قسمت ۲۳۶ تا ۲۴۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سی و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
یواش در گوشم گفت: مریضی اش محیرالعقوله. فکرش خراب شده. فکر که خراب بشه، تن را هم خراب میکنه. مریض میکنه. با این گردی که دادم، یکم آروم میگیره فعلا. بعد چند روز اگه افاقه نکرد و خل بازیهاش خلاص نشد، بیا یه دوا دیگه بدم براش.
یه سیگار آتیش زد و کیف طبابتش را دست گرفت، با یه آهی دود را داد بیرون و گفت: چه کردین با این زن بدبخت؟ هوو گیری هم حد و اندازه داره. به من مربوط نیست ولی، بد به روزگار هم میکنین شما چندتا زن.
براق شدم بهش. نگاش را زود دزدید و خیره شد به آسمون. گفتم: حالا بیا دو کلوم هم از ننه ی عروس بشنو. همه را مار میزنه، ما را خرچسونه. آخه ما چه کارمون به کار اون غربتیه؟ چرا حرف درمیاری؟ اون پدرسوخته ی قرمدنگ، شریک دزد و رفیق غافله مسببش شد. همون طیب قرمساق.
اسم طیب که اومد راه افتاد. رفتم دنبالش. گفتم: هان. دیدی! درد ما اینه که مرد بالاسرمون نیست. چشمتون به زن که می افته الدرم بلدرمتون به آسمونه. ولی وای به وقتی که از ترس تمبونتون سنگین بشه. اون روز این همه فریاد کشیدیم و خودمون را جر دادیم. در و همسایه تا ریختن تو خونه و دیدن لباس گزمه تن اون بی ناموسهاست، زن و مردشون تخم رفتن. انگار نه انگارگرگهایی که تو لباس میش اومده بودن، قصد هپرو کردن مال و ناموس اون همسایه شون را که ما باشیم داشتن. تو هم که ندیده، فقط اسمش اومده، ریدی به خودت. یکم از اون گرتی که دادی، خودتم بخور که یادت بیاد چند روز پیش، خودت گفتی با اون ضربه و تکونی که خورده بچه اش افتاده. حالا وایسادی واسه من از تو خشتکت میخوای دلیل رو کنی که چرا این بد اقبال افتاده به این روز و حال؟
کلون در را کشید و رفت بیرون. کیف نیمدار چرمی اش را دست به دست کرد، دو قدم رفت و باز برگشت.
گفت: از ضعیفه ای به وجاهت تو این نوع کلوم بعیده. نشنیده میگیرم. میزارم پا حساب زبون تلخیت و اعصاب خوردت. همون که گفتم، بهتر نشد بیا تا یه چیز دیگه بدم براش. حق الزحمه هم نمیخواد بدی، مهمون من این بار.
گفت و رفت. برگشتم و تو حیاط نشستم رو پله ی دالونی. حسینعلی و طیبه رفته بودن کنج باغچه و داشتن چاله حوض بازی می کردن. میرزا هم مثل همیشه، چهار چشمی داشت همه جا را می پایید.
رقیه ، کاسه به دست از اتاق اومد بیرون. اشاره کرد دواش را دادم. خورد و خوابید.
کاسه را که گذاشت تو مطبخ، بعد رفت و از تو اتاقش یه گلوله کاموا آورد و شروع کرد از درگاهی اتاق به همه جا ریسمون کشید. آفتاب کم کم داشت پهن میشد تو حیاط.
اکرمی ، بچه به بغل و ریسمون به دست اومد تو درگاه اتاق. آفتاب را که رو صورتش حس کرد، نشست همونجا تو دهنه ی در و پستون توتولی گرفته اش را درآورد گذاشت دهن اکبری.
پاشدم رفتم تو اتاق. زیوری انگار که صد ساله نخوابیده باشه، مث بچه ها، پاهاش را جمع کرده بود تو شکمش. عروسک کاموایی که رقیه جای بچه بهش غالب کرده بود را محکم بغل کرده بود و هفت کله خوابیده بود.
خوب گوش کردم. هیچ صدایی نمی اومد غیر بازی بچه ها. بعد از مدتها یه آرامش خاصی توی خونه بود. نشستم کنار سماور و با خیال راحت یه استکان چایی ریختم. پلکهام سنگین شده بود. از دیشب با اون بلبشویی که راه افتاد خواب به چشمم نیومده بود.
