قسمت ۲۱۱ تا ۲۱۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و یازده)
join 👉 @niniperarin 📚
اینو که گفت برگشتم. در را درست چفت کردم که صدا نره بیرون و پرده را هم کشیدم. نشستم،دوتا چایی ریختم و یکیش را گذاشتم جلوش.
گفتم: یه چیزی تنت کن بیا بشین ور دستم تا روشنت کنم درست.
رختهاش را پوشید و با چشمهای وق زده نشست روبروم.گیسهای فرش که هنوز خیس بود را ریخته بود رو شونه هاش و با اون سه تا خالی که به چونه اش کوبیده بود شده بود مث مجسمه هایی که از قاهره میگفتن میارن تو بازار. نمیدونم کجاس خواهر ولی هرجا که هس خیلی فرق دارن با ما. سینه و کونشون قلمبه بود و شکلهای عجیب غریب رو صورتشون. انگار برای همین کارا ساختن که ما میخوایم. زیوری هم شده بود تای اونا. یه قلپ چایی سر کشیدم که بتونم حرفمو بزنم.
گفتم: ببین زیور. هیچ کاری نداره. اکرمی که چشم نداره ببینه، مترسک هم که حالا بعید میدونم کار درست و حسابی ازش بیاد با این بلایی که سرش آوردی. چاره اش یه سوزنه. یه چارقد سرت میکنی. سوزن را هم میزنی بغلش. وقتی به بهونه ی عیادتی، بازدیدی چیزی رفتی تو اتاق ، سر سورن را کج میکنی و میزنی تو سق بچه. دیگه نمیتونه پستون به دهن بگیره و خلاص. راحت و ساده. آب هم از آب تکون نمیخوره. کسی هم نمیفهمه چه بلایی سرش اومده. هر کی ببینه فکر میکنه بچه مریض احوال شده و تموم کرده. اکرمی هم بعد چند وقت که نتونه این غم را تحمل کنه، غمباد میگیره و ریق رحمت را سر میکشه. البته اگه دنده پهن نباشه و دوباره با یکی از اینا نریزه رو هم. تو هم دیگه جونت خلاص میشه و لااقل میدونی که قصد جون خودت یا بچه ات را نمیتونه بکنه.
زیوری یه آهی کشید و گفت: حالا غیر این راهی نداره؟ من نمیخوام خون کنم. نکبتش دومنم را میگیره. حالا….
گفتم: باز که داری نه میاری وسط. اصلا تقصیر منه که دارم به توی بی چشم و روی نمک نشناس راه و چاه نشون میدم. میخواستی نکنی، چرا منو کشوندی تو بازی که برات راه نشون کنم؟ به جهنم. برو هر گهی میخوایبخور. ولی فردا که داغ دار شدی نیای بگی چکار کنم که اونوقته که بگم به تخم بچه ام. برو هر گهی میخوای بخور.
پیدا بود مونده سر دو راهی. شک کردم بهش. اگه میرفت و پته ام را میریخت رو آب دیگه کارم زار بود خواهر. واسه همین یه طوری باهاش برخورد کردم که موند تو معذورات.
گفت: تا ببینم چی میشه. ولی بایست اول مطمئن بشم که دست از مابهترون تو کاره. بفهمم اینطوره دیگه معطلش نمیکنم. بزار یکی دو روز بگذره ببینم چی میشه.
گفتم: تو علی اویار نیسی. نوشدارو بعد مرگ سهراب میخوای. تا ذلت و بدبختی سرت نیاد عقلت سرجا نمیاد. برو هر غلطی میخوای بکن.
اینا را گفتم و از اتاق اومدم بیرون. رقیه نشسته بود سر تشت و داشت کهنه های بچه ی اکرمی را که ریده بود توش دست میمالید. گفتم: خاک تو سرت که تو هم مث اون زیوری تا خوار و خفیف نشی آدم نمیشی.
