قسمت ۲۲۶ تا ۲۳۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست وبیست و شش )
join 👉 @niniperarin 📚
طیب هلم داد کنار و عربده کشان رفت تو خونه. چنان با بامچه کوبید تو کمر رقیه که پخش زمین شد. دویدم تو خونه. طیبه و حسینعلی از پشت شیشه داشتن تو حیاط را نگاه میکردن و جیغ میکشیدن و با مشتهای کوچیکشون میکوبیدن به شیشه.
طیب داد کشید: زنیکه پتیاره. پای مأمور دولت را قلم میکنی. پدری ازت در بیارم که تو کتابا بنویسن. بگین کجا قایم کردین اون دزدهای قرمساقو. یالله حرف بزن.
دست انداخت و گیسهای رقیه را مشت کرد و همونطور که افتاده بود کف حیاط میکشید و بردش وسط حیاط. دویدم جلو و افتادم به دست و پاش. التماس کردم که ولش کن. بچه اش داره نگاه میکنه از تو اتاق. گناه داره. غلط کرد. فکر کردیم اون دو تا نابکارن که باز برگشتن. اون که نمیدید از پشت دیفال. اشتباه کرده. تو را جون عزیزت ولش کن.
گفت: که اشتباه کرده، هان؟! همه ی شما پدرسوخته ها تا دستتون رو میشه به گه خوردن می افتین. حالا نشونتون میدم اینجا کجاست و من کیم.
بعد هم داد زد: حشمت. این نابکار هرزه را ببر تو اون اتاق تا من بیام…
رقیه شروع کرد به جیغ و فریاد و گریه.
داد زدم: این طفلک زبون نداره. لاله. کاری بهش نداشته باش. آهای همسایه ها. به داد برسین. اینها اومدن زن میرزا را بی عفت کنن.
اینو که گفتم برگشت و همچین با مشت گذاشت تو دهنم که خون شتک زد و پاشید رو لباسش. دندونم شکست و فرو رفت تو لبم و صدام خفه شد تو گلو. اکرمی که صداها را شنیده بود اومده بود پشت در اتاق کنار بچه ها، جیغ میکشید و با مشت میکوبید تو شیشه.
طیب فریاد کشید: نادر! پاشو پیزیت را از رو زمین جمع کن بیا این الدنگ را ببر اون تو جا کن.
اون که روزمین افتاده بود پاشد و لنگ لنگون اومد جلو. دست من گرفت پیچوند و با اون یکی دستش گردنم را گرفت و برد هل داد تو کرتونه ی کفترها و از اونور در را بست. دست انداختم به میله های قفس و هی تکون تکون دادم که بلکه راهی وا کنم. ولی فایده نداشت. میرزا طوری کرتونه ساخته بود که انگار قرار بود خودش توش زندگی کنه. شروع کردم عربده کشیدن. رقیه که دیگه نایی براش نمونده بود و جیغش دیگه صدا نداشت را برد تو اتاق خودش و از دید من خارج شد. طیب رفت تو اتاق و اون دوتا نوچه اش اومدن بیرون و رفتن تو اتاقهای دیگه و صدای داد و شیون و شکستن بود که میپیچید تو هوا. دیگه از همسایه ها هم خبری نبود. همیشه همینطوره خواهر . همیشه همشون نوشدارو بعد مرگ سهرابن. میزارن قیل و قال که خوابید بعد میان میگن چی شده همسایه؟ هی در کرتونه را عقب جلو کردم. باز بشو نبود.
سر و صداها که کم شد دیدم هر سه تا قرمساق بی پدر رفتن تو دالونی و گورشون را گم کردن. شروع کردم به داد کشیدن باز. حسینعلی با چشم گریون جلوی توری کرتونه پیدا شد. نفسش بالا نمی اومد از بس گریه کرده بود. گفتم. ننه ، چیزی نیست. قربونت برم. این چفت را وا کن بیام بیرون. وا کرد. بیرون که اومدم پرید تو بغلم و شروع کرد با صدای بلند زار زدن. زیوری و اکرمی با سر و روی خونی افتاده بودن وسط حیاط و ناله میکردن. صدای گریه اکبر تو ناله و گریه ی بقیه گم شده بود. حسینعلی را گذاشتم زمین و دویدم طرف اتاق رقیه. همه چیز را شکسته بودن و خورد کرده بودن. رقیه همه رختهاش جر خورده بود و بدنش کبود شده بود و کز کرده بود یه گوشه و حتی اشک هم نمیریخت….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست وبیست و هفت )
join 👉 @niniperarin 📚
رقیه همه رختهاش جر خورده بود و بدنش کبود شده بود و کز کرده بود یه گوشه و حتی اشک هم نمیریخت. رفتم کنارش. اومدم بغلش کنم که جیغ کشید و خودش را کشید کنار. همه ی تنش میلرزید.
