قسمت ۷۱۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و شانزده)
join 👉 @niniperarin 📚

ماتش برد به رو به روش و نشست سر جاش روی صندلی. اصلا انگاری از این رو به اون رو شد. نه به دو دقیقه پیشش و نه به حالا. رنگش پرید و سرش را زیر انداخت و باز یه سیگار پیچید و گذاشت گوشه لبش. سکوت محض شد بینمون. سیگارش را روشن کرد و کشید. اصلا انگار نه انگار که من اونجا با این حالم رو پا واستاده بودم.
گفتم: کاری نداری برزو خان؟ من برم. شوم تو خواب، بالاخره خود فخری میاد و باز باهم اختلاط میکنیم…
انگار که از خواب بپره نگام کرد و گفت: خان والا…
گفتم: خدا رحمتش کنه…
سرش را تکون داد و ادامه داد: همیشه میگفت مار گیر را آخرش مار میکشه. حالا تازه داره بطن حرفش میاد دستم…
چپ چپ نگاش کردم. ملتفت منظورش نشدم. بغض کردم و گفتم: دستت درد نکنه برزو خان! حالا ما شدیم مار و شوما مارگیر؟
رو ترش کرد. گفت: تو هم که باز من دهن وا کردم و به خود گرفتی.
گفتم: نه به خود نگرفتم. ولی کر و کور هم که نیستم. مگه غیر منو شوما کسی اینجا هست که همچین نَقلی از خان والا میکنی؟ لابد منظورت به منه دیگه. وگرنه من که از خودم شک ندارم. رو و واروم یکی بوده همیشه و رسوای جهان بودم و غم عالمم پشمه برام. این که قضیه اون چاه چیه را خود دانی. میخوای نگی هم به اونور همایونم. زنت برام میگه…
پاشد. صداش را بلند کرد و گفت: تو هم چپ میری و راست میای هی چاه چاه میکنی. اصلا سننه؟ چرا بایست به تو جواب پس بدم؟ انگار زمونه برعکس شده! خان واسته به کلـ.. ، زن حرمسراش سین جیمش کنه. برو به کار و زندگیت برس. دیگه هم حرف از اون چاه زدی، نزدی…
کارد میزدی خونم در نمی اومد خواهر. داشت بهم میگفت کلفت که حرفش را خورد میون گفتن. بعد هم اینطوری توپید بهم.
زدم زیر گریه و گفتم: الهی خیر نبینی. آب خوش از گلوت نره پایین. اون از بچه ام که کاری کردی که تا منو میبینه میشه عین شمر ذی الجوشن، اون هم از فخری که معلوم نیس چکار کردی که بعد از گم و گور شدنش هم باز من باید جورش را بکشم. ایشالا خدا رسوات کنه….
شروع کرد به داد کشیدن که دیگه وانستادم و زود فلنگ را بستم و از اتاقش اومدم بیرون با چشم گریون.
رفتم تو امارت خودم و تا شب تف و لعنت کردم خودمو که چرا دندون سر جیگر نگذاشتم یه ذره وقت. برزو که زبون وا کرده بود.
نصف شب بود. تو خواب ناز بودم که دیدم صدا میاد. پا شدم و یه چماق بغل تشکم بود ورداشتم و رفتم ببینم چه خبره باز. از بیرون امارت بود. یکی داشت گریه میکرد انگار. با اینکه ترسیده بودم ولی گفتم بزار دلم یه دل بشه که فردا باز خان سرزنشم نکنه بگه دروغ میگی!
در را آروم وا کردم و سرک کشیدم ببینم چه خبره. جا خوردم از صحنه ای که دیدم…
خان با زیرشلواری، فانوس به دست نشسته بود جلوی امارت و داشت عین بچه ها گریه میکرد!!
صداش کردم برزو خان…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…