قسمت ۷۱۵

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و پانزده)
join 👉 @niniperarin

زد زیر خنده و قاه قاه خندید……
گفت: نوشدارو بعد از مرگه سهرابه اگه از فخری خبر آوردی. نه من برزو خان قدیمم و نه اون فخرالملوک اون روزا. هواییم نکن بیخود که قیدش را زدم دیگه. بزار هر جایی هست خوشش باشه!
یه امید تازه ای افتاد تو دلم. نمیدونم راست میگفت یا نه، ولی بالاخره انگار دل کنده بود از فخری. گاسم زبونی بود، ولی همینکه از دهنش این حرف در اومده بود یعنی بهش فکر کرده.
موندم حرف چاه را پیش بکشم یا نه. بعد از یه عمر آزگار بالاخره اونطوری که باید بشه شده بود و فخری داشت از دل خان میرفت بیرون. الحق که قدیمیها یه چیزی میدونستن خواهر که گفتن از دل برود هرآنکه از دیده رود! یه حسی بهم دست داده بود که بالاخره زحمتهام به هدر نرفته.
گفت: کارت را بگو، کار دارم…
گفتم: والا از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، به هر حال هرچی باشه آقای مایی، شوورم بودی، گفتم بایست بدونی! از اون روزی که اون اتفاق برام افتاد، هر شب دارم یه خواب را مدام میبینم.
گفت: خواب زن چپه! قبلا هم خواب زیاد برام دیدی. هرچی دیدی یا از ناخوش احوالیت بود و اون ضربه ای که به ملاجت خورد، یا شکم سنگین رفتی تو بستر آشفته شدی…
گفتم: دستم درد نکنه خان! هنوز نشنفته داری تعبیر میکنی؟ عوض بلا به دور گفتن و صدقه جاریه دادنته؟
انگار بخواد منو از سرش وا کنه گفت: بلا به دور! صدقه هم میگم مسلم دربون بده به این گداهای در امارت. زود بگو بایست برم به قرار مدارم برسم…
دوباره داشت خونم را به جوش می آورد. انگار خوشی زده بود زیر دلش. نه فخری بود که بخواد سین جیمش کنه، نه وقعی به حرف من میذاشت. بعید نبود سر پیری معرکه گرفته باشه و شلوارش جدی جدی دوتا شده باشه که همچین کبکش خروس میخوند و میخواست زود منو از سر خودش وا کنه. داشتم براش. اگه میگذاشتم بی هول و ولا روزش شوم بشه از خودش کمتر بودم.
گفتم: راسیاتش خان، چند شبه خواب میبینم دارم وسط یه مجلس میرقصم و خوشحال میخونم ” هوو هوو جانم هوو، دل بی امانم هوو”…
زد زیر خنده و صدای قهقهه اش پیچید توی امارت. همونطور که از خنده سرخ شده بود و دود سیگارش جسته بود بیخ گلوش، چندتا سرفه پشت هم کرد و سیگارش را انداخت رو زمین و پاش را کشید روش و همونطور شروع کرد قر دادن به کمرش و بشکن زدن. دور اتاق میچرخید و مرد گنده با اون سن و سال قری به ک_ونش میداد که تا حالا ندیده بودم و بلند بلند میخوند:
هوو هوو جانم هوو، دل بی امانم هوو
وقتی هوو نداشتم، چه روزگاری داشتم.
دل بی‌قراری داشتم، با غم چه کاری داشتم؟
چشم خمارم همچین! حالا شده همچین همچین…
نخورده مست شده بود. به منم اشاره میکرد که برم و یه تکونی به خودم بدم! از وقتی فخری سر به نیست شده بود ندیده بودم اینقدر دلمشنگ باشه. حتم کردم قضیه ای تو کاره و زیر سرش بند شده.
خوب که قر هاش را داد و آوازش را خوند گفت: خوب خوابی دیدی حلیمه! بازم از این خوابها ببین. تمو شد؟ برم پی زندگیم؟!
گفتم: خوندن و رقصیدنش که مهم نیس، امون ندادی که بقیه اش را بگم. مسئله اینه که اونی که داشت داریه میزد که من بخونم و برقصم فخری بود! تو همون اتاق. درست روی درِ چاه بساط کرده بودیم و به خوشی بودیم. که یهو در چاه فرو ریخت. هر شب همین اتفاق می افته! هر بار هم فخری میاد یه چیزی بگه!
برزو همونطور که زل زده بود بهم و دیگه از تب و تاب رقصش افتاده بود گفت: چی؟!
گفتم: میگه برزو خان فکر کرده که کسی خبر نداره چه خبره اینجا! بهش بگو اگه….
آب دهنش را قورت داد و گفت: اگه چی؟
گفتم: هر بار سر همینجا از خواب پریدم! گفتم بیام از خودت بپرسم. اون فخری با اون چسان فسانش آدمو بدبخت میکنه تا یه حرفی از دهنش در بیاد. هر شب هر شب کارش همینه. با اینکه امشب حتمی بهم میگه چه خبره ولی گفتم قبلش بیام از خودت بپرسم!!
ماتش برد به رو به روش و نشست سر جاش روی صندلی…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…