قسمت ۲۰۱ تا ۲۰۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و یک )
join 👉 @niniperarin  📚
شب آخری قبل اینکه برن، میرزا تا صبح از شماها برام تعریف کرد. گفت تو قشون جهانگیر بی ذات و نامرد زیاده، ولی همه هم دل خوشی ازش ندارن. مرد هم توشون پیدا میشه تک و توک. چند تاییشون را میشناسم. فقط بایست بهشون جرأت بدم. بفهمن تنها نیستن جیگر پیدا میکنن. تعدادمون که به کفایت رسید به وقتش میشورم علیه جهانگیر و کار را یکسره میکنم. یا رومی رومی یا زنگی زنگی. بعد هم گفت اگه تا چهل روز نیومدم برو به آدرسی که دادم. صبح قبل رفتن تفنگ آقا خدا بیامرزم را از تو صندوقخونه بعد یه عمری که خاک خورده بود درآوردم ، دادم بهش. یلی بود آقام برا خودش. بچه بودم، یادمه. تا زنده بود کسی جرأت خبط و خطا نداشت تو ده. اهل اونجا نبود. ایلیاتی بود. هفت لنگ. محض خاطر ننه ام اومده بود و ساکن شده بود اونجا. همیشه میگفت ایلیاتی مث چشمه است، مث آب روون بایست تو حرکت باشه، ساکن بشه مرداب میشه و میگنده. حیف که پسر نداشت و زود مرد، اگر نه این نامردهای بی بته به این راحتی پاشون وا نمیشد تو زمینهای ما. ده، دوازده سالی بیشتر نداشتم که مرد.بعد چند ماه که ایلشون خبردار شدن اومدن رو قبرش یه شیر سنگی گذاشتن.
میرزا تفنگ را گرفت و حمایل کرد و یه قطار فشنگ هم که بود بست به کمرش. کمر چینش را که واکرد محض بستن فشنگها این تیکه پارچه زیرش بود که دادم بهت. همونجا بود که گفت رفتی اینو ببر و نشونی بده.
چهل روز شد و نیومد. میخواستم بیام ولی ننه ام تک و تنها و علیل دستش به جایی بند نبود. کسی را نداشت. اونهایی هم که بودن دیگه نمیشد بهشون اعتماد کرد. هر کی محض خاطر این که وقتی سر و کله ی جهانگیر پیدا شد، اون دوتا دگوری خبرچینی نکنن و شووور یا پسرشون که تو قشون اون نامرد بودن گرفتار آزار و اذیت نشن، یا چشمشون را می بستن رو همه چی، یا محض خودشیرینی و گرفتن دستخوش، که اون هم آیا عالمی بود، خبر چینی میکردن. می اومدم و می فهمیدن که نیستم، ننه ی پیرم و عذاب میدادن. این شد که بیخیال شدم و موندم.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و دو)

join 👉 @niniperarin  📚
دوماه از اون چهل روز که گذشت ننه ام عمرش را داد به شما. خودم با دستهای خودم غسل و کفنش کردم و چند تایی از اهالی هم اومدن کمک.
بردیم جفت آقام، کنار همون شیر سنگی که بعد این هم سال حالا نصف صورتش تو باد و بارون و سرما ریخته بود، خاکش کردیم.
بعد چند روز دیدم دیگه موندن جایز نیست. میخواستم بیام ولی به هیچکی اعتماد نمیکردم. تو نظرم همه ی زنهای ده شده بودن راپورتچی. علی الخصوص که چند تاییشون از حال و احوالم تو جریان فوت ننه ام حدس زده بودن که آبستنم.
بهم گفتن همونجا و هی پرس و جو کردن. بعضیا تف و لعنتم کردن و بعضیا هم به میرزا فحش میدادن. رو نکردم براشون که قضیه از چه قرار بوده. اگه بیشتر میگذشت دیگه نمیتونستم لاپوشونی کنم.
این شد که گفتم به هر طریقی شده بایست بزنم بیرون از تو ده. یه شب که تصمیم گرفتم و خرت وپرت جمع کردم که بیام، تو جعده ی ته قلعه پایین، چیزی نمونده بود که از ده بزنم بیرون که تو تاریکی دو سه تا جلوم سبز شدن. از زنهای قلعه پایین بودن.
