قسمت ۲۰۶ تا ۲۱۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست وشش)
join 👉 @niniperarin 📚
وایسادم و دور خودم گشتم و سر گردوندم. حسینعلی نبود که نبود تو دلم آشوب شد. گفتم نکنه خدیجه فکرمو خونده اومده حسینعلی را هم ازم گرفته. اینور و اونور چشم انداختم، به دور و بر. تا ته جعده، اثری ازش نبود. . انگار یهو همه ی فکرهایی که کرده بودم از سرم پرید. تا الان نمیدونستم اینقدر دوستش دارم. عین بچه خودم بود. داد زدم حسینعلی! جوابی نیومد. آشفته دویدم و راه اومده را برگشتم.گفتم شاید تو کوچه، من حواسم نبوده، مشغول بازی شده با بچه های دیگه. رنگ به روم نمونده بود و دهنم از ترس و دلشوره خشک و گس شده بود. بغض گلوم را گرفته بود و حلقم چسبیده بود به هم. هر قدمی که جلو میذاشتم داد میزدم و حسینعلی را صدا میکردم – حسینعلی، ننه، حسینعلی- انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. به هر کی میرسیدم عین دیوونه ها میپرسیدم بچه ی منو ندیدی؟ حسینعلی منو ندیدی؟ هر بچه ای را میدیدم با اینکه رخت تنش فرق داشت با اون، میرفتم جلو و دقیق نگاش میکردم که نکنه حسینعلی باشه و من اشتباهی فکر کردم یه چیز دیگه تنش بوده تو اون بی حواسی که از خونه زدم بیرون. ولی انگار نیست شده بود بالکل. حتی دم دکون ممد لره که اومدنی یکم وایساده بودم سر زدم و ازش سراغ گرفتم. گفت: نه آبجی. حواست پرته. اون وقتی که اومدی بچه همرات نبود. اینو که گفت بغضم ترکید. میدونستم همرام بود. فکر کردم این همه وقت نکنه توهم حسینعلی را با خودم اینور و اونور بردم و حالیم نبوده. خدیجه، تصمیمش را گرفته بود. میخواست عقلم و زایل کنه. نباس میگذاشتم. همونطور که اشک میریختم به هر کس و ناکسی تو جعده التماس میکردم که تورا به خدا، به دین و مقدسات قسم، بچه ام گمشده. تک پسرم را دزدیدن. تو را سیدالشهدا قسم پیداش کنین. ولی کسی گوشش بدهکار نبود. یکی میگفت غصه نخور، ایشالله پیدا میشه. یکی میگفت اصلا تو مگه بچه داشتی؟ یکی …
همه راهو با آه و ناله برگشتم تا رسیدم در خونه ی خودم. با همه ی زورم پشت سر هم در زدم. صدای صدیقه اومد که داد زد: کیه؟ مگه سر آوردی؟ بچه ام رو زهره ترک کردی.
در و که وا کرد هنوز حرفی نزده گفتم: حسینعلی اینجا نیس؟ برنگشته بیاد اینجا؟
متعجب زل زد بهم. گفت : نه. با خودت از خونه اومد بیرون.
اینو که گفت دیگه تاب نیاوردم. پاهام سست شد و همونجا پهن زمین شدم و شروع کردم به گریه و دو دستی میزدم تو سرم.
به زور بلندم کرد و بردم تو خونه. همونجا دم دالونی نشستم. دیگه تاب و توانی برام نمونده بود.
گفت: رنگ به روت نمونده مریم خانوم. بزار یه قندآب بیارم. قصه نخور. خدا بزرگه. دیگه الان سر و کله ی قدیر پیدا میشه میگم بره پی اش بگرده.
هنوز دو قدم نرفته بود که در زدن.
گفت : اومد. میگم نیاد تو اصلا. یه باره بره دنبال حسینعلی. بعد هم داد زد: کیه؟ اومدم.
یه صدای خشن و گرفته از پشت در اومد: خونه ی کل مریم همینه؟
صدیقه گفت: این که قدیر نیست!
