قسمت ۲۳۱ تا ۲۳۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سی و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
رو گردوندم ازش و رفتم تو اتاق. حواسم بهش بود. اول رفت یکم نشست کنار حیاط. رو پاش بند نبود. پاشد رفت سراغ میرزا و در گوشش یه چیزایی گفت و بعد آروم پاورچین رفت طرف اتاق اکرمی.
نمیدونم خواهر. یه حس غریبی داشتم. از یه طرف میگفتم راست میگه. مگه اکرمی دست به یکی نکرد با خدیجه و میرزا و اون همه بلا سرم آورد؟ خوب حقشه. مگه خودت این راهو جلوی پاش نگذاشتی؟ حالا هم که این میخواد کار نیمه تموم را تموم کنه تو میخوای نگذاری؟ حالا چی شده یهو دلت سوخت برای این مارمولک توتولی گرفته. کم عذابت دادن؟
از یه طرفم هم این فکرها را که میکردم یهو دلم هری میریخت پایین. یکی دیگه تو وجودم میگفت آخه تا کی کل مریم؟ مگه عهد نکردی دیگه خون نکنی؟ فشار قبر و روز پنجاه هزار سال یادت رفته؟ مگه پا نگذاشتی تو راه که بری زیارت آقا سیدالشهدا و آب توبه سرت بریزی؟ حالا قسمت نبود و نرفتی. ولی قصد و نیت مهمتره. کم از زیارت نبود اون راهی که تو رفتی و کارایی که تو کردی.
دیدم یواش در اتاق اکرمی را داره باز میکنه. با اینکه نمیخواستم ولی از جام پا شدم. پاهام به اختیار خودم نبود انگار. رفتم از اتاق بیرون. زیوری تو سیاهی اتاق اکرمی گم شد. خواستم داد بزنم و بقیه را بیدار کنم. ولی زبونم نمیچرخید. صدام در نمی اومد. تا وسط حیاط رفتم. پاهام سست شد. نگام افتاد تو چشمهای میرزا که با غضب بهم خیره شده بود. گفتم: همینو میخواستی؟ ما را گذاشتی و رفتی و یکی دیگه را جای خودت روونه کردی که بیاد این بلا را سر بچه ات بیاره؟ حتم دارم خودتم نمیدونستی چه غلطی میکنی. کم بهت گفتم نرو بشین سر این بازی کوفتی؟ رفتی. یاسین میخوندم انگار به گوشت. اینقدر رفتی که دیگه بر نگشتی. حالا میخوای با این یکی هم منو در بندازی؟ همون اکرمی بس نبود؟
نگاهش را دوخت پایین. پشت کردم بهش و رفتم روبروش نشستم کف حیاط و تکیه دادم به دیفال روبروش و خیره شدم بهش. داشت با نگاش التماسم میکرد. سرمو زیر انداختم. نمیخواستم بیشتر التماسم کنه. مگه من وقتی التماسش کردم که نره گوش کرد؟ با اینکه ته دلم نمیخواستم اتفاقی برای اکبری بیوفته ولی نمیدونم چرا پاهام رمقش را نداشت که برم جلوی زیوری را بگیرم. خیره شدم به سیاهی ای که از اتاق اکرمی بیرون می زد و با اینکه مهتاب بود نشت میکرد تو فضا و انگار امشب را از شبهای دیگه تیره تر می کرد. داشتم تو اون سیاهی گم میشدم انگار. چشمهام را بستم و منتظر شدم. هر آن بود که گریه ی اکبری سر به آسمون بزاره. اکرمی که که شب و روز براش نداشت. همیشه ی خدا براش شب بود. اصلا حالا این بچه باشه یا نباشه. اون که چشم نداره، تا حالا حتی بچه ی خودش را هم ندیده. بگیریم عمر این این طفلک اکبری هم به دنیا نباشه. غم نداشتنش که خیلی براش سخت نیست. از قدیم گفتن از دل برود هرآنکه از دیده رود. پس نباس همچین ککش بگزه. همون چیزی که تا حالا تو خیالاتش ساخته بعد اینم میسازه. حالا چه با بچه چه بی بچه.
