قسمت ۷۱۳

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و سیزده)
join 👉 @niniperarin 📚

گفتم: راز خان، راز منم هست. خیالتون تخت. حالا چرا نبایست کسی بدونه؟!…
گفت: نزهت را میفرستم تو دم دستت باشه. کوتاه و بلند نشو چند روز، تکون هم نخور از جات. اگر نه گردن شکسته میمونی تا آخر عمر! میگم لگن بیارن برات. دست به آب هم داشتی همینجا کارت را بکن…
جواب سر بالا بهم داد و تا اومدم به خودمم بجنبم و حرفی بزنم رفت بیرون و نزهت را فرستاد تو. یک هفته ای نگذاشت از جام تکون بخورم و خودش هم در حدی که یه نظر اونم از لای در حالمو بپرسه اومد اونجا.
تو اون مدت هم که زمینگیر شده بودم عمله بنا برده بود و داده بود در چاه رو درست و حسابی کور کنن. خبرش را نزهت بهم داد. نمیدونست چکار میکنن ولی همون روزی که خان شنفت که کف اتاق فرو ریخته و چاه نمایون شده، ظهر بود که نزهت رفته بود مطبخ که یه چیزی بیاره کوفت کنیم که دیده بود. تا اومد گفت: خان هم خوب بهت میرسه خاتون. هواتو داره!
گفتم: چطور؟
یه لقمه نون زد تو آش شله و گذاشت تو دهنم. گفت: اون از سر صبحی که حواسش بود و زود به دادت رسید، اینم از الان که دیده اونور نیستی، عمله آورده برات تعمیرات کنن. خوبه والا! تو یه کلفت، منم یه کلفت. سحر گل و خسرو خان تا یکی پس کله ام نزنن بی دلیل روزشون روز نمیشه!
بعد از یک هفته درست وقتی عمله ها کارشون تموم شده بود، برزو طبیب آورد بالاسرم و اونم گفت حالش از روز اول هم بهتره! تا قبل از اینکه اینطور بشم این طبیب را ندیده بودم، ولی هر کی بود طبابتش به قام سگ نمی ارزید. روز قبلترش گفته بود اگه تکون بخورم تا عمر دارم دیگه علیل میشم، فرداش اومده بود میگفت از منم سالمتره!! رودربایستی نکردم. همین حرفو به خودش هم زدم. البته خان نبود تو اتاق که بهش گفتم. گفت مال دواییه که بهت دادم! گفتم دوا را دادم سگ خورد، دیروز تا حالا به ریق افتاده، اگه من خورده بودم که ریق رحمت را سر میکشیدم! برای ننه ات هم همینطوری طبابت میکنی؟
لال شد خواهر! جوابی نداشت بده. دمش را گذاشت رو کولش و تشریف کثافتش را برد. همون روز برگشتم تو امارت خودم. میدونی کل مریم، خدا برای هیچ تنابنده ای نخواد، یه هفته تموم تو اتاق خان افتاده بودم تو بستر و جم نمیتونستم بخورم، اون نزهت مادر مرده هی لگن زیرم گذاشت و ورداشت، ولی بگی یه بار اون پسره ی لندهور اومد یه نگاه هم بکنه از پشت پنجره ببینه خوشم یا ناخوش، نیومد. اون زن هاشار پاشارش هم همینطور! اینه که آدمو میسوزونه!
گفتم: میدونم خواهر. من نه پسریم را بزرگ کردم، اسمش حسینعلیه، ننه اش هووم بود، همین خدیجه گور به گور شده، ولی اون همچین نکرد باهام که پسر تو باهات کرده. یه بار باهام اوقات تلخی کرد تو عمرش دلم را سوزوند، آدم داغ و درو میشه. تو که دیگه خیر سرش پسر خوت هم بوده. فکرش را نکن، بشاش بهش!!
گفت: آی قربون دهنت. حرف حق را زدی…
شاباجی گفت: نی قلیون را بده چهارتا پک بزنم حالا از آتیش میوفته!
نی را زورکی از دست حلیمه گرفت و گفت: حالا چرا نمیخواست کسی بدونه چاه اونجاست؟
حلیمه پا شد صاف نشست و گفت: از همون روز که حرف چاهو زد دیگه درست حسابی جلوم آفتابی نشد. میدونست میخوام ازش اصوالدین بپرسم! منم تا برگشتم تو اون امارت اول از همه رفتم سراغ چاه. اینبار بدجور کورش کرده بودن. اگه زودتر فهمیده بودم که بهش راپورت نمیدادم چی شده و چی نشده که بیان درش را ببندن. ته و توش را در می آوردم.
بیل و کلنگ آوردم و خواستم درش را وا کنم باز، ولی فایده نداشت. اساسی بسته بودنش. دیدم بهتره به هر تمهیدی شده از زیر زبون خود برزو بکشم بیرون. اصلا خودمم شک کردم. به سرم زد که نکنه فخری را خود برزو تو چاه سر به نیست کرده و من خواب نما شده بودم و فکر کردم من راهِ چاه رو بهش نشون دادم و زیر پاش را خالی کردم!!!
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…