قسمت ۲۲۱ تا ۲۲۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست وبیست ویک)
join 👉 @niniperarin 📚
النگوها را از دستم کشید و یه نگاه خریدارانه بهش انداخت. یه خنده ی هیز اومد رو لباش و بعد گفت: اینها را کی داده؟ شوورت؟ گفته بدی که دهن ما را ببندی؟ رشوه میدی که طیب چشمهاش را هم بزاره؟
گفتم: رشوه چیه طیب خان. اینها….
پرید تو حرفم و گفت: اصغری!
اصغری: بله جناب؟
حالیش کن رشوه به طیب خان یعنی چی؟
اصغری گفت: بله قربان.
بعد رو کرد به من و گفت: زنیکه انگار حالیت نشده کی جلوت واستاده. به ایشون میگن جناب طیب خان. هر کی این اسمو شنفته شلوارشو خراب کرده. هنوز صدای عربده فلکهایی که کرده تو گوش ملت داره داد میزنه. اونوقت تو چطور تونستی به خودت جرأت جسارت….
طیب پرید تو حرفش که: بسه اصغری. خر فهم شد. حالا، زود، تند، سریع بگو بینم رابطه ی شوورت با کریم دزده چیه؟ چقدر از اینا تلمبار کردین تو خورجین و زیر فرش؟
افتادم به التماس خواهر. زبون آدمیزاد حالیش نمیشد.
گفتم: به جدم قسم طیب خان شوور من کاره ای نیس. اون هنر میکرد میرفت قاطی این پیزوریا قاپ بازی. هر روز هم دست از پا درازتر می اومد خونه. بعد هم که دور از جون شوما سر به نیست شد. اینم که دادم خدمتتون به پیشکش، یادگار ننه خدابیامرزمه که از ننه اش بهش ارث رسیده بود و اونم از ننه اش و همینطور نسل اندر نسل. حالا دیدم کاری که از دست ما بیچاره ها بر نمیاد. بزار یه کمکی هم ما بکنیم به نظمیه ، بلکه این کریم دزده بیوفته به بند و جون ما غلامزاده های دربار نجات پیدا کنه از دست این نامردِ دور از جون شما حرومزاده. که هر بدبختی ای ما داریم از این کریم دزده و امثالهمه.
طیب چشماش را دروند و یه دستی به سبیلش کشید و گفت: اصغری؟
اصغری: بله جناب طیب!
طیب: درست یه نگاه به من بنداز!
اصغری: چشم قربان.
طیب: دِ چشم و زهر مار. میگم یه نگاهی به من بنداز!
اصغری: آخه قربان، جذبه ی چشمهای نافذ و سبیل مبارکتون نمیگذاره. دور از جون شاهنشاه، جذبه ی شما کم از ایشون نداره. چشم آدم را کور میکنه….
طیب که از این حرف اصغری خوشش اومده بود، سینه ستبر کرد و بادی به غبغب انداخت و گفت: به نظرت گوشهای من درازه که این زنیکه برای من داره لاطائلات میبافه به هم؟
اصغری: بله قربان. یعنی دور از جونتون خیر قربان.
طیب رو کرد به من و سرش را کمی آورد جلوتر و گفت: میگی بقیه اش را کجا چال کردین یا بدم همینجا چالتون کنن که درس عبرت بشه برای خلق الله؟
اینو که گفت اشکم دراومد خواهر. به هیچ سراطی مستقیم نبود این بی پدر قرمدنگ. اومدم چیزی بگم که بی اختیار زدم زیر گریه. همون موقع سر و کله ی رقیه پیدا شد و سرش را از تو درگاهی آورد بیرون. چشمش که به اون دو تا گزمه افتاد جا خورد و عقب کشید.
طیب داد زد: بایست. اصغری، این هم شریک جرمه.
رقیه که رنگش پریده بود شروع کرد به اَ…دَ…بَ…دَ کردن و همونجا خشکش زد. طیب یه نگاه خریدارانه به النگو ها کرد و بعد گذاشت توی جیبش و گفت: اصغری؟
اصغری: بله جناب طیب خان.
طیب: میریم تو. بایست کل اموال مسروقه را پیدا کنیم.