تو این فکرها بودم که یهو صدای قهقهه و بعد هم بد و بیراه گفتن زیوری مث شلاق نشست تو گوشم. چشمهام و وا کردم و از جا جستم. پاش را از اتاق گذاشت بیرون. سوزن را بین دو انگشت گرفته بود جلوی صورتش و خیره بهش نگاه میکرد و مث دیوانه ها میخندید. نور چراغ نفتی که روشن شد از اتاق رقیه پهن شد کف حیاط. دیگه تاریکی نبود که توش بشه پناه گرفت. دیدم دیر بجنبم خیال میکنه همدست زیوری شدم و آش نخورده میشه و دهن سوخته و یه خون نکرده میوفته گردنم….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سی و دو)

join 👉 @niniperarin 📚
دیدم دیر بجنبم خیال میکنه همدست زیوری شدم و آش نخورده میشه و دهن سوخته و یه خون نکرده میوفته گردنم. رقیه که از اتاق اومد بیرون دویدم طرفش. چراغ را گرفته بود بالاسرش و چشم مینداخت تو تاریکی اونطرف حیاط که ببینه چه خبره. رسیدم بهش. براق شد بهم و اشاره کرد چه خبره؟
گفتم: نمیدونم والله. منم مث تو دیدم سر و صدا میاد اومدم بیرون. دیدم زیوریه. نمیدونم چه مرگش شده.
هر آن منتظر بودم خواهر که اکرمی از سر و صدا بیدار بشه و ببینه بچه اش نفله شده. یا خودش پس می افتاد یا سر و صدا میکرد و نصف شبی آبرو برامون نمیگذاشت تو در و همسایه.
رفتم طرف زیوری که آرومش کنم. رقیه هم چراغ به دست پشتم اومد. زیوری همینطور می خندید فقط. جلوی رقیه خودم را زدم به اون راه. روبروی رقیه رک ایستادم و با تشر بهش گفتم: چه مرگته؟کجا رفته بودی؟ داشتی چه غلطی می کردی؟
همونطور که میخندید گفت: دیدی؟ دیدی کل مریم؟ بازم دستمون را خوند. نگفتم این با اجنه ارتباط داره. هی بگو نه. آدم شده.
رقیه نگاه معنی داری بهم کرد.
گفتم: یعنی چی دستمون را خوند. دست تو را خونده، هر کی خونده. چی شده؟
با یه حال غریبی می خندید. عدی نبود خواهر اون خنده هاش.
گفت: دیدی بدبختم کرد؟ جا تره و بچه نیس. بچه ام را ازم گرفت و خودش جون بچه اش را برداشت و فلنگ را بست. فهمیده بود خیالاتی داریم لابد. اکرمی در رفته؟
باورم نشد. مگه میشه؟ حالا ما یه چیزی فکر میکردیم. به این مفتیها نبود که. اگه جدا با از ما بهترون همدست شده بود و منو دور زده بود چی؟ یعنی رودست خورده بودم مث خر. ولی حال زیوری خوب نبود. حتما اشتباه دیده. چراغ را از دست رقیه کشیدم و رفتم تو اتاق اکرمی. رقیه هم اومد. رختخواب اکرمی پهن بود و گهواره اکبری وسط اتاق. رفتم لحاف را کشیدم و پرت کردم کنار. راست میگفت. خبری ازشون نبود. با چشمهای گرد شده خیره شدم به رقیه.
گفتم: راست میگه. دیدی رقیه؟ دیدی خودمون با دست خودمون مار تو آستینمون پروروندیم. حتم دارم با میرزا همدست شده. اون وقتی که میرزا با چشمهاش التماسم میکرد، حتم دارم همون موقع خبر را به گوشش رسونده. اینها هم آدمیزاد نیستن. یا طی الارض کرده و زده به چاک یا با همدستی اونا خودش را غیب کرده.