نذز کردم غروب برم سقا خونه و شمع روشن کنم بلکه دفع بلا بشه و از این روز و حال در بیایم. پاهام را گذاشتم رو ترنج قالی ، درست همونجایی که یه تیکه آفتاب از پنجره افتاده بود. پاهام گرم شد و گرماش نشت کرد تا چشمهام. پلکهام سنگین شد و بعد، همه ی تنم سبک. حال خوبی داشتم خواهر. فارغ از همه چیز. حتی خواب هم نمیدیدم. دلم می خواست این حال تا ابد ادامه پیدا کنه.
تو همون حال یهو حس کردم بازوم گرم شد و تکون خورد. محل نگذاشتم. دلم نمی خواست بیدار بشم. تکونها بیشتر شد و ناخواسته پلکهام از روی هم پرید. صورت رقیه جلوی چشمم ظاهر شد. چشمهام را مالیدم و حواسم که سر جا اومد درست نگاش کردم. اشاره کرد پاشو. اشکی که تو چشماش حلقه زده بود سرازیر شد روی گونه اش…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سی و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚
اشکی که تو چشماش حلقه زده بود سرازیر شد روی گونه اش و شره کرد روی لبهاش که میلرزید. تیم خیز شدم و گفتم: بالاخره زیوری کار خودش را کرد؟ دستش رسید به بچه؟
سر تکون داد، یعنی که نه. سرک کشیدم و نگاه انداختم به گوشه ی اتاق زیوری هنوز تو همون حال خواب بود. یواش گفتم: این که خوابیده. بی صدا بگو بینم چی شده، بیدار بشه کارمون در میاد. مهار کردنش واویلاست.
پاشد کاسه ی شیر را از تو طاقچه برداشت داد دستم. اشاره کرد خودت بهش بده. حرصم در اومد. گفتم: بعد یه عمری یه چرت رفتیم ، چشمت ور نداشت؟ خودت میدادی بهش. حتمی بایست منو بیدار میکردی؟ تو که خوب بلدی کلفتی اون اکرمی و بچه اش را بکنی. اینم علی الحده روش. میگذاشتی کپه ام را بزارم بعد دیشب تا حالا. عجب گهی خوردم هووی شماها شدم. حالا تا قیام قیامت بایست لاغ گیسم بمونین؟ شدم لَله ی شوما چند تا. شیر اینو بدم و نون تو و فردا هم حتمی بایست برم کون اون توتولی گرفته و بچه اش را هم بشورم.
رقیه هیچی نگفت. نشست جفت من، چمباتمه زد و خیره شد به گلهای قالی و شروع کرد با انگشت روی بته ها کشیدن و رد ساقه شون را دنبال کردن. کون محلی می کرد به حرفهام.
گفتم: همه تون چشم سفیدین. با غیض از جام پا شدم و رفتم سراغ زیوری. هنوز مث بچه ها پاش جمع بود توی شکمش و عروسک تو بغلش. صداش کردم – زیور، هوی زیوری- پاشو اینو کوفت کن حالت بهتر شه. راست و ریست شدی دیگه بایست جمع کنی بری. بسه هرچی تا حالا از دستت کشیدم. اینها هستن به قدر کفایت. تو که خونه زندگی داری، مث اینها آواره نیستی. حالت بهتر شد زحمت را کم میکنی و ها برو که رفتی سمت ولایت. دیگه وقتشه لنگرو بکشی.
خوابش سنگین بود. تکون هم نخورد. حتم کردم واسه دواهاییه که طبیب داده. بلند تر صداش کردم. فایده نداشت. پام را گذاشتم رو پاش و تکون تکون دادم – زیوری پاشو دواتو بخور بعد باز بکپ تا آفتاب غروب، پاشو- به رو نیاورد. دیدم فایده نداره. مث خرس بود که خواب زمستونه رفته باشه. با لگد زدم تو ماتهتش بلکه بلند بشه. نشد. رو کردم به رقیه، گفتم : چرا بیدار نمیشه؟
رقیه چارقدش را نیمه کشید تو روش و سرش را زیر انداخت. نشستم جفت زیوری. صورتش مث عروسک کاموایی تو بغلش ته رنگ آبی گرفته بود. دو سه باری آروم زدم تو صورتش و صداش کردم. فکر کردم اونم مث من رفته تو چرت و دیگه دلش نمیخواد بیدار بشه. خوش نداره کسی صداش کنه. آروم گرفته بود انگار. گونه ام را نزدیک صورتش کردم. نفس نمیکشید. صورتم را چسبوندم به صورت رنگ پریده اش. هر لحظه سردتر میشد…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سی و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚
صورتم را چسبوندم به صورت رنگ پریده اش. هر لحظه سردتر میشد. خواستم عروسک را از تو بغلش در بیارم، نشد. پا شدم رفتم نشستم تنگ رقیه و تکیه دادم به دیفال.