چشم غره رفت بهم و صابون را محکمتر کشید رو کهنه ها و بعد هم که تو سطل آبشون کشید محکم تو هوا تکوند. یه صدایی داد مث اینکه یکی با شلاق بزنه تو سر آدم. رفتم نشستم رو پله ی دم اتاقش و زل ردم به میرزا که رو طاق کرتونه هنوز دمر افتاده بود و خاکی که به پای ریشه هاش بود داشت خشک میشد. در اتاق قژی کرد و دیدم زیوری با یه چارقد سفید و شلیته ای که پا کرده بود و یه پیرهن گل درشت از اتاق اومد بیرون. گیسهاش هم آشفته کرده بود و از دو ور چارقد ریخته بود بیرون. اومد یه قدمی زد تو حیاط و از جلوم که رد شد یواشکی که رقیه نبینه یه سوزن که زده بود پر چارقد را بهم نشون داد. چشمهام برق زد. یه گشتی زد و رفت تو اتاق اکرمی….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و دوازده)

join 👉 @niniperarin 📚
یه گشتی زد و رفت تو اتاق اکرمی.
رقیه یه نگاهی کرد به اتاق اکرمی و اشاره کرد که این چرا رفت اونجا؟
گفتم: ولش کن. – به سرم اشاره کردم و انگشتم را تو هوا چرخوندم- عقلش پارسنگ برمیداره. هنوز نیومده اینجا خواب زده شده. چند روز که گذشت خودش دمش را میزاره رو کولش و میره. بزار اونم دلش خوش باشه تو این چند روز. فقط که ما دو تا نباس کلفتی اون هووت را بکنیم که. هرچی باشه اینم هووشه اون طور که خودش میگه. تازه اگه راس بگه. الله اعلم.
رقیه یکم رفت تو فکر و با سر تایید کرد و بعد هم پک و پوزش را یوری کرد که یعنی گاسم راس بگه.
گفتم: راست و دروغش پای خودش. فعلا که کنگر خورده و لنگر انداخته. بزار اینم یه کاری بکنه دلش خوش باشه. بهتر از اینه که هوار شه روسرمون و مث اون اکرمی یه تکون هم به خودش نده. قبل این که بهونه کرده بود چشم نداره، حالا هم که بهونه ی زاییدن و کرده.
رقیه همونطور که کهنه های اکبری را پهن میکرد رو بند رخت اشاره کرد و با زبون لالی خواست منو خر فهم کنه که اون نمیتونه بی چش و چار کاراش را بکنه.
گفتم: چطور اون شبی که میخواست آبستن بشه چشم نمیخواست؟ حالا که زاییده چشم میخواد؟ سر کوچه که گدایی میکرد با چشم کور پول سیاهو تمیز میداد از پول راستکی و سوا میکرد میذاشت تو جیبش، ولی سر یه مستراح رفتن و حموم کردن بایست یکی بیاد کونشو بشوره؟ نه خواهر. دیده خوب خری گیر آورده. میخواد سواری بگیره.
تو همین حین که داشتم این حرفا را میزدم یهو صدای جیغ اکرمی بلند شد و بعدش هم صدای گریه ی بچه رفت تو هوا. یه طوری بچه ی چند روزه زار میزد که بند دل آدم پاره میشد. رقیه دوید سمت اتاق و منم از جام جستم. به خودم گفتم نه، انگار یه ذره جربزه تو وجودش بود این زیوری گیس فری. کار را تموم کرد.
رقیه که رسید دم اتاق، زیوری بچه به بغل از در اومد بیرون. هی تکونش میداد و به بچه نچ نچ میکرد. به رقیه گفت: نمیدونم چی شد. بچه خواب بود و ننه اش هم نفهمیدم خوابه یا بیدار اول. چند بار صداش کردم بیدار نشد، بعدش که تکونش دادم یهو پرید و جیغ زد. نزدیک بود بچه را زهره ترک کنه.