رقیه با چشمهای وحشت زده خیره نگام میکرد.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سی و سه)

join 👉 @niniperarin 📚
رقیه با چشمهای وحشت زده خیره نگام میکرد. اشاره کرد چی می گی؟
گفتم : اکرمی رقیه. اکرمی. همه ی این بساطها زیر سر اون بود. این بلاها را سرمون آورد، بچه زیوری را به دنیا نیومده فرستاد اون دنیا، حالا هم که زیوری اومده ازش انتقام بگیره شستش خبردار شده و زده به چاک. دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ ای دل غافل. من ساده را بگو که دلم به حال این ولدالچموش و بچه اش سوخت. امان از دلرحمی خواهر. هرچی میکشیم سر همین سادگی و دلرحمیه.
رقیه زل زده بود بهم. دستم را گرفت و اشاره کرد بیا! خواست از اتاق ببرتم بیرون که صدای گریه از بیرون بلند شد. صدا را شناختم. اکبری بود. دویدم از اتاق بیرون. زیوری وسط حیاط ایستاده بود و صدای بچه را که شنید قهقهه اش خفه شد. از اتاق رقیه بود صدا. برگشتم و خیره نگاهش کردم. سرش را انداخت پایین.
یهو زیوری زد زیر خنده، مثل دیوانه ها ریسه می رفت. انگار داشت جیغ میکشید. بعد هم خنده اش فروکش کرد و شد گریه و شروع کرد یا خودش حرف زدن. مفهوم نبود. ساکت شد و زل زد به اتاق رقیه.
گفت: بچه ام برگشته. خدا نخواسته بی کس و کار بمونم. خودش برام یکی دیگه فرستاده.
اینو گفت و دوید سمت اتاق. رقیه فرز دوید دنبالش و راهش را سد کرد. نگذاشت بره تو. اکرمی از تو اتاق صدا میکرد: باز چی شده رقیه نصف شبی؟ چه خبره؟ اومدم اتاق تو که آسایش داشته باشم. ولی انگار اینور و اونور فرقی نداره.
زیوری حالت عادی نداشت. مدام داد میزد، این عفریته ی افعی بچه ام را دزدیده. یالا برش گردون. برده اونجا سوزن بزنه تو ملاجش. از گریه اش می فهمم. یالا دخترم را پس بده تا نکشتمت. دویدم و زیوری را محکم گرفتم. اگرنه رفته بود تو اتاق و کاری که نباید را میکرد. رقیه سریع رفت تو اتاق. هرچی به زیوری میگفتم گوشش بدهکار نبود. داشت خودش را از دستم خلاص میکرد. دیگه قوه نداشتم که بیشتر مهارش کنم. از چنگم در اومد و در اتاق را واکرد که بره داخل که رقیه با یه بچه که تو قنداق پیچیده بود جلوش سبز شد. بچه را داد بغل زیوری و دستش را انداخت به کمر اون و آوردش نشوندش تو حیاط. زیوری خیره شد به بچه و همونطور که اشک میریخت لبخند زد…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سی و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚
زیوری خیره شد به بچه و همونطور که اشک میریخت لبخند زد و رفت نشست تو تاریکی و پستون درآورد گذاشت دهن بچه. براق شدم به رقیه. رفتم کشیدمش کنار و گفتم : اکرمی تو اتاق تو بود؟
با سر اشاره کرد آره و با زبون لالی توضیح داد که خوابش نمیبرد، واهمه داشت، اومد اتاق من.
گفتم: اون به جهنم. از تو یکی انتظار نداشتم. میبینی که حال درست و حسابی نداره این زیوری. فشار بهش اومده و زده به سرش. تو این هاگیر واگیر تو هم خر بازی درآوردی؟ نکنه تو هم بالاخونه ات را دادی اجاره. میبینی که قصد جون بچه را کرده. بایست بیاری بدی دستش این طفل زبون بسته را؟ نبین حالا رفته پستون بزاره دهنش. اگر حالش برگرده و بلایی سرش بیاره چی؟ خودت میدونی من نمیخوام سر به تن اکرمی باشه. ولی بچه اش چه گناهی کرده؟ استغفرالله…
رقیه اشاره کرد طوری نیس.