فهمیدم بپا گذاشتن که شبونه کسی نتونه در بره. بهونه آوردم و دست به سرشون کردم. ولی مجبور شدم برگردم خونه. از فرداش که از خونه می اومدم بیرون که اینور اونور برم ، دیدم چند تا سایه به سایه ام میان و دارن منو میپان. فهمیده بودن اون شب و گفته بودن به اون دو تا پیسی گرفته، اونها هم بپا گذاشته بودن برام. مجبور شدم کار دیگه ای بکنم….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و سه)

join 👉 @niniperarin  📚
مجبور شدم کار دیگه ای بکنم. چند شب بعدش، نصف شبی، از تو حیاط نردبون گذاشتم به دیفال مشتی معصوم و رفتم تو حیاط اونها. در خونه شون به کوچه ی پشتی وا میشد. یواشکی از تو حیاط اونها زدم بیرون. ولی همینطوری می اومدم باز جلوم را میگرفتن. بایست کاری می کردم که حواسشون پرت اونجا بشه. فکرش را کرده بودم از قبل.تو تاریکی با چادر مشکی یواشکی زدم به کوچه ها و رفتم در خونه ی قنبر که حالا اسمش شده بود شهر قشنگ. چفت خونه یه کاهدون بود. پایین چادرم را یه به عرض یه نوار جر دادم و پیچیدم سر یه شاخهی بلند.
نگام افتاد به پایین چادرش، راست میگفت، پاره بود. گفتم، یعنی همین سرت بود؟ !
گفت: آره. همین بود.کبریت کشیدم. پارچه که الو گرفت سر چوب ، از تو سوراخ هواکش کاهدون که بالای دیفال بود هل دادم تو و جلدی رفتم تو بیشه قاطی درختها و خودم را رسوندم نزدیکیهای جعده ی اصلی که از ده میرفت بیرون. اونجا دیگه بیشه تموم میشد و مجبور بودم از لای درختها بیام بیرون. منتظر شدم. شعله های آتیش که از میون قلعه پایین گر کشید به آسمون، سر و صداها هم بلند شد. صدای داد و بیداد زنها می اومد که آتیش آتیش میکردن و میپیچید تو سه تا کوه دور ده و چند برابرش را کوه پسشون میداد. چند دقیقه ای صبر کردم، سر و کله ی چند تا چوب به دست از تو تاریکیهای ته جعده پیدا شد و بعد صدای یکیشون را شنیدم که، بدویین شهر قشنگ آتیش گرفته انگار. خدا به دادمون برسه. جهانگیر بفهمه تاوونش را شوورامون میدن. گفتن و دویدن. خیالم تخت شد که کسی نیست، فرز زدم از تو بیشه بیرون و افتادم تو راه. یک روز و دوشب پیاده گز کردم تا رسیدم به آبادی بعدی. قضیه را برای بزرگ عشیره شون تعریف کردم. آشفته شد. گفت آدم جمع میکنه و میره طرف ده ما. نموندم بینم چه کار کردن. فرداش راه افتادم و خلاصه کلی راه اومدم و حالا رسیدم اینجا.
اینا را که گفت خواهر، اگه راست میگفت با بد کسی طرف بودم. از اون پاچه ورمالیده ها بود. قاپ میرزا را که دزدیده بود هیچی، با شکم آبستن این همه راه اومده بود و جون سالم به در برده بود. هنوز شرّ این اکرمی توتولی گرفته نخوابیده بود که سر و کله ی این یکی پیدا شد. اقبال آدم باید بلند باشه خواهر. پیشونی نداریم ما. اون از خدیجه ی گور به گور شده، اون از اکرمی ، حالا هم که این یکی، زیور. از پا قدم من همه شون به یه نون و نوایی رسیدن و چفت بخت و اقبالشون وا شد و عوضش خودم به در به دری و سیاه بختی افتادم. حالش و مالش برا اونها بود و سرگردونی و خر حمالیش رو گرده ی من. ولی بایست با این یکی طوری رفتار میکردم که هم به فرمونم باشه و سرم شیر نشه هم بیاد تو جبهه ی من. داد و بیداد فایده نداشت. بایست با پنبه سر میبریدم. داد زدم: رقیه! -یه طوری داد زدم که یه وجب از جا جست- رقیه همونطور که کهنه های خراب کرده ی بچه اکرمی را آویزون گرفته بود اومد تو درگاهی و با زبون لالی گفت: هان! بعد هم اشاره کرد چوب بیارم؟
گفتم: نه. یه چایی بده زیور و یه تیکه نون و روغن براش بیار ضعف نکنه. پاشدم و از اتاق رفتم بیرون…..