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚
اسم کل مریم که اومد پاشدم و دویدم سمت در. لنگه ی در را که وا کردم یه مرد با هیکل گنده و لباسهای چرک و چرب جلوم سبز شد. حسینعلی بغلش ایستاده بود و هق هق می کرد. تا دیدمش داد زدم حسینعلی و دویدم محکم بغلش کردم و های های اشک ریختم.
گفتم: کجا بودی ننه؟ نصف العمر شدم. تو که با من میومدی تو جعده.
صدیقه اومد تو درگاهی و تو روش را گرفت و وایساد تماشا.
یارو که حسینعلی همراش بود گفت: حواست کجاست آبجی؟ پدر ما را درآورد تا ملتفت بشیم خونه اش کجاس. آبجی ما اومد تو قصابی یه راسته بهش بدیم، دیدیم یه بچه آویزون چادرشه. گفتیم از کی تا حالا بچه اینقدی زاییدی؟ نگاه کرد پایین پاش دید این آونگون چادرشه. تازه حواسش جمع شد. گفت این دیگه کیه. منم دوم افتاد قضیه چیه. هرچی هم ازش میپرسم آقات کیه، نمیگه. میگم ننه ات کیه نمیگه. تا بالاخره بالاخره با یه تیکه نقل مغرش آوردم. گفت ننه ام کل مریمه. میگم خونه ات کجاس؟ میگه همونجا که درختش خشکیده. خلاصه حواستون جمعش باشه. خیلی زور زدم تا اینجا را پیدا کردم. کل جعده ای که همشیره اومده بود را دوتایی اومدیم و هی سراغ گرفتیم. چهار تا کوچه بالاتر بالاخره یکی گفت میشناسم کل مریمو. نشونی داد، پرسون پرسون رسیدیم اینجا. حالا هم تحویل شوما این بچه.
گفتم: خدا خیرت بده مشتی. از بزرگی و برادری کمت نکنه. داشتم دق میکردم. نمیدونم چی شد. فقط نیمه ی راه دیدم نیست.
اینها را گفت و بعد هم خداحافظی کرد و رفت. یه بامچه زدم تو کمر حسینعلی و فرستادمش تو خونه. صدیقه گفت نزنش. خبط کرده. بچه است.
گفتم، اینو زدم که اونی که بایست حساب کار دستش بیاد، بیاد. رفتم تو و گفتم: چرا چادرمو ول کردی ننه؟
زد زیر گریه و با هق هق گفت: ریگ رفته بود تو ارسیم. وایسادم درآوردم. بعدشم دویدم چادرتو گرفتم. وقتی که رفتیم تو بازار میخواستم تو دکون بهت بگم برام شیرینی شانسی بگیری دیدم یکی دیگه زیر چادرت بود.
از صدیقه خداحافظی کردم و رفتیم طرف خونه. تو راه دست حسینعلی را سفت گرفتم. تا رسیدیم خونه در را که زدم رقیه اومد و در را وا کرد و شروع کرد با داد و بیداد اَ..دَ…بَ…دَ کردن.
گفتم : چی شده؟
هی اطوار اومد. نفهمیدم چی میگه.دستم را گرفت و کشوند تو. قبل اینکه برسیم تو حیاط حسینعلی را بغل کرد و در چشماش را گرفت که نبینه. گفتم چی شده مگه؟ اشاره کرد به داخل حیاط. تا رسیدم دیدم…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚
تا رسیدم دیدم زیوری لخت عور وسط حیاط ایستاده و داره با تاره آب میریزه رو سرش. داد زدم این چه وضعیه؟ بزار از راه برسی. هنو هیچی نشده پسر خاله شدی؟
چشمهاش را بسته بود و داشت آب میریخت اینور و اونور بدنش. هیچی نگفت.
رقیه هراسون اشاره کرد به باغچه. تازه ملتفت شدم. میرزا نبود.
گفتم: میرزا کو؟
اشاره کرد به کرتونه ی کفترها. میرزا با یه پا که حالا زیرش ریشه داده بود دمر افتاده بود رو سر کرتونه و دستهاش افتاده بود یه ور و صورتش هم چسبیده بود رو طاق کرتونه.