یکم که اکبری را تکون داد و ساکت شد دادش دست رقیه و خودش رفت تو مستراح. رقیه که رفت تو اونم اومد بیرون و تند تند لومد بره تو اتاق من که نگام افتاد تو نگاش و یه چشمک بهش زدم ، یعنی که چی شد؟
با غیض نگام کرد و بعد پقی زد زیر گریه و دوید تو اتاق من. رفتم دنبالش….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سیزده)

join 👉 @niniperarin 📚
رفتم دنبالش. دوید کنج اتاق چمباتمه زد، سرش را گرفت میون زانوهاش و هی اشک ریخت. همینطور که هق هق میکرد شونه هاش تکون میخورد و سرش را بالا نمی آورد. میخواستم بگم میفهمم چه حالی الان زیور. همون حالی را داری که من وقتی طفلای اون خدیجه ی گور به گور شده را فرستادم اون دنیا داشتم. الان میدونستم که یکی دیگه هم داره همون ضجری که من کشیدم را میکشه.
نمیدونم شاباجی چرا آدم اینطوریه. تا وقتی یه کاری را نکردی حرسش را داری، اما وقتی انجامش دادی پشیمونی. منم که دلم از سنگ نیست خواهر ، ناراحت میشم. ولی چه میشه کرد. نمیتونستم توله جن بزارم تو خونه میرزا قد بکشه که فردا بشه بلای جون خودمون. همون وقتی هم که بچه های خدیجه را راه برگشتو نشونشون دادم و برشون گردوندم همونجایی که ازش اومده بودن، با اینکه میدونستم بچه های شوورم، علی را میگم، هستن؛ باز خودم کلی براشون عزاداری کردم. یادم نمیره. درسته از دست خودم کفری و ناراحت بودم ولی یکمش هم بخاطر اونا بود. خدا از سر تقصیراتمون بگذره که فردای قیامت سر پل سراط کیا جلومونو میگیرن. البته منم آدمی نیستم که وایسم بخورم ها. جلوم را بگیرن، جلوشون را میگیرم و پته شون را میریزم رو آب. خدا خودش بهتر من و تو از این چیزا سر در میاره.
خلاصه میخواستم برم جلو و دلداریش بدم و بگم دفعه ی اول همینه. ولی دومرتبه اگه اکرمی بخواد بزاد، مطمئن باش بازم همین کاری را میکنی که حالا کردی. ولی چه کنم که نمیشد این حرفا را بهش زد. از قدیم و ندیم گفتن گوش نامحرم نباشد جای پیغوم سروش. سر همین از یه در دیگه وارد شدم. رفتم جلو و دستم را گذاشتم رو شونه اش که داشت از گریه بالا پایین میشد.
گفتم: کاریه که شده زیور. چاره چیه؟ کار درست را کردی. کسی الان ملتفت نمیشه که چه لطفی در حق خودتو اون اکرمی کردی. اگه این از ما بهترون قرار بود با آدمیزاد وصلت کنن که خدا خودش از اول قانونش را میگذاشت. این نبود که از ما فراری باشن و تو روز نتونن جلومون ظاهر بشن. چرا اینا همش تو تاریکی و حموم و اینجور جاها میان سروقت آدمیزاد؟ چون اجازه ندارن که وقت دیگه ای بیان قاطی آدمها. اینا سرشتشون با ما فرق داره. مگه میشه وصلت خاک و آتش با همدیگه؟ خدا خودش بهتر میدونه چی را با چی جور کنه. ما بخوایم تو کار خدا دخالت کنیم که دیگه هیچی. کارمون زاره و کلاهمون پس معرکه. این اکرمی هم نه اینکه باباش حمومی بوده. از بس رفته قاطی این جوونورا باهاشون اخت شده. خودش حالیش نیستو نمیتونه تمیز بده اینا را از آدمیزاد. شایدم اغفالش کردن. لطف کردی در حقش…
هرچی گفتم و وا گفتم خواهر فایده نداشت. دست بردار نبود. اشکش دم مشکش بود و همچین زار میزد که اشک و مفش با هم میچکید رو کرباس کف اتاق. رفتم نشستم روبروش و زل زدم بهش و دیگه هیچی نگفتم. خوب که اشکهاش را ریخت، آروم سرش را بلند کرد و گفت: نتونستم. نمیتونم. اکبر مث بچه ی آدمیزاده. هیچ توفیری نداره.