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و چهار)

join 👉 @niniperarin  📚
طیبه و حسینعلی از اتاق رقیه اومدن بیرون. حسینعلی گفت: ننه من به طیبه میگم اکرمی بچه آورده، میگه ننه ام بچه آورده داده خاله اکرم که چشماش نمیبینه باهاش بازی کنه جای عرسک آقام، راست میگه؟
گفتم: هر دوتاتون راس میگین. بعد هم ارسی های حسینعلی را پاش کردم و گفتم بریم ننه کار داریم.
یه آخ جونی گفت و دویو دنبالم. چادرم را سر کردم و خواستم از خونه بزنم بیرون که رقیه از تو مطبخ اومد بیرون. یه مجمع بزرگ مسی تو دستش بود و نون و تخم مرغ گذاشته بود توش با یه تیکه روغن. داشت میبرد برا زیور. اشاره کرد کجا؟
گفتم : کار دارم. میرم و زود میام.
صدای گریه ی بچه اکرمی بلند شد. رقیه سینی را گذاشت بغل حیاط و باز دوید تو اتاق اکرمی. آدم بشو نبود. چشمم افتاد به میرزا که وسط باغچه سبز شده بود. رفتم جلو و پس گردنش که سبز شده بود و یه دوشاخه زده بود بیرون و برگ داده بود را گرفتم و یکی از شاخه هاش را کندم. آخ نگفت. پیچک تو باغچه پیچیده بود دورش و از تو تمبونش رفته بود بالا. زل زدم تو چشماش و گفتم: نامردیت به مردیت میچربه. این دو تا کم بودن که یکی دیگه را هم خراب کردی سرم؟ دست حسینعلی را گرفتم و اومدم برم از خونه بیرون. دم کرتونه ی کفترها اون دو تایی که مونده بودن کز کرده بودن یه کنج و غمبرک زده بودن انگار. در کرتونه را واز گذاشتم و رفتیم از خونه بیرون. تو راه حسینعلی هی پرسید ننه کجا میریم؟ جواب ندادم. بغض گلوم را گرفته بود. هی چرخیدم تو کوچه پس کوچه ها و آخر دیدم رسیدم جلوی خونه مون. در زدم. صدیق خانوم زن قدیر که خون را کرایه کرده بودن اومد دم در. یه بچه شیر خوره تو بغلش بود. تا منو دید حال و احوال کرد و بفرما زد. دست حسینعلی را گرفتم و رفتم داخل. پا که گذاشتیم تو حسینعلی فهمید کجا اومدیم. انگار قبلش یادش رفته بود. داد زد آخ جون بالاخره اومدیم به درخت آب بدیم ننه؟
گفتم: آره.
منتظر نشد. دوید و رفت تو حیاط.
صدیقه شروع کرد از اول الا و للله کردن که به خدا تازه زاییدم. سر همین نشد که شوورم بیاد خدمتت برای اجاره. همین چند روز مزدش را که بگیره خودش میاره دم منزل. باعث شرمندگیه! سرش را زیر انداخت و بچه بغل به بغل کرد. نگاش کردم. انگار همه ی بچه ها شکل همن خواهر. اونم شکل بچه ی اکرمی بود. شکل حسینعلی و اون دوتای دیگه که تو همین خونه فرستادمشون اون دنیا.
گفتم: اوقاتت را تلخ نکن. نیومدم برای پول. اومدم یه سری به خودت بزنم، یه سری هم به خونه و یه چشمت روشن بگم که بالاخره فارغ شدی از این باری که تو دلت بود.حسینعلی هم دلش گرفته بود هوایی شده.دروغ نگم اومدم که دل اونم وا بشه. گل از گل صدیقه شکفت و گفت خوش اومدی. صفا آوردی. خوش موقع رسیدی مریم خانوم. چایی تازه دمه. تو همین حین یهو حسینعلی اشک ریزون برگشت و دوید گوشه چادرمو گرفت. گفتم چیه ننه؟ غریبی میکنی؟ خونه خودمونه اینجا.
همونطور که هق هق میکرد گفت: ننه، هی گفتم بیایم درخت را آب بدیم. اینقدر نیاوردیم که درخت خشکید.