اصغری: چشم قربان.
صدای قلبم را حس میکردم خواهر. دیدم اینها برن تو خونه، زیوری همه چی را لو میده و اینها هم که باهاش همدست. فرداست که منو وسط میدون شهر ببندن به چوب فلک و آبرو برام نمونه تو این شهر. افتادم به پاش و التماسش کردم. ولی گوشش بدهکار نبود که نبود. اشاره کرد به اصغری و اون هم دو سه تا با چوب زد تو بازوم که از توی راه بلندم کنه. خیر نبینه الهی خواهر. درست زد همونجایی که قبلا اون پدرسگی که ندیدم کی بود توی اون شهر غریب برای دفعه اول زد و دردش را برای همیشه گذاشت رو تنم. بعد هم با لگد هلم داد کنار. هرچی زاری کردم اثر نکرد. رقیه هم اومد جلوشون در بیاد که یکی هم زدن تو قلم پای اون و پخش زمینش کردن و سرشون را مث گاو زیر انداختن و هجوم بردن توی خونه….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست وبیست و دو)

join 👉 @niniperarin 📚
همه ی تنم تیر میکشید و جای ضربه ی چوبی که زده بود تو بازوم گزگز میکرد. به هر زور و ضربی بود از جام بلند شدم. تو دالونی دست رقیه که اشک تو چشماش حلقه شده بود را گرفتم. بلندش کردم و گفتم: رقیه بدو بریم تو که چشمشون به زیوری بیوفته فاتحه ی همه مون خونده است. دویدیم تو خونه. اصغری با چوب داشت میزد رو پرچین و داد میکشید: هر جا قایم شدی خودتو نشون بده لاکردار. دو تیکه از اموال دزدی را ضبط کردیم. بقیه اش هم بیار بده و خلاص. تا سه میشمرم. اومدی بیرون که اومدی، اگر نیومدی جرمت سنگین تره. جناب طیب خان رحم نداره به آدم هرز و بی قانون.
طیب وسط حیاط قدم رو میرفت و برمیگشت. یه سیگار گذاشته بود گوشه ی لبش و دودش را که بیرون میداد زردی سبیلاش بیشتر معلوم میشد. صدای اکبری از تو اتاق بلند شد که زد زیر گریه و پشت بندش اکرمی داد زد: چی شده رقیه؟ چه خبره؟ نصف العمر شدم. اینا کین تو خونه؟
رقیه اومد بره طرف اتاق اکرمی که طیب نعره کشید: وایسا سر جات.
رقیه در جا خشکش زد.
طیب: اگه مردی بیا بیرون. نرو خودتو پشت زنها قایم کن. این کلکها دیگه قدیمی شده. یا میای با زبون خوش بیرون یا میام با اردنگی میارمت بیرون.
هی خدا خدا میکردم که اکرمی بیاد و محض رضای خدا و نجات خودش هم که شده یه بار اون جادوگریهاش را حالا که لازمه رو کنه و این دوتا را یا کور و کر کنه یا مترسکشون کنه وسط همین حیاط. ریسمونی که از اتاقش میومد بیرون شروع کرد به تکون خوردن و همونطور که صدای گریه ی اکبری میپیچید تو اتاق اکرمی تو درگاه در ظاهر شد. یه چارقد گل بهی انداخته بود رو گیسهاش و یه دست به ریسمون و یه دست تو هوا اومد دم در ایستاد.
گفت: چه خبره رقیه؟ اینا کین هل گذاشتن تو خونه؟ از میرزا خبر آوردن؟
اصغری و طیب مشهود از شکل و شمایل توتولی گرفته ی اکرمی و چشمهاش که دو دو میزد و پشت هم پلکهاش را باز و بست میکرد جا خورده بودن. اول یکم براق شدن بهش و بعد طیب گفت: این نامرد خودشو پشت یه زن کور قایم کرده؟اصغری…
اصغری: بله قربان.
برو تو اون اتاق را تفتیش کن. مواظب باش از دستت در نره.