گفتم: کی این کارو کرده؟
اشاره کرد به زیور و خودش حسینعلی را همونطور که در چشمهاش را گرفته بود و اونم هی دست و پا میزد برد تو اتاق خودش. رفتم رو تو روی زیوری وایسادم و گفتم: مگه با دیفال حرف میزنم؟ چرا لخت شدی وسط حیاط و خودتو نمایش میدی؟ مترسک را تو کندی از تو باغچه؟
همونطور که با تاره از تو سطل آب بر میداشت و میریخت رو سر و تنش بهم اشاره کرد که صبر کن. دیدم داره یه چیزایی زیر لب میخونه و هی آب میریزه رو خودش. دستهامو زدم به کمرم و مث ازرائیل وایسادم بالا سرش که اگه حرف یامفت زد خودم جونشو بگیرم.
بعد اینکه آب ریختنش تموم شد. دزدکی یه نگاه به اینور و اونور انداخت،بعد لباسهاش که انداخته بود رو پرچین کنار باغچه را برداشت و دست منو گرفت و گفت: بریم کل مریم تو ، تا برات بگم. اینجا گوش نامحرم زیاده.
مونده بودم چی میخواد بگه و این کارا چیه زنیکه ی گنده ی دبنگ میکنه. رفتیم تو اتاق. دور اتاق را برانداز کرد و بعد یه تیکه لنگ که انداخته بودم رو خرت و پرتهای خودم که کنار اتاق بود را برداشت پیچید دورش و یه طور مرموزی گفت: یه چیزی میگم، یه چیزی میشنفی کل مریم.
گفتم: بنال، اما حرف بیخود نزن، بهونه هم برا کارات نیار که همین امشب اجبارت میکنم بری.
گفت: نه جون میرزا، هرچی میگم عین حقیقته. تو که رفتی ، بعدش من اومدم از تو اتاق بیرون که کمک رقیه کنم و اون هووت که چشم نداره. دیدم گناهه دست تنهان. این که زبون نداره، اونم چشم. رفتم تو اتاقش. نمیدونست کیم. منم چیزی نگفتم. گفتم مهمون کل مریمم چند روزی. تا فهمید اول رو ترش کرد. بعد کم کم به حرف افتاد. بهش گفتم خوب مبارکا باشه. حالا اسم قند عسلت را چی میزاری؟ کلی حرف زد و خاطره گفت. تهش رسید به اینجا که تو خاطراتش با میرزا از قول اون گفت اگه بچه مون پسر شد اسمش را بایست بزاریم اکبر. خندیدم و گفتم : نگو میرزا گفته. بگو خودم میخوام بزارم اکبر که به اکرم بیاد. چرا پای آدمی که نیست را وسط میکشی؟
ناراحت شد و قسم خورد خودش گفته. میرزا. باور هم نداری وقتی خودش اومد ازش بپرس.
تو دلم بهش خندیدم. کون محلی کردم به حرفش. بعد هم اومدم بیرون که برم با رقیه اختلاط کنم سر این قضیه. پامو که از اتاق گذاشتم بیرون یهو….