گفتم : خدا از سرشون نگذره. بگو الهی.
چیزی نگفت. باز صداش کردم – رقیه، رقیه – مثل مه و ماتها شده بود و دندوناش میخورد به هم. جواب نداد باز.
گفتم: به خاطر بچه ات رقیه. گناه داره طفلک تو رو اینطور ببینه. پاشو
تکون نخورد. رفتم و یه چادر شب از وسط خرت و پرتهایی که آوار شده بود وسط اتاق برداشتم. خورده شیشه های روش را تکوندم و آوردم انداختم رو تن و بدنش. دیدم صدای گریه ی اکبری پیچید تو حیاط. رفتم بیرون. طیبه با چشم گریون، با اون هیکل نحیفش بچه را که گریه می کرد بغل کرده بود و آورده بود تو حیاط. رفت کنار اکرمی نشست کف حیاط و گفت: خاله اکرم، اکبر ننه اش را میخواد. شیر میخواد. اکرمی از چوب و چری که تو سرش خورده بود هنوز منگ بود. دستهاش را یه طرف دیگه آورد تو هوا و گفت: بده به من بچه امو.
رفتم بچه را از دست طیبه گرفتم و یکم تکونش دادم. آروم شد و به نگاه معصومش زل زد تو چشمهام. دلم میخواست بمیرم خواهر. یه لرزه افتاد تو تنم و قلبم را فشار داد. راستش را بخوای خجالت کشیدم از خودم. تو دلم گفتم این بود اونی که میخواستی بسپریش دست زیوری که راحتش کنه؟ این طقل معصوم؟ چه گناهی کرده غیر اینکه ننه اش اکرمیه؟ نکنه این همه خفت و ذلت برای همین بود که سرمون اومد؟
بعد دیدم نه خواهر. ما که کاری نکرده بودیم هنوز. ای بر پدرت لعنت خدیجه. فهمیدم ، باز، کار، کار خودشه. غیر اون گور به گوری کی میتونست این همه بلا سر ما بیاره؟ هیچکی. میرزا که یه بار پاش را از تو باغچه درآورده بود زیوری و باد خورده بود به تهش. اگر هم جونی داشت نصفه نیمه بود. از اکرمی هم بعید بود که بخواد این بلا سر خودش و بچه اش بیاد. حتم کردم کار کار خدیجه ی بی همه چیزه.
اکرمی با صدای نیمه جون رو به طیبه گفت: بچه ام. اکبرم را بده.
بردم بچه را دادم تو بغلش. هی بوش کرد و بعد هم کون سره خودش را کشید کنار دیفال و پستون گذاشت دهن اکبری.
زیوری با چشم باد کرده و صورت کبود اونطرف تر ناله میکرد. با همه ی دلخوری که ازش داشتم رفتم زیر بغلش را گرفتم و نشوندمش کنار پرچین. با چشم ورم کرده ی ور قلمبیده اش نگام کرد. دلم یه حالی شد. بعد هم زد زیر گریه. دیدم خون از زیر بدنش داره میره. کف حیاط پر خون شد و از حال رفت. به این زن آبستن و بچه ی تو شکمش هم رحم نکرده بودن….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست وبیست و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
به این زن آبستن و بچه ی تو شکمش هم رحم نکرده بودن.
نگام چرخید دورتادور حیاط. همه چیز داغون و ویرون شده بود و میرزا هم یک وری خمیده شده بود توی باغچه. انگار که اون هم حالش بد بود. رفتم و قامت میرزا را راست کردم. هرچی که بود، بودش بهتر از نبودش بود. خونه مرد میخواد خواهر. حتی اگه مترسک باشه.
با همه زخمی که به تن و روحم نشسته بود پا شدم و فرز زدم از خونه بیرون و رفتم طبیب آوردم. وقتی دید باورش نشد. دست به کار شد و هرکی هرجاش زخم بود یا شکسته، مرحم گذاشت. بعد هم منو یواشکی کشید یه گوشه و گفت که زیوری، بچه اش افتاده. همین که خودش زنده مونده کار خداست. بعد هم دست به کار شد و بچه را از تو تنش درآورد. نمیدونی خواهر چه کرد زیوری اون موقع. حالش را که میدیدم یاد خودم و بچه ای که ازم پر کشید می افتادم. یه تیکه گوشتی که از بدن زیوری بود را پیچیدم تو دستمال و بردم خاک کردم جلوی پای میرزا. درست همونجا که یه وقتی اکرمی اون گردو ها را داشت خاک می کرد و مچش را گرفتم.