گفتم: کی فهمیدی؟
جواب نداد. گفتم: سیاه بخت تر و بداقبال تر از ما این. بنده خدا بهر امید اومده بود. فکر کرده بود شهر، اونم تو خونه ی میرزا حلوا خیرات میکنن. غافل از اینکه گاسم این خیرات برای خودش باشه. امان از بی کسی. غریب مرد، خدا نخواد برای هیچ تنابنده ای. حتی گریه کن هم نداره اینجا. میگن خاک غربت سرده. حتی تو قبرستون، وسط مرده ها هم آشنا روشنا نداشته باشی!
رقیه داشت آروم و بی صدا گریه میکرد.
گفتم: نمیدونم چه سرّیه! ناف میرزا را با چه بدشگونی بریده بودن که هرچی بلا هست بایست سر ما بیاد. یحتمل خودش یا حجی کوه بر یه خبط و خطایی تو کارشون بوده. شاید هم ننه شوکت خدابیامرز. خاک براش خبر نبره. ولی میرزا به همشون شک داشت. چه طلسمی تو زندگی میرزابرام هست که هرکی باش وصلت میکنه اینطور به روز سیاه می افته، الله اعلم.
رقیه گریه اش بالا گرفت و به هق هق افتاد.
گفتم: کاری از دست ما ساخته نیست خواهر. همین که بتونیم کفن و دفنش کنیم که رو زمین نمیونه حجت را در حقش تموم کردیم. چقدر تو گوشش خوندم که با این اکرمی در نیوفته. به خرجش نرفت. گفتم با خدیجه و اون میرزای تو باغچه سر و سرّ دارن، نکن. ولی امون از سرتق بازی و یه دندگی. دستش خودش نبود، منم جای اون بودم شاید میزد به سرم. چه میدونست. صدبار تو گوشش خوندم یا جون خودتو میگیرن یا بچه ی تو شکمت. ولی بی انصافها نه از خودش گذشتن و نه از بچه اش. حالا هم اتفاقیه که افتاده. عاقبت همه مون همینه رقیه. جای غمبرک زدن پاشو بریم تا بو نیوفتاده کاراش را ردیف کنیم، هوا گرمه ، زود باد میکنه جنازه.
یه ملحفه انداختم روی زیوری و زیر بغل رقیه را گرفتم. رفتیم بیرون و در اتاق را چفت کردم که بچه ها نرن داخل. فرداش صبح علی الطلوع تو قبرستون بودیم…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سی و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
فرداش صبح علی الطلوع تو قبرستون بودیم.اکرمی و بچه‌ها را نیاوردیم. من بودم و رقیه. وسط هفته بود و قبرستون خلوت. کلاغ هم پر نمی‌زد. چهار تا آدم نبودن لا اقل که زیر تابوت را بگیرن.همین که تونستیم یکی را پیدا کنیم تو اون قحط الرجال که بیاد یه سوراخ به عنوان قبر خیر سرش بکنه تو زمین تا بتونیم زیوری را بزاریم توش بازم کار خدا بود خواهر. من مگیم آدم اگه دلش صاف باشه خدا هم بی‌نصیب و بی جواب نمی‌گذاره کارشو. از این که بی‌غل و غش و از صفای دل زیوری را بردم قبرستون، خدا هم نخواست جنازه اش رو زمین بمونه. سراغ هرکی رفتیم که بیاد بنده خدا را غسل و کفن کنه زیربار نرفت. می دونم دردشون چی بود خواهر . از اون روز که فهمیدن طیب تو خونه‌ی ما بوده ترس داشتن از مراوده با ما. در و همسایه که دور ما را خیط کشیده باشن دیگه از قبرکن و مرده شور چه انتظاری هست؟ همین که کلید دار غسالخونه کلید داد که مرده رو زمین نمونه بزرگی کرد. زیوری را پیچیدیم تو پتو و با رقیه به کول کشیدیم تا اونجا.
دم ورودی قبرستون انکرالاصوات چمباتمه زده بود و عبای نیمدار موش خورده اش را کشیده بود روی سرش و دود از طرفین عبا میزد بیرون.
چشمش که افتاد به ما یه طوری خندید که شونه هاش لرزید و صدای سرفه اش پیچید توی قبرستون خلوت.
گفت: چی آوردی؟ هان؟
گفتم: میته! آوردیم بسپاریم به خاک.
گفت: دعا خون خواستین، هستم. هان
گفتم: دعا برای سرقبره. هنوز کفن هم نداره، چه رسه به قبر.