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و نه)

join 👉 @niniperarin 📚
پامو که از اتاق گذاشتم بیرون یهو زیر چشمی دیدم این مترسکی که گذاشته بودین تو باغچه انگار داره منو میپاد. نه اینکه سر و شکل آدمیزاد بهش داده بودین آدم یه طوری میشد. فکر کردم خیالات ورم داشته. محل ندادم و اومدم برم طرف مطبخ که یه چیزی پشت سرم حس کردم. برگشتم و دقیق خیره شدم بهش و رفتم جلو. یه قدمیش که رسیدم دیدم انگار از تو اون گونی که جای سرش بود صورت میرزا زد بیرون و باهام حرف زد. گفت اکرم راس میگه. من گفتم بزاره اکبر. گفتم به هر کی بگم میگه یارو یا عقلش پاره سنگ ور میداره یا بنگی و چرسیه. هیچی نگفتم. چشمام را بستم و یواش یواش اومدم عقب. دو سه قدم که ورداشتم باز چشمهام را وا کردم و مالیدم و نگام باز افتاد تو صورتش . دیدم یه خنده ی هیزی افتاده رو صورتش. قیافه اش هم آشنا میزد هم نه. انگار میرزا بود، ولی نبود. دیدم نباس بزارم همینطور بمونه. دویدم طرفش و دست انداختم بیخ کمرش و داشتم از خاک میکشوندمش بیرون که آتیشش بزنم که باز حس کردم دست انداخته به گرده ام و میخواد نگذاره که سر به نیستش کنم. به هر زوری بود کشوندمش بیرون. دیدم ریشه داده تو خاک. انداختمش وسط حیاط و رفتم از رقیه نفت بگیرم که بسوزونمش. تا فهمید برای چی نفت میخوام نداد. اومد و مترسک را ورداشت. نگذاشتم ببره بکاره تو باغچه باز. اونم انداختش رو کرتونه ی کفترها. اشاره کرد کل مریم بیاد تا تکلیف معلوم بشه. بعدش هم صدای اون اکرم از تو اتاق بلند شد که چه خبره. گفتم این مترسکه را باید سوزوند که نمیدونم چی شد جیغ و قال راه انداخت و هرچی نه بدتر از دهنش دراومد که لایق خودش بود را بار من کرد. بعد که فهمید مترسک سالمه دیگه گاله اش را بست و ساکت شد. منم درجا وایسادم به غسل کردن که اگه چیزی بوده به من نگیره و بدنم پاک باشه که تو رسیدی. حالا خود دانی . میخوای باور کن میخوای نکن.
خوب موقعیتی گیرم اومده بود خواهر. وقتش بود که زیور هم بیارم رو کپه ی خودم. گفتم: پس بالاخره تو هم دیدی؟
گفت: مگه تو هم چیزی دیدی؟
گفتم: خدا آقاتو بیامرزه. هم من دیدم هم رقیه. ماجراها داشتیم ما با اینا.
گفت: اینا کین دیگه؟ استغفرالله. مگه چندتان؟
گفتم: این اکرمی جادوگره. خودش این مترسکو ساخته . ما که حریفش نشدیم تا حالا. چند بار قصد جونمون را کردن. میخواستم قبل تو آتیشش بزنم ولی مونده بود خودمه بسوزونه. جاش هم هست اینجام. بعدا بهت نشون میدم. ساده ایها. فکر کردی اون تخم جن که زاییده راستی بچه ی میرزاست؟ من که بعید میدونم. به رقیه هم همش گفتم. این بچه بچه ی همین مترسک میرزاست که کاشته بود وسط باغچه. حالا هم خدا به دادت برسهو این کار را باهاش کردی معلوم نیست چه بلایی به سرت بیاره. حالا هم که سه تا شدن.
گفت: چاره چیه؟
گفتم: هرچی بهت گفتم فقط نه نیار تو کار…

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و ده)

join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: هرچی بهت گفتم فقط نه نیار تو کار.
خدا از سر تقصیرات همه بنده هاش بگذره خواهر. توبه ما هم ایشالله قبول درگاه حق بشه. راستش دیدم خوب موقعیتیه. جای اینکه خودمو وارد معرکه کنم بهتر دیدم زیوری را بندازم جلو. اینطوری هم شر اون دوتا از سرم کم میشد، هم این که نمیدونستم کیه و از کجا اومده خودشو چسبونده با ما و میرزا. این شد که دادم دمش و هی تو گوشش خوندم.