یه ده روزی گذشت. رقیه تن و بدنش دیگه کبود نبود. ولی بعد اون جریان هم دیگه زبون باز نکرد که نکرد. شد مث سابق. صم بکم. صبح تا شب و شب تا صبح مینشست کنج اتاق و قلاب دست میگرفت و یکی زیر و دوتا رو میانداخت. حرف هم که می زدی فقط نگات میکرد. دیگه انگار همون زبون لالی هم یادش رفته بود. طیبه و حسینعلی را من ضفت و رفت میکردم و شوم و ناهارم من میپختم.
حال زیوری بهتر شد و کم کم رو پا شد. روزها می اومد تو حیاط و قدم رو راه میرفت و بعد هم برمیگشت تو اتاق. چند باری که از پشت در رد میشدم گوش تیز کردم و سرک کشیدم. دیدم رفته پشت رختخوابها داره گریه میکنه. ولی طوری که کسی نبینه.
تا اینکه یه شب، تو خواب دیدم یه چیزی رو شونه ام سنگینی میکنه. چشم وا کردم. خواب آلود دیدم یه شبحی بالا سرم نشسته. اول ترسیدم بعد که براق شدم بهش دیدم زیوریه. یواش صدام کرد.
گفت: بیداری؟ کارت دارم.
گفتم: چی شده نصف شبی؟ مگه تو جون از غالبت زیاده؟ برو بگیر بکپ.
گفت: باید باهات حرف بزنم. همین الان. الان نگم دیر میشه. یهو کار از کار بگذره.
پاشدم. دستش را به نشونه هیس آورد جلو دهنش و دستم را گرفت و از اتاق بردم بیرون….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست وبیست و نه)

join 👉 @niniperarin 📚
دستش را به نشونه هیس آورد جلو دهنش و دستم را گرفت و از اتاق بردم بیرون. هوا صاف بود و داس نقره ای نشسته بود وسط مخمل سیاه آسمون. راه که میرفتی یه سایه ی کشیده می افتاد دنبالت و پا به پات می اومد. انگار سایه ها هم گوش تیز کرده بودن. کشوندم یه گوشه ی حیاط. دور و برش را پایید و اومد حرف بزنه که نگاش افتاد به میرزا. خیره موند بهش. انگار میرزا هم سر جاش چرخیده بود و داشت زاغ سیاه ما را چوب میزد.
گفتم: حالت خوشه؟ نصف شبی منو زابرا کردی کشوندی تو حیاط حالا هم عین مه و ماتها لال شدی و ایستادی؟ بنال ببینم چته؟
گفت: اینجا خوب نیست. میترسم بشنفه!
حال عادی نداشت. عصبی بود و سو از چشماش رفته بود انگار.
گفتم: کی بشنفه؟ اینجا که کلی فاصله داریم با همه ی اتاقها.
دستش را دوباره آورد بالا و یواش گفت: هیسسس. بعد هم اشاره کرد به میرزا. دستم را گرفت و کشوند برد اون سر حیاط. جایی که از پشت درختچه ها و پرچین باغچه میرزا درست پیدا نبود و شروع کرد با یه صدای خفه یواش طوریکه منم به زور میشنفتم، حرف زدن.
گفت: کل مریم. من بهت مدیونم. تو با این سن و سالی که داری خیلی بیشتر از من پیرهن پوسونودی. بایست به حرفت گوش می کردم.
پریدم تو حرفش.
گفتم:ببین نشد که از اولش هرچی دلت خواست کلفت و گنده بگی و هر لاطائلاتی ببافی به هم. ننه ات سن و سال داره. همچین میگی که انگار چقدر بزرگترم ازت. تو اینکه تجربه دارم حرفی نیست. ولی تجربه ام به خاطر سنم نیس. بخاطر زرنگیمه. دنیا دیدگیم.
گفت: هر چی تو بگی. قبول. حرفم سر سنت نیسو سر تجربه ته. اون روز را یادته که گفتی این اکرمی اهل جادو جنبله؟ اهل مراوده با از ما بهترون؟ یادته گفتی با اونها ریخته رو هم که سر من و بچه ام بلا بیاره؟
گفتم: خب؟
گفت: حالا به حرفت رسیدم. یادمه گفتی بچه ات را سر به نیست میکنن. که کردن. گفتی خودتو به خاک سیاه میشونن، که نشوندن. بایست همون روز قال قضیه را میکندم. نتونستم. دستم لرزید. ولی حالا که جون سالم به در بردم انتقامم را میگیرم. هم انتقام خودم، هم بچه ای که ازم نذاشتن پا بگیره، هم همه ی بدبختیای دیگه که این چند وقت سرمون اومد.
