شده. زیوری که دیگه هیچی. با اون خالکوبیای رو چونه اش و گیسهای وزوزیش.
گفت : خب پس چی میخواد؟ با این اوصافی که میگی حتمی تو پری بودی وسط اون لشکر ناقص الخلقه ها. دیگه انتقامش سر چیه؟ بزار خودم برم درست و حسابی روشنش کنم، بلکه از خر شیطون اومد پایین.گاسم یه غریبه با زبون خوش و نرمش باهاش حرف بزنه افاقه کنه. ناراحت نشی خواهر، ولی خودمونیم تو زبونت یکم تنده. از قدیم گفتن زبون خوش مارو از تو لونه میکشونه بیرون.
گفتم: نه خواهر،تو که خبر نداری، این میرزا مار نداره که بخوای از لونه اش بکشونی بیرون. از خر شیطونم پایین بیا نیس. این خود شیطونه.
یه استغفراللهی گفت و اینور و اونور دستش را گاز گرفت.
گفتم: این میرزا نیست. مترسک میرزاست. گماشته ی اکرمی خیر ندیده ی توتولی گرفته.
شاباجی تا اینو شنید خودشو جمع و جور کرد، فهمیدم ترس افتاده تو جونش. یکم ان و من کرد و گفت: ای بابا، چی میگی خواهر. مگه میشه یه تیکه چوق که تمبون تنش کردن و کاه تو کله اش جون داشته باشه؟ نه خواهر. دود ذغال رفته تو دماغت وهم ورت داشته. خدای نکرده فکر نکنی میگم خل شدیها.نه به ارواح خاک عباس. منظورم اینه که فشار بهت اومده، جمعیت هم دورتو گرفته،قبلش هم داشتی خاطره تعریف میکردی، همه با هم شده، خیالات افتاده به سرت.
گفتم: نه. خیالات نیس خواهر. خودش عهد کرد و قسم خورد. همون روزی که زیوری را خاک کردیم. همون روز.
بعد اینکه من و رقیه کارمون تو قبرستون تموم شد برگشتیم خونه. پامو از دالونی که گذاشتم تو، دیدم اکرمی بچه بغل و ریسمون به دست ایستاده کنار باغچه و تکیه داده به پرچین. درست نزدیک میرزا. رقیه لام تا کام صداش در نیومد. سرش را زیر انداخت و رفت تو مطبخ. حالش گرفته بود بدجور. منم همینطور. حال خوشی نداشتم. خواستم برم تو اتاق و کپه ی مرگم را بزارم که اکرمی صدام کرد: هوووی. کل مریم….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهل و دو)

join 👉 @niniperarin 📚
خواستم برم تو اتاق و کپه ی مرگم را بزارم که اکرمی صدام کرد: هوووی. کل مریم.
یه طوری صدام کرد خواهر که از صدتا فحش بدتر بود. حرصم گرفت. رفتم جلو، درست رو به روش،وایسادم و صورتم را بردم نزدیک. رو تو رو. تا حالا اینقدر نزدیکش نشده بودم. زل زدم تو صورتش. چشمهاش یه ریختی بود از اون فاصله که حالاهم که یادم میاد هم ترحم میکنم، هم میترسم. چندتا خال افتاده بود تو سفیدی چشمهاش و با اینکه آدم چشم سفیدی بود ولی کل تخم چشمش را انگار کن یه سیاهی باشه. بعید میدونم خواهر که این جونور از اولش آدمیزاد بوده. نفسهام را حس کرد که نزدیکشم.
گفتم: هوووی مال سر لته اس، یا خزینه ی حموم یا خیرخونه. همونجاهایی که تو خوب بلدی. منبعد کاری داشتی مث آدم صدا کن، مث آدم جواب بگیر. فکر نکن چون زاییدی و بچه به بغل شدی، هر قری بیای بیخیالت میشم و دهنمو میبندم. نه این خبرا نیس.
با همون چشمهای سیاه کور شده اش خیره شد تو چشمام. یه پوسخند افتاد رو لبهای کلفتش. سرشو نزدیک تر کرد و با یه لحنی گفت: هه. ببین کل مریم، پیش قاضی و معلق بازی؟ برا یکی گوزی بیا که نشناستت. صداتو که میشنوفم برام مث ویز ویز بال مگسهای تو خلاست.نه بیشتر. فکر نکن چشم داری، قلدری. هر کی ندونه من خوب میدونم که باعث و بانی اینکه اون رفیقت-اگه راس گفته باشین- الان زیر چند خروار خاک خوابیده کیه. مگه میشه یکی از راه برسه و بعد به سرش بزنه و یه شبم تخمی بیوفته بمیره؟! هر کی ندونه من که میدونم….
