قسمت ۷۱۸

🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و هجده)
join 👉 @niniperarin 📚

یه آهی کشید و گفت: نه!
اونوقتی که اومده بودیم قلعه با فخری، اول عروسیمون چند وقتی بود که آبستن بود…
چشمام گشاد شد از حرفش خواهر. اون برزویی که اون روزا میشناختم بهش نمی اومد اینقدر وقیح باشه! چاک و چوک همه را میگرفتن و خودشون هر غلطی میخواستن میکردن! تازه داشتم به حرف گلاب خاتون میرسیدم و میفهمیدم که همون وقتم بلا نسبت شوما خرم کرده بود که شدم زنش!
ولی لحن کلومش طوری بود الان که انگار پشیمون بود از این قضیه. گفتم: خب؟…
گفت: آقام-خان والا- فهمید. سر همین هم بود که مریض شد. گفت کسی بفهمه چو میندازن این اونور که نوه ی فلانی حروزاده اس. اگه تک پسرش نبودم همون وقت قیدم را میزد و مینداختم بیرون از خونه اش. خودش به زبون آورد.
هرچی زیر گوشش خوندم که کسی از کجا میخواد بفهمه، به خرجش نرفت. گفت مردم فضول تر از این حرفان. تا خواجه و باخواجه ما را میزارن زیر عدسی تا یه حرفی پشتمون بسازن. میخواست فخری را بفرسته خونه ی آقاش. اینقدر التماسش کردم و به پاش افتادم تا قبول کرد بمونه. ولی جلو چشم نباشه. بعد هم یه شرط گذاشت!
گفتم: چه شرطی؟
گفت: شرط کرد اگه بچه پسر بود میزارم بمونه، اگر نه که …
زد زیر گریه باز. گفت: فخری را نگذاشتم بیاد جلو چشم تا وقت زاییدنش. یکی دوتا محرم که دیدنش گفتن بچه اش دختره. باز اطمینان نکردم به حرفشون. گفتن حالش فلان طوره، شکلش بیسار طور، یعنی بچه دختره. باز قبول نکردم. تا اینکه شش ماه بعدش زایید و دختر بود.
همونطور که اشک میریخت یه لبخندی اومد رو لباش و گفت: پیدا بود بزرگ بشه، خوشگل میشه. ولی به محض زاییدن فخری خان والا اومد تو. بچه را از دست قابله گرفت و پارچه را پس کرد و با غیظ نگام کرد. بچه را ور داشت و رفت بیرون. به منم اشاره کرد برم دنبالش. فخری هنوز درست و حسابی هوش و حواس نداشت و بیحال شده بود بعد از زاییدن. بچه را هل داد تو بغلم و گفت: میبریش همین الان سر به نیستش میکنی! ترتیب قابله را هم خودم میدم. به فخری هم میگی مُرده زایید. خواستم التماسش کنم. بگم بچه مه، ولی براق شد بهم و گفت: صدات در بیاد از ارث و میراث که محرومت میکنم هیچ، همین امشب باید جل و پلاس خودت و این زنیکه را جمع کنی و بری…
ناچار بچه را ورداشتم و از اونجا اومدم بیرون. خواستم برم بیرون امارت، ولی نتونستم. شروع کردم تو محوطه راه رفتن تا بلکه فرجی بشه یا راه چاره ای پیدا کنم که رسیدم اینجا. درست بالای همین چاه. بچه شروع کرد به گریه. صداش دل آدم را میبرد. مونده بودم چکار کنم. جوون بودم حلیمه! خام بودم! میترسیدم از آقام. به حرفش گوش نمیکردم ابایی نداشت به حرفی که زده بود عمل کنه. اگه تازه سر خودم یا فخری را زیر آب نمیکرد.
یهو یه صدایی شنفتم. دیدم یکی تو تاریکی داره میاد و حالاست که بچه را ببینه یا صداش را بشنفه. یه دلو کنار چاه بود که یه ریسمون بهش بسته بودن. بچه را گذاشتم توش و فرستادم پایین تا ببینم یارو کیه و دست به سرش کنم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…