اصغری یه بله قربان گفت و بدو رو رفت طرف اکرمی. اکرمی که جا خورده بود و تازه فهمیده بود یه چیزی این وسط داره میلنگه، شروع کرد به داد و بیداد که : نامسلمونا. بچه ام تو اتاقه. شما کی هستین؟ مگه از رو جنازه ام رد بشین بزارم دستتون به این طفل معصوم برسه….
گوششون بدهکار نبود. اکرمی را هل داد کنار و گفت: سر راه مامور نظمیه را سد کنی میفرسمت تو سیاه چال تا حالیت بشه…
اصغری همونطوری با چکمه هاش هل گذاشت و رفت تو اتاق. اکرمی گریه می کرد و داد میزد: بچه ام. بچه ام را کاری نداشته باش.
رقیه دوید سمت اتاق و هرچی طیب ایست داد محل نگذاشت. رفت تو و اکبری را بغل کرد و بعد هم صدای شکستن چند تا خرت و پرت از تو اتاق اومد و آخرش صدای داد و ناله ی رقیه که با گریه ی اکبر و همهمه های تو اتاق قاطی شد.
اومدم برم جلو ولی ترسیدم از غضب طیب. رقیه با سر شکسته که چارقد سفیدش از خون سرخ شده بود بچه به بغل اومد بیرون و بچه را داد کول اکرمی. اصغری هم پشتبندش اومد بیرون و یه کیسه پول خورد تو دستش بود.
گفت: طیب خان ، همینقدر از امول مسروقه بیشتر اون تو نبود. خاطی هم در اتاق نیست. حتمی جای دیگه خودش را مخفی کرده.
طیب کیسه را از دست اصغری کشید بیرون و گفت: ….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست وبیست و سه)

join 👉 @niniperarin 📚
طیب کیسه را از دست اصغری کشید بیرون و گفت: سریع برو جاهای دیگه را بگرد.
اصغری یه بله قربان گفت و رفت طرف اتاق رقیه.
رقیه که دیده بود چه بلایی سر اتاق اکرمی آوردن، یهو قرمز شد و انگار خون جلوی چشماش را گرفته باشه دوید سمت اتاقش.
طیب داد زد: واستا سرجات زنیکه
رقیه محل نداد همونطوری هجوم برد سمت اصغری که طیب پاش را گرفت جلوی رقیه.سکندری خورد و افتاد وسط حیاط. طیب رفت جلو و با چوب گذاشت تو گرده ی رقیه و گفت: سرپیچی از فرمون میکنی؟ میدم پوستت را بکنن.
بعد هم داد زد اصغری، برو ببین اون تو چه خبره!
اصغری رفت طرف اتاق. رقیه همونطور که رو زمین افتاده بود گریه و ناله میکرد. اصغری با لگد کوبید تو در اتاق و دو لنگه اش چنان باز شد و خورد به بغل که شیشه خورد شد. صدای جیغ و گریه ی طیبه و حسینعلی از تو اتاق بلند شد. در که وا شد دیدم دوتایی کز کرده بودن تو کنج اتاق و همدیگه را بغل کرده بودن و اشک میریختن.
یهو رقیه داد زد و یه طوری که مفهوم بود به زحمت گفت: ب … ب… بچه ام….
دهنم وا مونده بود. رقیه به حرف اومد… دویدم طرفش و خواستم از زمین بلندش کنم که طیب با لگد کوبید تو پهلوم.
گفت : شما همتون سر تا یه کرباسین. دزدهای بی چشم و رو. میدم همتون را فلک کنن.
اصغری هجوم برد تو اتاق و هرچی دم دستش بود را شروع کرد پرت کردن اینور و اونور . شکستنیها را شکست و کرباس کف اتاق را پرت کرد بیرون و گوله های کاموای رقیه را هم از تو پنجره پرت کرد تو حیاط. گوله ها قل خوردن وسط حیاط و گره خوردن تو همدیگه.
قلبم به تپش افتاده بود. رقیه یه نگاهی به من کرد و یهو از جا جست و پرید رو گرده ی طیب و گردنش را با دندون گرفت.