داشت زر میزد و حرف مفت.خونم را به جوش می آورد زنیکه ی پیزوری. هرچی چوبه خواهر من از این دلرحمیم خوردم تو این زندگی، بایست میگذاشتم زیوری کارش را میکرد. اونوقت حالا اون جای من داشت از قبرستون برمیگشت و زبونش هم سرم دراز نبود. پریدم تو حرفش و انگشتمو فشار دادم زیر چونه اش.رنگ زردش با اون توتولیهاش شده بود مث دمپختکی که عدسهاش وا رفته.
گفتم: خلا اون دهن توه که وقتی وا میشه زر زرت مث وز وز مگس میپیچه تو هوا و اون گهی که از توش بیرون میزنه حال آدمو به هم میزنه. همینم مونده که دیگه یه دگوری مث تو برام خط و نشون بکشه. برو از اون یکی هووت_رقیه_ بپرس تا روشن شی. جون خودتو بچه ات را مدیونمی. نبودم،حالا یا رخت سیاه تنت بود یا تخته بند شده بودی و کفن سفید تنت و زیر همون چند خروار خاک تمرگیده بودی. پس برو خدارا شکر کن که اقبالت بلند بوده و من اینجا حی و حاضر. اون پیزی جر خورده ات را هم، هم بکش منبعد و رو روانم پا نگذار که بد میبینی.
اینا را که گفتم حناق گرفته بود و جیکش در نمی اومد. نمیشد از چشماش خوند که تو اون مخ صاحبمونده اش چی میگذره. اکبری زور زد تو بغلش و صدا که از تو قنداق بلند شد گریه اش دراومد. دستمو با دستش پس زد و کورمال کورمال ریسمون راهنما را پیدا کرد و کلش کلش رفت طرف اتاق رقیه.
اکرمی از راس روم که رفت کنار میرزا از پسش نمایان شد .سرش گشته بود اینور و براق شده بود بهم. بس بود دیگه خواهر هرچی خفت کشیده بودم از هرچی مرد بود تو زندگیم. رفتم رک جلوش ایستادم و زل زدم تو صورت محوش و انگشتم را محکم زدم زیر چونه اش. سوراخ شد چونه اش و انگشتم فرو رفت. گفتم: …

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهل و سه)

join 👉 @niniperarin 📚
سوراخ شد چونه اش و انگشتم فرو رفت.
گفتم: ببین میرزا قلابی، همین که تا حالا گذاشتم اینجا سر پا بمونی و ریشه بدوونی برو کرور کرور شکر کن.اصلت و فرعت توفیر نمیکنه، کم خفت ندادین بهم. میدونم که وقتی اینور باغچه بودی اکرمی سوگلیت بود و حالام که اونور باغچه ای همدستت. پس خوب گوشهات را وا کن، بعد از این، شب و روز و وقت و بی وقت فرقی نمیکنه، من از اینجا رد بشم و بخوای چپ نگاه کنی یا نصف شب راه بیوفتی و هول به دل من و بچه ام بندازی من میدونم و تو و اون اکرمی. خر فهم شد؟
با صورت مبهمش همونطور رک انگار نگام میکرد و زبونش چسبیده بود به سقش. خوب زهر چشمی ازش گرفتم به خیال خودم خواهر. دستمو که از تو چونه ی پوسیده اش کشیدم بیرون یه چشم زهره ای بهش رفتم و بعد راهمو کشیدم که برم کپه ی مرگمو بزارم. هنوز دو سه قدم نرفته بودم که صدام کرد. تا برگشتم چشمهام سیاهی رفت و دنیا دور سرم گشت و تلو تلو خوردم و داشتم میخوردم زمین که دستم را گرفتم به پرچین بغل باغچه و نشستم.