گفتم: طوری نیس یعنی چه؟ الان برو ببینم دیگه میتونی این بچه را از دست اون لایعقل در بیاری یا نه.
داشتم با رقیه کلنجار می رفتم که یهو داد و بیداد زیوری رفت به آسمون: عفریته ی بی همه چیز. میکشمت زنیکه ی جادوگر. هر چی دستش برسه سنگ میکنه.
اینها را گفت و از جاش پاشد. دیدم حالش وخیمه. دویدم طرفش که بچه را از دستش بکشم بیرون که بچه را از خودش جدا کرد و پرت کرد تو آسمون. سفیدی قنداقش مثل یه شهاب رد انداخت تو سیاهی شب و تا اومدم به خودم بجنبم بچه دمر افتاد وسط حیاط. حتی صداش هم در نیومد.
داد زدم یا ابوالفضل. دیدی رقیه چکار کرد؟ دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ صدای اکرمی از تو اتاق بلند شد که چی شده رقیه؟ چرا تمومی نداره این صداها؟
رقیه رفت طرف بچه و اون را برداشت. آورد گرفت جلوم. یه عروسک کاموایی پیچیده بود توی قنداق…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سی و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚
رقیه رفت طرف بچه و اون را برداشت. آورد گرفت جلوم. یه عروسک کاموایی پیچیده بود توی قنداق.
یه نفس راحتی کشیدم. راستش دلم نمیخواست خواهر که یه بچه ی دیگه نفله بشه و پای منم وسط باشه. میگن آدم هرچی سنش بالاتر میره شر و شورش کمتر میشه. منم دل رحم تر شده بودم تا سابق. هرچند قبلا هم گفتم، سر خدیجه و طفلاش من تنها که مقصر نبودم. خود خدیجه هم دخیل بود تو اون اتفاقات. رو کردم به رقیه و گفتم: میگذاشتی به یه شب بخوره بعدا کمال همنشین درت اثر میکرد. هنوز تقی به توقی نخورده تو هم شدی مثلش؟ اون یه مترسک ساخت و علم کرد اینجا که دیگه ما هم حریفش نیستیم. حالا اینم از تو. لابد تو هم توله جن ساختی! هان؟ خندیدم.
رقیه با حرص عروسک کاموایی را چسبوند تخت سینه ام و اومد بره تو اتاق که زیوری دوباره شروع کرد به هذیون گفتن. میخواست بره تو اتاق و کار اکرمی را تموم کنه. با رقیه دوتایی گرفتیمش و بردیمش تو اتاق من. زور داشت پدر سوخته. میگن عقل که بره زور میاد جاش. سر اینکه تا صبح خطایی نکنه، دست و پاش را با طناف بستیم و انداختیمش گوشه ی اتاق. بازم دست و پا میزد و ول کن نبود. تو اون گرما چندتا لحاف برداشتم و انداختم روش که سنگینی کنه و تکون نخوره. تا صبح هم خودم و رقیه نوبتی کشیک دادیم. صبح آفتاب رو چینه نیوفتاده رفتم در خونه ی طبیب، از خواب کشوندمش بالا و آوردمش. کل راه هی غر میزد که شوما چندتا زن معلوم نیست چرا هیچیتون به آدمیزاد نرفته. هر وقت اومدی منو زابرا کردی. هیچیش نگفتم خواهر. طبیب هم طبیبهای قدیم. شکوه تو کارشون نبود.
بالاخره اومد بالاسر زیوری. معاینه که کرد و حرف که باهاش زد سری تکون داد. یکم گرد ریخت تو کاغذ و داد دست رقیه. گفت اینها روزی سه بار تو شیر حل کن و به خوردش بده. بعد هم از اتاق اومد بیرون. اشاره کرد به من. رفتم. یواش در گوشم گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