منم تا دیدم اینطوره دل را زدم به دریا. چوب دست طیب که افتاده بود زمین را برداشتم و همچین گذاشتم تو قلم پاش که نمیدونم صدای خورد شدن چوب بود یا استخون که پیچید تو گوشم و بعد فریاد طیب که رفت به آسمون….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست وبیست و چهار)

join 👉 @niniperarin  📚
منم تا دیدم اینطوره دل را زدم به دریا. چوب دست طیب که افتاده بود زمین را برداشتم و همچین گذاشتم تو قلم پاش که نمیدونم صدای خورد شدن چوب بود یا استخون که پیچید تو گوشم و بعد فریاد طیب که رفت به آسمون. از صدای داد طیب اصغری دوید از اتاق بیرون و هجوم آورد سمت ما. اکرمی شروع کرد به فریاد کشیدن که چه خبره؟ ایهالناس به داد برسین. ما را از دست این ظالما نجات بدین. من و رقیه هم فرار کردیم به اونطرف پرچین که دست اصغری بهمون نرسه. زیوری هم که معلوم نبود تا الان داشت چه غلطی میکرد از تو اتاق اومد بیرون و شروع کرد فریاد کشیدن و کمک خواستن. اصغری رفت بالا سر طیب. یه همهمه از تو کوچه و خونه ی همسایه ها بلند شد. اکرمی فقط داد میکشید و کمک می خواست و زیوری هم جیغ میکشید. همسایه ها از تو خونه هاشون شروع کردن داد کشیدن و از اون ور دیوار جواب اکرمی را دادن که چه خبره تو خونه ی میرزا؟
اصغری و طیب که دیدن حالاست که در و همسایه بریزن تو خونه پا شدن و اصغری زیر بغل طیب را گرفت و لنگ لنگون بردش طرف دالونی. چند تا از همسایه ها زن و مرد رسیدن. تا دیدن گزمه تو خونه است دست را تو رفتن و گفتن چه خبر شده جناب؟ اتفاقی افتاده؟ طیب همونطور که انگشت تهدید به طرفشون اشاره رفته بود داد کشید: پوست تک تکتونو غلفتی میکنم. برین کنار ، راهو وا کنین.
اونها هم از ترس کشیدن کنار و وقتی اون دو تا تو دالونی گم شدن اومدن جلو که چی شده چی نشده؟ اکرمی هم هرچی با اون چشمهای کور شده اش ندیده بود و فقط شنفته بود شروع کرد با گریه تعریف کردن.
یکی رفت از تو مطبخ آب آورد داد دست اکرمی و رقیه هم دوید طرف اتاقی که بچه ها توش بودن. منم پی اش دویدم. تا رسیدیم تو اتاق طیبه و حسینعلی از داشتن از ترس عالب تهی میکردن و از بس اشک ریخته بودن دیگه نای کریه هم نداشتن. من حسینعلی را بغل کردم و طیبه هم پرید تو بغل ننه اش.
رقیه گفت: ن…ن..ترس ن..ن…ننه
نگاش کردم با تعجب. گفتم: رقیه تو زبون وا کردی؟
زد زیر گریه و های های شروع کرد به پهنای صورتش اشک ریختن. هق هقش که بند اومد به زور گفت: ا…ز او..ل..ش هم لال ن…ن..بود…د…م. ا…اکرم ک…که اومد دی..گه ن..ن..نتونستم ح..رف ب…ب..بزنم.
وسط گریه خنده ام گرفت. گفتم: حالاش هم جون آدمو به لب میاری تا دو کلوم بگی.
خندید. در و همسایه ایستادن و کمک کردن خونه را جمع و جور کردیم و کلی نفرین بدرقه راه طیب و اصغری کردن و بعد هم زحمت را کم کردن. زیوری مث سگ کتک خورده رفته بود کز کرده بود کنج اتاق و محل نمیگذاشت. رقیه رفته بود سراغ اکرمی و داشت با زبون نصفه نیمه ای که تازه باز کرده بود براش تعریف می کرد. به زیوری گفتم: راستش را بگو. اینها کی بودن؟ کسی خبر نداشت میرزا رفته تو قشون جهانگیر. اونم اجبارا. اینها اومده بودن میگفتن میرزا دزده. کی اینها را خبر کرده؟ اومدن دارو ندارمون را بردن. بگو از کجا فهمیدن؟ تو تازه اومدی اینجا. نگو خبر نداری که دق دلی اینها را سر تو خالی میکنم. یالا دهن وا کن.