دهنش را مث خیک شیره وا کرد و گفت: دم که درآورده بودی! حالا زبونم درآوردی؟
دلت به چی قرص شده که روت را زیاد کردی، جرات کردی تو روم واستی و زیاده بگی؟ خیال کردی ندیدم و نمیبینم چه بامبولهایی که در نیاوردی. مهمون برات نفرستادم که لای خاکش کنی، مث دیگرونی که فرستادی سینه قبرستون و چو انداختی که درد لاعلاج افتاد به جونشون. من از همه چی،از بود و نبودت خبر دارم کل مریم. اگه من میرزا قلابیم خوب قلابیم، کسی انتظاری ازم نداره، تو چی؟ کل مریم قلابی. همه ی عمر آتیشت تند بوده، اما آتیش خاکستر عمل میاره…
نمیدونم خواهر چه جادو جنبلی سرهم کرده بود که اختیار از خودم نبود. میخواستم حرف بزنم و جواب اون ناکس را بدم.ولی انگار که اونم انگشتش را فرو کرده باشه مث میخ تو چونه ام و دهنم را دوخته باشه کامم وا نمیشد از هم. همونطور زل زده بودم بهش و دهن جر خورده اش روی گونی صورتش هی باز و بست میشد و هی خط و نشون میکشید برام. همونوقت بود که تهدیدم کرد.
گفت: باعث و بانی مرگ زیور تو بودی. زیور زینت قلبم شده بود،با اون جواهری که تو دلش داشت. واسه همین روونه اش کردم اینجا. امونت بود. قدر امونتی را نداشتی. حالا بایست جواب پس بدی. چه الان چه بعد. خودم انتقامشون را میگیرم ازت. حتی اگه یه روز مونده باشه به آخر عمرت.
اومدم حرف بزنم که یهو یه چیزی پاشید رو صورتم…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهل و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚
اومدم حرف بزنم که یهو یه چیزی پاشید رو صورتم. انگار زهرش را بخواد بپاشه بهم. صورتش محو شد جلو چشمم ولی صداش هنوز می اومد. سه تا خون کرده بودی، اینم یکی چهارتا. منبعد خیال نکن آب خوش میگذارم از گلوت پایین بره. مامور عذابتم از این لحظه. بایست تقاص پس بدی. علی الخصوص سر این آخری که غریب کشش کردی.
بعد دوباره یه چیزی پاشید تو روم و راه افتاد اومد جلو. دست چوبیش را برد بالا و گفت: گردن شکسته، خودم میشکنم گردنتو.
دستشو با همه ی قوه اش آورد پایین و اومد بزنه بیخ گردنم، چشمهامو بستم و اشهدمو خوندم خواهر. صدای دست چوبیش را شنیدم که داره میاد پایین. ولی جای گردن خوابوند توی صورتم. نفسم برگشت.دستش سنگین بود. یکی دیگه، اینبار قایم تر زد اونور صورتم. هنوز نمرده بودم.نالیدم و گفتم: الهی بشکنه، هم دستت و هم کمرت که چهارتا زن را آلاخون والاخون کردی. دلش رحم نبود. حرفم تموم نشده یکی دیگه خوابوند چپ.
چشمهام را وا کردم. رقیه جلوم نشسته بود. اومد یکی دیگه بزنه راست که دستش را گرفتم. اشاره کرد، چته؟ چی شده؟
همونطور که دستم را تو هوا به معنی هیچی تکون میدادم، یه نگاه به دور و بر کردم. میرزا برگشته بود تو باغچه سر جاش و دقیق نثل قبل ایستاده بود و خودش را زده بود به کوچه ی علی چپ. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
رقیه با کاسه ی آب تو دستش پاشد و باز رفت تو مطبخ.
رو کردم به میرزا و با غیض گفتم: داغ همه چی را به دلت میزارم نسناس. به من میگن کل مریم. تو که حتی آقا نداری که تخمش باشی.
پاشدم. هنوز سرم سنگینی میکرد. رقیه با یه کاسه آب قند از تو مطبخ اومد بیرون و گرفت جلوم. اشاره کرد بخور حالت جابیاد. خون جلو چشمم را گرفته بود خواهر، دستش را پس زدم و یه راست رفتم سراغ کرتونه ی کفترها. دم چتریه لمیده بود کنار پاپریه و نوک تو نوک هم بودن. با حرص رفتم تو. پر زدن دوتایی. تو کنج گیرش انداختم، گرفتمش و از کرتونه دراومدم. کارد را از سر هونگ تو حیاط برداشتم. رقیه هاج و واج مونده بود. نگام را دوختم به میرزا و صاف رفتم طرفش. دم چتری را از دم وارونه گرفتم جلوش. گفتم: بگرد تا بگردیم قرمدنگ. گردن منو میخوای بشکونی هان؟ دوستش داری؟
کفتر زبون بسته را گذاشتم لب باغچه درست جلوی پای میرزا و کارد را کشیدم به گلوش. خونش پاشید روی میرزا. ترس برم داشت. ولش کردم. کفتر بی سر پر زد تو آسمون و چند متری رفت بالا و بعد بی جون افتاد رو سر میرزا. کارد را انداخت و گریون دویدم تو اتاق….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهل و پنج )

join 👉 @niniperarin 📚
کارد را انداختم و گریون دویدم تو اتاق.
