قسمت ۱۹۱ تا ۱۹۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو نود و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
دو روز بعد سر و کله ی بتولی پیدا شد باز. اومده بود پی النگوهاش.
گفت: معامله را که به هم زدین. شوورمم که ناکار کردین. اومدم النگوهام را پس بگیرم که بزنم به یه زخمی.
منم همون شبی که النگوهاش را داد دو تا را گذاشتم تو مجری و دو تا هم نخ کردم و انداختم گِل گردنم، یه طوری که پیدا نباشه.
گفتم: بریم تو. اتفاقا برات نگه داشتم که بیام بدم بهت.
رفتیم تو اتاق. یه چایی دادم دستش و گفتم: اولا شوورت چه ربطی به ما داره؟ معلوم نیست چشه که رو بلندی داربست بند نمیشه. یه تکون بخوره افتاده پایین. دیم اینکه آوردمت تو، تا اینجا که دست پنجه ی شوورته را ببینی بعدا نگی همینطور بود یا شما اینطوریش کردین.
سقف را نشونش دادم. مث لحاف چهل تیکه بود که یه نابلد دوخته باشه و زده باشه به طاق. اونم با چوب و تخته ی نصفه نیمه.
گفتم: باز همین جای شکرش باقیه که لااقل درز و سوراخش را کور کرده فعلا باد و بارون نیاد تو تا به وقتش برم یه اوستا درست حسابی بیارم درستش کنه.
گفت: تا نیومده بود که دست به دومنش بودی. حالا که اومده اخ شده؟ هر کاری خودت صلاح میدونی بکن. اون النگوها منم بده زودتر زحمت را کم کنم.
گفتم: هوووه ، یه طوری النگو النگو میکنی که انگار تا حالا به عمرمون از این زرت و زبیل ها ندیدیم. هول نکن. چاییت را بخور تا بیام.
رفتم سراغ مجری و آوردم گذاشتم وسط. دو تا النگو را از توش درآوردم و دادم دستش. چشمهاش را دروند و النگوها را یه طوری گرفت بین دو تا انگشتش و از تو گردی النگوها چشماش را دوخت به من و با تعجب گفت: این که دوتاس!
گفتم: خب میخواستی چند تا باشه؟! تو اون هیر و ویر دعوای تو و افتادن اوستا، بعد که تو رفتی به صرافت اینهایی که از دستت درآوردی افتادم. اومدم تو اتاق دیدم دو تا النگو انداختی اون وسط و رفتی. فهمیدم دلت نیومده مال بچه یتیم را که داده بودم بهت محض خرج و خورد و خوراکش، همش را بخوری. دیدم که دوتاش را گذاشتی دوتاش را هم بردی. پیش خودمون بمونه تو دلم گفتم باز به شعور و معرفت بتولی.
اینها را که گفتم خواهر یا خودش فهمید که چه غلطی کرده بوده یا روش نشد، هیچی نگفت. شایدم ترسید دستش را هم محض النگوها هم چادر سفید کردنش پیش اوستا رو کنم. رو ترش کرد و پاشد چادرش را انداخت سرش. اومد زحمت را کم کنه که گفتم: راستش را بگو بتول. مترسک را چرا میخواستی؟ چی دیدی که به خاطرش النگوهات را از دستت درآوردی؟
جواب نداد. دوتا النگو را انداخت رو اون مچ کلفتش و تند تند ارسی هاش را پوشید و کونش را کرد به من و با عجله رفت. فقط تو حیاط جلو میرزا که رسید دیدم یه مکثی کرد. خیره نگاهش کرد و بعد چادرش را صاف و صوف کرد و زد بیرون.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو نود و دو)

join 👉 @niniperarin 📚
بعد اون روز دیگه از رو بوم صدا نیومد. شبها هم یه فانوس روشن میکردم تو حیاط، آویزون می کردم به درخت که دید داشته باشم تو تاریکی. چند شب پشت هم چشم انداختم. میرزا از جاش تکون نمی خورد دیگه.
اکرمی هم نون گدایی بهش ساخته بود و روز به روز گنده تر میشد و شکمش بیشتر بالا می اومد. دخلش از گدایی بیشتر از زور و زحمتی بود که من از صب تا شب تو بازار میکشیدم و گلوم را جر میدادم تا بلکه چند تا لیف و کیسه بفروشم. هر روز هم پولی که درآورده بود را میداد دست رقیه و سفارش کوفت و زهرماری که ویار کرده بود را میداد.
هرچی شکم وامونده اش بیشتر بالا می اومد، مردم دلشون بیشتر می سوخت و اونم کاسبیش به راه تر میشد.