شروع کرد به قسم و آیه که خبر ندارم. من از کجا بدونم؟
طاقتم طاق شد. دیگه حوصله ی دروغهاش را نداشتم. چنگ انداختم تو گیسهاش و همونطوری کشون کشون آوردمش تو حیاط و هرچی فحش بلد بودم نثار خودش و جد و آبادش کردم. رقیه دوید و دستم را از تو گیسهاش درآورد.
گفتم تا نگه این بی پدرها را از کجا فرستاده بود اینجا ول کنش نیستم. آتیشش میزنم که خونه خرابمون کرد.
رقیه اومد با همون لکنت یه چیزی بگه که صدای در اومد که یکی با چوب میکوبید توش.
قلبم هری ریخت. فهمیدم دوباره همدستهاش اومدن….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست وبیست و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚
فهمیدم دوباره همدستهاش اومدن. گفتم : یا ابوالفضل باز برگشتن. رقیه بی خیال من و زیوری شد، دوید بچه ها را برداشت و برد تو اتاق اکرمی. خودش برگشت بیرون و در را از بیرون چفت کرد. زیوری که داشت التماس می کرد، صداش خفه شد. پاشد خودش را جمع و جور کرد و دوید تو اتاق. گفتم: کجا رفتی بی همه چیز؟ اینها را انداختی به جون ما و خودت زدی به چاک؟
از تو کوچه صدای نعره اومد که در را وا میکنی یا بشکونمش؟
یه نگاه به رقیه کردم. گفتم: چوب را بردار و پشت دالونی کمین کن. اگه اومدن تو قلمشون کن و بعد هوار بکش تا در و همسایه خبر بشن باز.
یه چوب قایم از رو سر کرتونه ی کفترها برداشت و وایساد پشت دیوار دالونی. رفتم پشت در و داد کشیدم چه مرگته؟ بست نبود هرچی خوردی؟ اسم خودتو گذاشتی گزمه که دزد مال و ناموس مردم بشی؟ حالا باز برگشتی اون پات هم قلم کنم بی پدر قرمدنگ. مردی وایسا تا در و همسایه را خبر کنم. دیگه جونت پای خودت.
از اونطرف در یارو فریاد کشید: چی داری حرف یامفت میزنی زنک؟ در را وا میکنی یا خونه را رو سرتون خراب کنم. به دزدای نابکار پناه دادی شریک جرمی. میدم وسط میدون فلکت کنن. به من میگن طیب.
صداش صدای طیب نبود. یه تیکه چوب برداشتم و محکم گرفتم تو دستم و آروم کلون در را کشیدم که از درز در یه نگاه بندازم.
لباس گزمه ها تنش بود و سبیل در رفته داشت. ولی اون طیب نبود. دوتای دیگه هم همراش بودن. همین که در صدا کرد یارو در را هل داد و سه تایی هجوم آوردن که بیان تو.
داد زدم. آخه نامسلمونا. امروز نظمیه چه کارش شده به خونه ی ما؟
یارو با صدای خشن و نکره اش داد زد: خبر دادن کریم دزده اومده اینجا و تو پناهش دادی. پدرت را در میارم پدر سوخته.
گفتم: به همون کربلا که رفتم قسم من به کسی پناه ندادم. دوتا گزمه اومدن مث شما دنبال کریم دزده. همه زندگیمون را هم به هم ریختن و دار و ندارمون را بردن. النگوهای طلام و سکه ها و بود و نبودمون را بردن. دیگه چیزی نمونده که شما ببرین.
به نوچه هاش گفت: برین بگردین خونه را.
بعد هم رو کرد به من و گفت: وای به حالت اگه اینجا باشن.
کریم دزده و همدستش لباس گزمه پوشیدن راه افتادن تو شهر. خبر دادن اومدن تو این خونه. اینجا پیداشون کنم روزگارت سیاهه.
اشاره کرد به نوچه هاش. دویدن تو خونه. که فریاد یکشیون رفت به آسمون. رقیه با چوب پای یکیشون را قلم کرده بود.
طیب هلم داد کنار و عربده کشان رفت تو خونه….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin  📚