اینو که گفت خواهر مث کوره از جا در رفتم . سرخ و سیاه شدم. پا شدم و رفتم طرفش….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهارده)

join 👉 @niniperarin 📚

اینو که گفت خواهر مث کوره از جا در رفتم . سرخ و سیاه شدم. پا شدم و رفتم طرفش. یه بامچه زدم تو گردش. پس گردنشو گرفتم و از جا بلندش کردم.
گفتم: زنیکه، تو هیچ گهی نخوردی و داری این شامورتی بازیها را در میاری؟ مگر من عنک دست توام. فقط میخواستی دهن منو واکنی و از زیر زبونم چیز بکشی که فردا بری بگی این گفت؟ پس این همه وقت چه غلطی میکردی اون تو؟ پس چرا صدای بچه را دراومد؟ نکنه کار خودتو کردی و حالا داری حاشا میکنی که من نرم چیزی بگم؟ خیالت راحت. من دهنم قرصه. رازایی دارم تو این سینه که اگه تو و چهارتا مثل تو بشنفن در جا یا ریق رحمت را سر میکشن یا زرتشون قمسور میشه و لال میوفتن یه گوشه. اگه کاری کردی به من بگو.
گفت: نه به جون میرزا.
گفتم: دهنتو آب بکش. اسم میرزا را نیار.
گفت: به جون خودت قسم کل مریم، رفتم که کار را تموم کنم. گفتم بهت که بایست خیالم تخت بشه. تا رفتم تو اتاق، اکرمی خواب بود. بچه هم همینطور. رفتم نشستم کنارش. هرچی نگاش کردم دیدم شکل بچه ی آدمیزاده. دلم نیومد اول. بعد یاد حرفهای تو افتادم و دلمو زدم به دریا. یهو یادم اومد سابق میگفتن اجنه سم دارن. گفتم بزار یه نگاه بندازم. قنداقش را واکردم. سم نداشت کل مریم. همون وقت چشماش را وا کرد و زل زد تو چشمام. انگاری با اون دو تا گوله ی سیاهی که خیره شده بود بهم نشونه رفت تو قلبم. اشک اومد تو چشمام. ولی بهش خندیدم. اومدم قنداقش را ببندم که زد زیر گریه و ننه اش از خواب پرید. نمیتونم کل مریم. نمیتونم. اون چشمایی که بهم زل زده بود منو یاد میرزا میندازه نه یاد از مابهترون. چشماش هم به آدمیزاد رفته.
هلش دادم کنار دیفال و اومدم اینور.
گفتم: به جهنم. از بس خری. با یه نگاه خامت کرد رفت. مگه یادت رفته تو چی مترسک دیدی؟ مگه این گونی که جای سرشه تو حال عادی چیزی غیر از یه تیکه گونی دیده میشه؟ ولی تو که خودت دیدی چکار کرده بود اون روز. حالا خیال کردی میاد تو روز روشن، اون روش را بهت نشون بده؟ به درک اسفل السافلین. پسفردا که زد و بچت ات افتاد رو خشت میبینم حسرت امروز را میخوری یا نه. از الانم دیگه به من ارتباطی نداره. هرچی دیدی و شنفتی همینجا چال میکنی. شتر دیدی، ندیدی. راجع به این حرفا و نقلهایی که بینمون بوده به احدی حرف نمیزنی، که بشنفم، بد میبینی.
اینا را بهش گفتم و از اتاق زدم بیرون و در را کوفتم به هم خواهر. ولی تو دلم آشوب بود. دلم قرص نبود به اینکه حرفی نمیزنه. واهمه داشتم نکنه بیاد هرچی بهش گفتم را به اون دوتا- رقیه و اکرمی- بگه و پته ام را بریزه رو آب.
هی اینور و اونور رفتم تو حیاط. کار را نکرده بود، به درک. ولی همش به خودم سرکوفت میزدم که خاک بر سرت، چرا حرف مگو را به زبون آوردی؟ نمیدونم چم شده بود خواهر. من که این همه سال دندون به جیگر گرفته بودم و همه چی را ریخته بودم تو خودم، اینبار خریت کردم و نمیدونم با چه عقلی ، چطوری به این زنیکه که تاز از راه رسیده بود و نمیشناختمش اطمینان کردم و دهنم را براش وا کردم.