یه خنده ی چندش آوری کرد و گفت: قبر هم میکنم برات. غسل هم خواستی بلدم. دعاش هم با خودم.
گفتم: میت زنه.
باز خندید و دندونهای گرازش زد بیرون. گفت: چه بهتر. غسل غسله. زن و مرد نداره
رقیه سر جنازه را گذاشت زمین.براق شد به من و رو ترش کرد. بعد هم شروع کرد به داد و بیداد.
گفتم: هنوز نه به باره نه به داره. مگه من گفتم باشه که اینطور داد و بیداد راه انداختی؟ تو این قبرستون برهوت مگه غیر ما سه تا و این جنازه کس دیگه ای هم هست؟ بده میخواد یه گوشه کار رو دست بگیره؟
رو کردم به انکرالاصوات و گفتم: قبرش را تو بکن،غسلش با خودمون.
فرز از جاش پاشد. یه پک محکم به چپقش زد و گفت: ای به چشم. چی از این بهتر؟ مرده که میارن تو این قبرستون روحم وا میشه. مردیم از بی مردگی.
باز خندید و راه افتاد. گفت: تا من میکنم، شوما بشورین.
بردیمش تو غسالخونه. غسل و کفنش کردیم و آوردیمش سر قبری که داشت میکند. نماز میت بلد نبودیم. به انکرالصوات گفتم : نماز میت؟
گفت : دعا بلدم، نماز نه. کارم این نیس. واجب هم نیس
رقیه نادلگرون بود. اشاره کرد بی نماز نمیشه. این شد که
دو رکعت نماز معمولی خوندیم بالاسر جسد و سپردیمش دست انکرالاصوات.
با اون جثه ی پیر و کمر قوزی، قوه و بنیه ی یه مرد تنومند را داشت. تک و تنها جنازه را بلند کرد و گذاشت توی قبر و چیزایی تو گوشش خوند که ما نفهمیدیم. بعد هم اومد بالا و بیل را برداشت و تند تند قبر را پر کرد. کارش که تموم شد نشست بالا سر قبر و با همون صدای انکرالاصواتش شروع کرد به خوندن. حس غریبی بود خواهر. رقیه نشست و یک دل سیر گریه کرد. صدای گریه اش با صدای خوندن قوزی قاطی میشد و میپیچید تو خلوت قبرستون و کلاغهایی که روی کاجهای بلند لونه کرده بودند را آشفته میکرد و پرشون میداد تو آسمون و باصدای کلاغها مخلوط میشد و برمیگشت و انگار فرو میرفت تو گوش قبر زیوری.
این همه غربت و بی کسی، اون هم تو قبرستونی که خیلیهاشون را میشناختم برام غریب بود. علی، خدیجه و بچه هاش،ننه شوکت و حجی کوه بر و خیلیهای دیگه همون دور و بر بودن. ولی بود و نبودشون انگار علی السویه بود.
یهو دلم ریخت. تازه دیدم چقدر تنهام. حتی تنها تر از زیوری. اون لااقل منو داشت که رو زمین نمونه. من چی؟ دیگه کسی برام نمونده بود. یهو دلم برای حسینعلی تنگ شد. فقط اون بود که میتونست همدمم باشه و عصای دست پیریم. رو کردم به رقیه .هنوز داشت گریه می کرد بالاسر زیوری. انکرالاصوات ولی نبود. نفهمیدم کی رفته بود. غیب شده بود انگار. حتی دستمزدش را نگرفته رفته بود. رقیه را بلند کردم به زور و راهی خونه شدیم.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهل)

join 👉 @niniperarin 📚
به اینجا که رسید شاباجی مثل اینکه طاقتش طاق شده باشه یه نفس عمیقی از ته وجوش کشید و پاشد. لنگون رفت سراغ بقچه اش و کیسه ی تنباکو را درآورد.
گفت: میخوام قلیون چاق کنم. اندازه تو هم خیس کنم؟
گفتم: آره، چندتا پک همراهیت میکنم. کاری که نداریم این تو، یا بایست قلیون دود کنیم یا یاد گذشته و تعریف خاطره. اینطور روزها زودتر شوم میشه. بلکه کمتر سربندازیم چقدر از عمرمون رفته و این چند قدمی که مونده تا ته خط را بی خیال و حرص طی کنیم. نمیدونم، خدا را چه دیدی. شاید هم یه فرجی شد، معجزه ای، دوا درمون تازه ای، چیزی خلاصه و از این فلاکتی که توش دست و پا میزنیم و این جزامخونه خلاص شدیم. هرچی باشه اون اوس کریمه، ارحم الراحمینه. گاسم دید ما اندازه ی خودمون ضجر کشیدیم گفت همینقدر کفایتشون میکنه. شب خوابیدیم و صبح که پاشدیم دیدیم جزام از تنمون ریخته.
