قسمت ۷۱۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و نوزده)
join 👉 @niniperarin 📚

بچه را گذاشتم توش و فرستادم پایین تا ببینم یارو کیه و دست به سرش کنم! هنوز درست نمیشد دیدش اما از هیات و هیکلش شناختمش. مسلم دربون بود. اونوقتها هنوز کل روز را دربونی نمیکرد. یه چماق دستش میگرفت و یه قمه هم فرو میکرد زیر شال کمرش و یه طورایی ناطوری میکرد شبها که چند تومان اضافه تر سر ماه بیاد ته جیبش. بایست جلوی در ورودی میبود اون موقع. نمیدونم چی شده بود که راه افتاده بود و داشت خرامان توی امارت پاس میداد!
تندی طناب را بستم به تنه ی یه درخت باریکی که اونجا بود. هنوز دستم به طناب بود که مسلم به صرافتم افتاد و منو دید تو تاریکی و اومد طرفم. نشناخته بودم از اون فاصله. اومد طرفم و گفت: هر کی هستی و هر غلطی میکنی سر جات وایسا و تکون نخور که خونت مباحه. پدر سوخته تو امارت خان….
رسید نزدیک و تازه شناخت. افتاد به غلط کردن و بعد هم گفت: آخه انتظار نداشتم شوما باشی برزو خان. آخه نصف شبی، اینجا، پشت امارت و تو یه جای پرت، آدم، بلانسبت غیر دزد، انتظار کس دیگه ای را نداره. شوما کجا، اینجا کجا؟!
دیدم حالا دو به شک میشه و فردا یه حرفی در میاره و اونوقته که به گوش خان والا برسه و کار خودم زار بشه. گفتم: مهم نیست! تو به کارت برس. بیخوابی زده بود به سرم. اومدم یکم قدم بزنم که رسیدم سر این چاه. ندیده بودمش تا حالا، تو این تاریکی درست پیدا نبود. نزدیک بود بیوفتم توش. سر همین وایسادم.
گفت: خدا رحمتون کرده خان. چطور این چاهو ندیده بودین تا حالا! البته حق دارین. منم آقام خدابیامرز که دربون خان والا بود بهم گفته بود در مورد این چاه. اگر نه حتمی منم بی خبر بودم! میگفت این چاه نفرین شده است! کسی تا حالا نتونسته پرش کنه یا درش را ببنده. راست و دروغش را نمیدونم. خدا رحمتش کنه. ولی میگفت اگه کسی از آب این چاه بخوره، سر تیر کفن واجب میشه. از گلوش نرفته پایین زرتش قمسور میشه و میره اون دنیا! میگفت یه افعی چند سر اون پایینه که از زهرش میریزه تو آب! همینکه یه جرعه بخوری تمومه کارت!
دیدم داره خزعبلات میگه. هیچیش نگفتم و هی سرتکون دادم تا حرفش را بزنه و زودتر راهش را بکشه بره. داشت حوصله ام سر میرفت از حرفاش و از یه طرف هم دل ناگرون بچه بودم که توی دلو وسط چاه آویزونش کرده بودم. یه سیگار پیچیدم و گذاشتم گوشه لبم و کبریت کشیدم! امان… امان…
اشک خان شد مث بارون باهار و یه کبریت کشید همون وقت و گفت: کبریت که شعله کشید و یه ذره اونجا روشن شد، یهو مسلم گفت: ای بی پدرا! آب خوردن از این چاه قدغنه! کی خواسته از چاه آب بکشه؟ ببین قرمساقا ریسمون بستن اینجا!
بعد هم دوید طرف ریسمون و با قمه زد روش. تا اومدم به خودم بجنبم طناب برید و جلو چشمام مث یه مار خزید تو دهنه ی چاه. دویدم طرفش! ولی بی فایده بود. کار از کار گذشته بود. صدای دلو را شنیدم که افتاد ته چاه توی آب…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…