ای تف به گورت بیاد خدیجه ، که همیشه ی خدا برام مایه ی خفت و دردسری. نه از زنده ات خیر دیدم نه از مرده ی کفن پوسونده ات. حسینعلی دوید طرفم. داشتن با طیبه تو حیاط بازی می کردن. اومد جلوم و گفت: ننه! مگه من گم نشده بودم و بعدش پیدا شدم؟

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پانزده)

join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: دفعه ی بعد ملتفت بشم سرخود تو کوچه چادرمو ول کردی ننه، دیگه نمیام پیدات کنم تا خویش و قوم های همین اکرمی بیان ببرنت و بخورنت.
بچه چشماش گرد شد. بغض کرد و گفت: آخه من به طیبه میگم گم شدم، ننه ام منو پیدا کرد. میگه هر کی گم بشه دیگه پیدا نمیشه. مث آقام. اون یکی آقام که رفته تو آسمون زیارت. اینم که گم شده. چرا یکی مث اون که منو پیدا کرد نمیره آقام را پیدا کنه؟ اون که بلده.
زدم پس کله اش و گفتم: برین بازیتونو بکنین. آقات فقط گم نشده که پیدا بشه. اون گم و گور شده. معلوم نیس چند وقت دیگه چندتا مث این زیوری بیان در خونه را بزنن و بگن از طرف میرزا اومدن.
رقیه پشت پنجره تو اتاق همونطور که داشت یکی زیر می انداخت و یکی رو ، خیره مونده بود بهم. پنجره واز بود. رفتم بغل پنجره و گفتم: مگه حرفم ناحقه؟ همینمون مونده روزی یه غربتی بیاد در این خونه را بزنه با شکم بالا اومده و بگه دسته گل میرزاست. اون آبش داده، منم امدم اینجا پسش بندازم. خودش نیست ولی آثارش داره هی به سرمون میباره.
رقیه آه کشید. سرم را بردم نزدیکتر و گفتم بیا جلو کارت دارم. اومد. نگاهش کنجکاو بود. باید رو دست میزدم به زیوری که اگه بند را آب داد، حرفش برو نداشته باشه.
گفتم: همین یارو را میبینی؟ زیوری را میگم. من به این شک دارم. ما که نمیشناسیم کیه و از کجا اومده. الانم که دیدی زرتی سرش را زیر انداخت و رفت تو اتاق اکرمی. معلوم نیس چه غلطی کرد که صدا اون اکبری زبون بسته را درآورد. ننه اش هم که نه چشم داره، نه حواس. معلوم نیس چه سر و سری با این عروسک میرزا داشت که اینقدر پرته. تو هپروته انگار. ولی غرضم اینه، تو که مدام تو خونه ای و چشمت به همه جا هست، حواست به این زیوری هم باشه. – یه اشاره به بافتنیش کردم و ادامه دادم- ممکنه زیر و رو بکشه. دردسر خودمون کم نیس. یه اتفاقی هم خدای نکرده بیوفته دیگه خر بیار و باقالی بار کن.
رقیه آب دهنش را قورت داد و با چشمهای دریده اش بهم اشاره کرد که مگه چیزی فهمیدی؟
گفتم: نمیخوام گناه کسی را بشورم. ولی یه چیزایی دیدم ازش. نمیخوام تا مطمئن نشدم تهمت ناحق بزنم. درستش نیست. گناه کبیره است تهمت رقیه. ولی تو که منو میشناسی. دیگه بایست بهم ایمان آورده باشی. یه چشمه اش را هم که خودت دیدی تا باورت اومد. الان هم اینو از من داشته باش…
داشتم اینها را براش میگفتم که زیوری در اتاق را واکرد و امد بیرون و همونطور که داشت ارسی هاش را پا میکرد، دیدم یه چیزی زد به پر چارقدش. فهمیدم سوزنه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