شاباجی با انگشتهای سفت شده ی ناقصش تنباکوهای خیس خورده را به زحمت تو پیاله چلوند و یه نگاه عاقل اندر سفیح انداخت بهم و گفت: ای خواهر، چه خیالاتی میکنی تو هم.برو خدا را شکر کن که این خوره به عقلمون نزده تا حالا. همینم که یادمون مونده از خاطرات و میتونیم یاد کنیم از قدیم بایست یه صدقه بدیم و هزار بار سجده شکر به جا بیاریم.گوشت تنمون که رفته، دیگه عقلمون هم نره از دست.
ذغالی که ریخته بود تو آتیش گردون را آورد داد دستم. گفت: تا اینو بگردونی، یه چایی دم میکنم. قلیون بی چایی مث عرق بی مزه اس. دهنو گس میکنه. اونوقت دیگه کاممون وانمیشه برای اختلاط. برو آتیشو گل بنداز و بیا ببینم عاقبت تو و اون هووهای ناقصت به کجا کشید.
پا شدم. چارقدم را صاف کردم و یه سنجاق زدم بیخش و رفتم دم در حجره تو حیاط. چندتا از اهالی جذامخونه گُله گله پر و پخش شده بودن تو حیاط و لابه لای درختها یا داشتن آفتاب میگرفتن یا روز شوم میکردن با اختلاط تا بالاخره یه روزی وقتشون سربیاد.
انگشتم را کردم تو حلقه ی آتیش گردون و شروع کردم به چرخوندن. ذغالها شروع کردن به جرقه انداختن و انگار کن که شب چهارشنبه سوری باشه یه حلقه ی آتیش تو هوا رد مینداخت و صدای جرق و جرق ذغالها خوش به گوش آدم مینشست. چندتایی از همون خوره گرفته های دور و بر جمع شدن دورم و شروع کردن شلون و کلون ورجه وورجه کردن و بقیه هم دست میزدن و میخندیدن. با یه آتیش کوچیک و چندتا ذغال تخمی جرقه ای، شدم اسباب شادی. کم کم بقیه هم که صدا را شنیدن از تو دخمه هاشون دراومدن و اضافه شدن به قبلیها. بعد مدتها داشتم یه خنده میدیدم رو لب این جماعت. یادم رفت محض چه کاری اومده بودم بیرون. هی من آتیش گردون را تاب میدادم و اونها هم قر به کون و کمرشون میدادن. خلاصه که اسباب خوشی جور شده بود که یهو بین جمعیت، اون ته یه چیزی دیدم که باورم نشد اول. با اون چشمم که هنوز ناقص نشده بود تیز شدم و چشم انداختم. درجا خشکم زد. جیغ کشیدم و آتیش گردون از دستم ول شد و رفت تو آسمون و با ذغالهاش افتاد وسط جمعیت. از جیغ من، جیغ و داد و بیداد و ولوله افتاد تو جمعیت و دو سه تا عربده کشیدن سوختم، سوختم. چندتایی سر و صورتشون را گرفتن و جلز و ولز کنان به اینور و اونور دویدن. یکی که آفتابه به دست می اومد آب را ریخت به اونجاشون که میسوخت و صداشون بند اومد. جمعیت متفرق شده بود. ولی خبری هم از اون نبود. شاباجی که از سر و صدا و جیغ و فریاد دلش لرزیده بود پریده بود از حجره بیرون و مات وایساده بود کنار من.
گفت: حالت خوشه؟ معلومه چکار میکنی؟ خوره کمشون بود که داغ هم انداختی رو سر و روشون؟
گفتم: به امام غریب قسم که خودم دیدمش. جام را پیدا کرده بعد این همه سال. وسط جمعیت داشت زاغ سیاهمو چوب میزد. تا دید که دیدمش خودشو گم و گور کرد شاباجی. خدا به دادمون برسه. اومده محض انتقام.
شاباجی یه نگاه به دور و بر انداخت و گفت : چرا هول و ولا میندازی تو دل آدم؟ کیو دیدی؟ انتقام چی؟
منتظر جوابم نشد. دستم را گرفت و کشوندم طرف حجره. گفت: بریم تو تا بلایی سرمون نیاورده. همینمون مونده بود. سر پیری و با دست و پای علیل بیوفتیم به گه خوردن و فراری شدن. بردم تو و در را از پشت چفت کرد.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