همه ی تنم از شتک خون دم چتری گله گله قرمز شده بود. داشتم دق میکردم خواهر. نمیدونم آدم چرا بعضی وقتها به اون چیزی هم که دوست داره رحم نمیکنه. حسینعلی و طیبه نشسته بودن کنج اتاق و حسینعلی داشت از پهلوونیای بابای ندیده اش برا طیبه قپی می اومد. منو که دیدن جیغ کشیدن و طیبه فرار کرد بیرون. حسینعلی گفت: ننه، چرا مث خاله اکرم شدی؟ تو هم توتولی گرفتی؟
جوابشو ندادم، رفتم جلو آینه، صورتم با خون خال خالی شده بود. پته ی دومنم را گرفتم و کشیدم به صورتم. پاک نشد. پخش شد و همه ی صورتم سرخ شد. صدای جیغ و گریه ی طیبه از تو حیاط بلند شد، داد میزد حسینعلی مرده. من حسینعلی را میخوام. ناخوداگاه چشمم چرخید سمت حسینعلی. هاج و واج و ترسیده زل زده بود به من. صدای طیبه را که شنفت دوید بیرون. تا اومدم بگم که نره، رسیده بود تو حیاط. رفتم پشت پنجره. طیبه نشسته بود کنار باغچه و زار میزد حسینعلی، سر حسینعلی را بریده ننه ات. رقیه اومد بغلش کنه، نگذاشت. حسینعلی یه نگاه هول داری انداخت به من و دوید طرف کرتونه و از پشت توری، توی کرتونه را برانداز کرد. داد زد طیبه زنده است، طیبه.
اومد جلو، دستهای کوچیک طیبه را گرفت، بلندش کرد و برد طرف کرتونه و شروع کرد باهاش حرف زدن. رقیه از فرصت استفاده کرد و جلدی با کفگیری که دستش بود جلو پای میرزا را گود کرد و دم چتری را انداخت تو سوراخ و با پاش خاک را هل داد روش و چند بار هم محکم فشار داد و رفت سراغ بچه ها.
همونجا سر جام نشستم. نگاه انداختم به خاطراتم تو گوشه گوشه ی اتاق که تلنبار شده بود روی هم. نحس بود این خونه. تا وقتی خود میرزا بود، میشد سر کرد. اما حالا دیگه نه. سر تا پای این خونه و اهالیشو نکبت گرفته بود. نه اینکه خیال کنی از پا قدم من باشه خواهر. نه! اومد نداشت این خونه برام. علی الخصوص با تهدیدی که میرزای وسط باغچه کرده بود، دیگه جای موندن نبود. نه اینکه فکر کنی ترسیده باشم! نه. بیشتر نگرانیم سر حسینعلی بود. یه طورایی هم هول افتاده بود تو دلم.
دیگه جای موندن نبود. بایست میرفتیم از اینجا. رفتم بیرون و یه آبی به دست و روم زدم. طیبه هنوز بغض کرده بود و حسینعلی هم چپ چپ نگام میکرد. رفتم تو مطبخ پیش رقیه. دید رفتم تو ولی کون محلی کرد و حتی برنگشت نگام کنه.
گفتم: رقیه! این خونه نفرین شده است. بایست بریم از اینجا.
خودشو زد به کر گوشی. دلخور بود از دستم.
گفتم: یه نگاه به خودت بنداز، غیر این بوده که تا اومدی تو این خونه هوو سرت اومده؟ غیر این بوده که لال شدی؟ یا کتک خوردی و دزد اومد و گزمه؟ حالا هم که زیوری مرد و این مترسک که همش آویزون روحمونه و داره عذابمون میده؟ من نگران بچه اتم. خدای نکرده اگه بلا سر اونا بیاد، میخوای چکار کنی؟
دست از سر قابلمه برداشت. نشست و زل نگام کرد و بعد هم زد زیر گریه.
گفتم: نگرانی نداره. فردا میرم میسپارم به صابخونه که میریم. جمع میکنیم میریم خونه ی ننه شوکت. کوچیکتره ولی امنه.
اینو که شنید گریه اش بند اومد. پیدا بود که راضیه.
گفتم: غمت نباشه، فردا رفتیم….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