اینو که گفت دلم هری ریخت. دویدم تو حیاط. دیدم درخت کنار- حسینعلی من- همون که این همه سفارشش را کردم وسط سبزی درختهای دیگه، نحیف و بی برگ خم شده و خشکیده.
رو کردم به صدیق. گفتم: مگه شرط نکرده بودم بایستی به این برسین؟
گفت: خدا شاهده، به این بیشتر بقیه رسیدیم. هم آب دادیم و هم قدیر پهن گرفت آورد ریخت پاش. ولی هنوز کچه نکرده، خشکید. از اولش نگرفته بود این درخت. چوب کاشته بودین. سر همین اصلا سبز نشد. رفتم جلو و حسینعلی که تو باغچه کاشته بودیم را بغل کردم و بغضم ترکید…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دویست و پنج)

join 👉 @niniperarin  📚
رفتم جلو و حسینعلی که تو باغچه کاشته بودیم را بغل کردم و بغضم ترکید. میدونستم خواهر که کار، کار همون خدیجه ی گور به گور شده است که نگذاشته حتی این درخت زبون بسته هم پا بگیره. چرا هرچی تو باغچه بود سبز شده بود و برگ و بار داده بود غیر این یکی؟ چون میدونست که اینو کاشتم محض خاطر بچه ام که عمرش به این دنیا کفاف نداد. نمیخواست حتی یه دلخوشی برام بزاره. صدیقه عین دیوونه ها نگام میکرد و حسینعلی هم از اشک و زاری من افتاده بود به گریه و هی ننه ، ننه میکرد. حالم که جا اومد دستش را گرفتم و از خونه زدم بیرون. هرچی صدیقه اصرار و تعارف کرد که بمونم یه چایی بیاره قبول نکردم. اصلا دلم ورنمیداشت. تو جعده و کوچه پس کوچه ها که تند تند میرفتم و حسینعلی هم دومن چادرم را گرفته بود و از پی ام میدوید. همش تو فکر بودم که چرا بایستی خدیجه همچین کاری بکنه؟ من که ازش حلالیت خواستم و اصلا خودم بهش گفتم که همه چی کار من بوده! حتی وصیتش را قبول کردم و زیر بار این رفتم که زیر بال حسینعلی را بگیرم. ولی دست بردار نبود خواهر. پاشو گذاشته بود رو بیخ گردن زندگیم و هر روز داشت برام یه چیز نو از تو آستینش رو میکرد. مگه یه آدم چقدر میتونه زیر بار این همه عذاب کمر خم کنه؟ یه روزی ازش زور میشه و دیگه تحمل نمیکنه و میشکنه.نمیدونم چی شد خواهر، به این چیزا که فکر کردم، تو یه آن دیگه هیچی برام مهم نبود. نه میرزا، نه رقیه و اکرمی، نه حتی زیوری که تازه سر و کله اش پیدا شده بود. فقط و فقط غیظی که از خدیجه گرفته بودم، باز آتیشش تو وجودم داشت شعله میکشید. گفتم حالا که اینطور شد منم چشمم را رو همه چی میبندم. بسه دیگه دلرحمی. انتقامم را ازت میگیرم که زندگیم را که تباه کردی هیچ، دست بردار هم نیستی. رو کردم به آسمون و تو دلم به خدیجه ی گور به گور شده گفتم: بچرخ تا بچرخیم. دل منو ریش میکنی؟ همچین دلت را میسوزونم که دادت بپیچه و تا آسمون هفتم بره. کاری که بایست اول میکردم را حالا میکنم. خیال کردی. هرچی باشه منم از تو گرویی دارم. حالا که یه بلایی سر حسینت آوردم، اونوقت حالیت میشه یه من ماست چقدر کره داره.
خون جلو چشمم را گرفته بود خواهر. نمیدونم چه مرگم شده بود که انگار هیچی راضیم نمیکرد غیر انتقام. درسته حسینعلی را خودم بزرگش کردم، ولی باز از تخم و ترکه ی اون گور به گور شده بود و خون اون تو رگهاش بود. برگشتم و از گوشه چشم یه نیم نگاه به عقب انداختم به حسینعلی که دومن چادرمو گرفته بود که ببینم چقدر شکل ننه ی بی همه چیزشه. نبود. وایسادم و دور خودم گشتم و سر گردوندم. حسینعلی نبود که نبود….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin  📚