گفتم: روغن ریخته را نمیشه جمع کرد. تموم شد و رفت. حالا میخوای بری از کی انتقام بگیری؟ دوباره میخوای بیشتر از این به سرمون بیاد؟
پته ی چارقدش را زد بالا و سوزنی که فرو کرده بود بهش را نشون داد.
گفت: کاری که بایست اون موقع می کردم را حالا میکنم. خیالت تخت. اکرمی را میشونم به عزای اکبری تا بفهمه غم اولاد خوردن یعنی چه.
یادم به چند روز پیش افتاد که بچه را بغل کرده بودم و بعدش دادم تو بغل اکرمی. اون وقتی که تو بغلم بود انگار همه ی درد و شیون و ناراحتی که به سرم بود یادم رفت. یادم به نگاش افتاد و چشمهای گرد سیاهش که زل بهم نگاه میکرد. اونجا بود که توبه کردم از خیالی که به سرم افتاده بود.
گفتم: نه. اشتباه میکردم…
پرید تو حرفم و باچشمهای خون گرفته گفت: چی را اشتباه میکردی؟ درست بود. من تمومش میکنم…..
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سی)

join 👉 @niniperarin 📚
پرید تو حرفم و باچشمهای خون گرفته گفت: چی را اشتباه میکردی؟ درست بود. من تمومش میکنم. دیگه نمیزارم کسی را بدبدخت کنه. از ما که گذشت. ولی نمیزارم زندگی چندتای دیگه را هم نابود کنه و به خاک سیاه بشونه مردمو. دندون خرابو بایست کشید انداخت دور. این بچه جادوگر حالا که تو قنداقه اینجور گرفتاری داره. وای به وقتی که بزرگ بشه و چشم و گوشش واز. اون روز دیگه به هیچکی رحم نمیکنه. من و تو بگیر عمرمون به اون روز کفاف نده. حسینعلیت را چکار میکنی؟ اون دختره طفل معصوم، طیبه چی؟ اگه یه همچین چیزی ببینه که مث ننه اش لال میشه.
گفتم: نمیدونم چت شده بعد این همه وقت. فکر کنم چوبی که طیب زد تو سرت پاک عقل از کله ات پرونده. حالت خوش نیس زیور. من یه زمانی یه حرفی زدم. کار کار اون نیست. بعدش خودم ملتفت شدم که اشتباه میکردم. پای یکی دیگه وسطه. تو نمیشناسیش. زنده اش یه طور عذابم داد و مرده اش هم یه طور دیگه. اونه که دست از سرمون ورنمیداره. بیخیال این بچه شو. من خودم این کاره ام. چند وقت پیش که گرفتمش تو بغلم تو چشاش خوندم….
با غیظ پرید تو حرفم. گفت: همینه دیگه. بلاش سر من اومده تو جا میزنی؟ یکم دل داشته باش. خوب کل مریم کل مریم میکردی تا قبل این. حالا معلوم نیس چی شده، با اونا وا بستی و پا پس کشیدی؟ اگه تنها بچه ات را ازت گرفته بودن، اونوقت بازم این حرفا را میزدی؟ درد کشیده نیستی که درد منو بفهمی.
گفتم: هزیون نگو. دردی که من کشیدم و بلاهایی که سرم اومده، تو یکی تحملش را نداری. زیر یکیش اینطوری گوزیدی، وای به حال وقتی که همش سرت می اومد. دیگه هم نمیخوام حرفای صدتا یه غازت را بشنفم. نصف شبی مث جن زده ها پا شدی منو کشوندی اینجا که حرف مفت سر هم کنی. خیال اون قضیه را هم از سرت بیرون کن.
گفتم و راه افتادم برم تو اتاق. آروم صدا کرد: من ازش نمیگذرم. اینجا نشه و حالا بعدا یه روز دستم بهش میرسه.
برگشتم و نگاش کردم. تو تاریکی چشمهای خون گرفته اش برق میزد. زیوری انگار آینه شده بود و ایستاده بود جلوم. اون روزی هم که من قصد جون بچه ی خدیجه را کردم همین حال بودم. کلی تو آینه با خودم حرف زدم و کلنجار رفتم. ولی اونی که تو آینه بود، با چشمهای خون گرفته و حال نزارش قانعم کرد و آخرش هم باعث شد کاری که میخواست را بکنم. اون منو به این در به دری کشوند.
رو گردوندم ازش و رفتم تو اتاق. حواسم بهش بود. اول رفت یکم نشست کنار حیاط. رو پاش بند نبود. پاشد رفت سراغ میرزا و در گوشش یه چیزایی گفت و بعد آروم پاورچین رفت طرف اتاق اکرمی….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