گفتم: ببین از ما که گذشته. ما آردمونو بیختیم و الکمونو آویختیم. تویی و این بلایی که به سر اینا آوردی. اون مترسک که احتمال میدم با این کارا نصف جون شده. ولی از این اکرمی و بچه اش بترس. تازه تو اول چلچلیته و شکمت آبستن. مونده تا بزای. فکری به نکنی، خودتم جون سالم به در ببری که بعید میدونم ببری، اون طفل معصوم تو شکمت را نمیزارن پا بگیره. یا دنیا نیومده کارش را تموم میکنن یا اگر هم اقبال باهاش یار باشه و پیشونیش بلند، بعد اینکه پاشو گذاشت تو این دنیا ، یا جونشو میگیرن یا علیلش میکنن. حالا از ما گفتن. خود دانی.
اینها را که میگفتم چشماش گرد شده بود و داشت از حدقه میزد بیرون. رنگش مث گچ سفید شد و بعد هم دستاش شروع کرد به رعشه. دویدم یه چارک نبات انداختم تو آب جوش و دادم دستش. یکم که حالش جا اومد همونطوری که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: دستم به دامنت کل مریم. من حریف اینجور آدمها و این کارا نیستم. یه چیزایی ننه خدا بیامرزم گفته بود درمورد از ما بهترون. ولی منو چه به این کارا و حرفا. تا حالا برخوردی نداشتم با این چیزا. تو بگو بایست چه خاکی به سرم بریزم؟ دعا میخواد؟ میخونم. صدقه بدم؟ میدم. چهل روز در خونه را آب و جارو کنم؟ میکنم. من همین کارها را بیشتر بلد نیستم. اونم نه اینکه بلد باشم. از دهن این و اون شنفتم که بایس این کارا را کرد.
گفتم: هر چیزی راهی داره و وقت و زمانی. از راهش نری، بیراهه رفتی. به وقتش هم نکنی، آب تو هونگ کوبیدی. روغن ریخته را نمیشه ضفت کرد. منم اگه از روز اول نگذاشته بودم اکرمی این مترسک را درست کنه و مث گماشته بزاره تو این خونه، بعدا این همه بلا سرم نیومده بود. دل رحمم آخه زیور. دلم نیومد. ولی اینا رحم و مروت ندارن. آفتاب از چینه نرفته، بعد اینکه خیال نابودیشونو کردم میخواستن حسینعلی را نفله کنن یه شب. هنوزم که هنوزه دست وردار نیست. امروز هم قصد جون حسینعلی را کرده بودن. شستم خبر دار شد که یه اتفاقی افتاده که باز بچه ام افتاده تو خطر. نگو تو این کارا را کرده بودی.
لیوانی که تو دستش بود را سر کشید و گفت: حول به جونم ننداز. دلم اومد تو حلقم. بگو بایست چکار کنم خب.
گفتم: اگه میخوای سالم بمونی، هم خودت هم بچه ات، بایست پیش دستی کنی. میخوان آواره و در به درت کنن؟ باید آواره و در به درشون کنی. میخواد بچه ات را ازت بگیره؟ بایست بچه اش را ازش بگیری. همینو خلاص.
اینو که گفتم تند از جاش پاشد و لنگی که بسته بود دورش افتاد. اینقدر حرصی شده بود که حتی نکرد دوباره برداره بپیچه دور خودش.
گفت: چی داری میگی کل مریم؟ یعنی میگی ….
گفتم: هیس، صداتو بیار پایین. میشنوه میاد زودتر کار خودتو و اون بار تو شکمتو یکسره میکنه.
صداش را آورد پایین و گفت: یعنی میگی بچه اش را نفله کنم؟ نه. از من برنمیاد. میخواد آدم باشه میخواد جن. من بلد نیستم.
گفتم: باشه. هر طور خودت میدونی. فردای روز که به ناله و زاری افتادی و بچه ات را پیچیدی تو بقچه ببری خاک کنی جا پای همین مترسک، تو باغچه، اونوقت نگو نگفتی. منم وامیستم و تماشات میکنم. ولی بدون که دیگه اون وقت کاری ازت نمیاد جز غصه و چسناله.
پاشدم و چادرم را پیچیدم دور کمرم و از اتاق اومدم برم بیرون که تو در گاهی صدام کرد. برگشتم و نگاش کردم. با چشمهای ترسون گفت: بایست چکار کنم؟….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