قسمت ۷۱۴

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و چهارده)
join 👉 @niniperarin 📚

فکر کردم من راهِ چاه رو بهش نشون دادم و زیر پاش را خالی کردم!!!
میدونستم خودم بودم که این کارو کردم. ولی دیگه بعد از حرفای خان، فکرش دست از سرم ور نمیداشت. یه هفته آزگار شب و روز فکر و ذکرم شده بود اینکه برزو چه سرّی توی اون چاه داره؟! نکنه مال و منالی، گنجی، چیزی اون تو قایم کرده و بعد هم محض لاپوشونی اینکه کسی بویی نبره داده اون امارت رو ساختن. خونم به جوش میومد خواهر از این فکر. یعنی باز هم به خاطر من اونجا را نساخته بود و غرض دیگه ای داشت تا اینکه به فکر حال و رفاه من باشه!
دیگه نزهت هم که میومد اونجا با بهادر برام علی السویه بود. حواسم نبود بهشون. همون بهادری که قبلش شده بود همه ی دلخوشی اون روزام و اگه نمی آوردش دل تنگی امونم را میبرید. صبح تا شوم مینشستم کنار اون اتاق و خیره میشدم به جای چاه که حالا صاف بود و انگار نه انگار که چند روز پیش اینجا یه سوراخ وا شده اندازه دهن گشاد هوو و شوورم و هی خیالبافی میکردم!
دیگه اون چاه شده بود استخون لای زخمم! طاقت نیاوردم آخر. جون و قوه ی چاه کندن که نداشتم، بایست از خود برزو خان میپرسیدم. گفتم به نزهت که حواسش را جمع کنه شش دنگ، وقتی خسرو نیست بیاد جلدی بهم بگه. خبر آورد که نیستش. زود چارقدم را انداختم سرم و رفتم سراغ برزو.
تا منو دید چاق سلامتی کرد و حالم را پرسید بالاخره. گفت: انگار رو به راهی حلیمه. میبینم که باز راه افتادی!
گفتم: راستش را بخوای خان، نه، رو به راه نیستم. هنوز گردنم درست نمیچرخه به چپ و راست، علی الخصوص که یه ذره هم راه برم دردش میپیچه تو همه ی تنم و پاهام را هم سِر میکنه!
گفت: خب؟ پس چرا راه افتادی اومدی اینجا با این حالت؟ میخوابیدی!
گفتم: اومدم چون نگرون شوما بودم. برام خان مهمتر از گردنمه! اگر نه که به یورم هم نبود!
باز سیگارش را آتیش زد و باز نشست روی اون صندلی همیشگیش و باز پاهاش را انداخت رو هم و گذاشت روی میز و گفت: باز چی شده حلیمه؟ چه خوابی برام دیدی؟
گفتم: این هم از دست درد نکنیم. اصلا به جهنم. هر چی شد، شد. برمیگردم…
گفت: باز بهت برخورد؟ بگو ببینم چه خبر شده؟
با دلخوری گفتم: چند شبه دارم مدام یه خواب را پشت سر هم میبینم. دفعه اول و دوم بیخیال شدم. اما بعد که هی مکرر هر شب همون خوابو دیدم فهمیدم یه چیزی هست. باز داره از عالم غیب یه خبرایی بهم میرسه….
گفت: مگه تو هنوز هم از غیب بهت خبر میرسه؟
بعد انگار مضحکه کنه خندید و ادامه داد: چندین ساله قراره از غیب بهت خبر بدن که فخرالملوک کجاست بالاخره. نکنه تازه خبرش را دادن بهت؟….
زد زیر خنده و قاه قاه خندید……
لینک داستان در سایت 👇

مادرشدن عجیب من


🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…