ماههای آخر دیدم به همین منوال بگذره چند روز دیگه خدا را بنده نیست، منم بهونه پا به ماه بودنش کردم و گفتم مایه آبروریزیه با این شکم بشینه بساط کنه دم خونه. دیگه گدایی موقوف. ولی عادت کرده بود به این کار. همون روز که قدغن کردم بعد اینکه از بازار برگشتم دیدم باز، نشسته در خونه و کاسه اش پر تر از همیشه بود. اومدم تو خونه و داد و بیداد راه انداختم و گفتم میخواد با این شکم و سر و ریخت وسط کوچه بزاد و آبرو برامون نگذاره. همین هم بود خواهر. آبرو حالیش نمیشد که این پتیاره. رقیه را فرستادم آوردش تو خونه و چند روز هم خودم خونه نشین شدم باز که بپام نره بیرون.
اواسط بهار بود. پیچکهای تو باغچه در اومده بودن و پیچیده بودن به دار و درخت و از اینور هم خزیده بودن تا پای میرزا و داشتن روز به روز دور میرزا میپیچیدن و ازش بالا میرفتن. یه روز که اومدم برم بیرون به صرافت یه چیزی افتادم. اول فکر کردم پیچکهان که پیچیدن دور میرزا. ولی دقت که کردم دیدم نه. خواهر دهنم وا مونده بود. کنده ی میرزا سبز شده بود و یه شاخه ی نازک از پس گردنش جوونه کرده بود و یه وجبی اومده بود بالا.
همون روز بود که اکرمی دردش گرفت. بالاخره بعد هشت ماه و نه روز و ده ساعت داشت میزایید. شکمش هم به قاعده بالا نیومده بود. از بس خورده بود معلوم نبود چی پرورش داده بود اون تو. شروع کرد به جیغ و فریاد. فهمیدم که وقتش رسیده. رقیه رفت تو اتاقش و بیرون که اومد التماس کرد که برم دنبال زائو. اول نمیخواستم برم. ولی باز دلم رحم اومد. رفتم و قابله صدا کردم. بچه ها را فرستادم تو اتاق رقیه و مشغولشون کردم. اکرمی جیغ میزد و رقیه هم با زبون لالی داد و بیداد می کرد و یه چیزایی بهش میگفت. من نرفتم تو. داد آخر را زد و زایید و صداش کم کم خفه شد. صدای عر و ور بچه اش که در اومد همون وقت در خونه را زدن. تو دالونی داد زدم کیه؟ یکی پشت در گفت: منزل میرزا ابراهیم همینجاست؟
حتم کردم از میرزا خبری شده.دویدم و در را باز کردم. دیدم ….
🔴join 👉 @niniperarin 📚
حتم کردم از میرزا خبری شده.دویدم و در را باز کردم. دیدم یه زن سیاهپوش، برقع زده، با چادر سیاه گشاد، چمدون به دست ایستاده دم در.
گفتم: بله؟ با کی کار داری؟
با لهجه حرف میزد.
گفت: منزل میرزا ابراهیم همینجاست؟ پسر ننه شوکت؟
گفتم : همینجاست.شما؟
گفت: از راه دور میام. پیغوم دارم براتون. شما بایستی کل مریم باشی؟ میتونم بیام تو؟
گفتم :بله.
بفرما زدم. اومد تو. هنوز از تو دالونی نیومده بودیم تو که رقیه از تو اتاق اومد بیرون. خنده رو لبش بود.
گفتم : هان؟
دستهاش را آورد بالا و رو به آسمون اشاره کرد خدا را شکر.
گفتم: زایید بالاخره؟ دختر پس انداخته یا پسر؟ توله جنها هم معلومه دختر پسریشون؟
چشمهاش را یور کرد و بعد دستش را به علامت ریش کشید به صورتش. فهمیدم پسر زاییده.
گفتم: پس از فردا پول گداییش را میده نقل و نبات تخس میکنه بین از ما بهترون. ببینم بچه اش سم نداشت؟ شکل بچه ی آدمیزاد بود؟ شایدم افعی پس انداخته. بعید نیست از این مار زنگاری.
محل نداد رقیه به حرفهام. نگاه انداخت به زن غریبه و اشاره کرد این کیه؟
گفتم: از راه دور اومده. با من کار داره.
زنک برقع از صورتش برداشت. صورت سبزه ی استخوونی داشت با سه تا نقطه خالکوبی رو چونه اش. با رقیه سلام و علیک کرد.
گفت: این بایست رقیه خانوم باشه. نه؟
براق شدم بهش. گفتم : آره. ماشالله خوب از همه چی خبر داری! کی برات گفته اینا را؟ اصلا نگفتی اسمت چیه؟ پیغوم از کی آوردی؟
گفت: اسمم زیوره. مابقیش هم حکایت داره. یه آب نمیدی دستم گلوم تازه شه؟ چند روزه تو راهم تا رسیدم.
گفتم: از کجا میای؟ نکنه خبر از میرزا داری؟
گفت: یه چیزایی میدونم. میگم برات. بیام تو؟ میگن مهمون حبیب خداست. نرسیده داری سین جیمم میکنی؟
اشاره کردم به اتاقم. گفتم: بساطت را بزار اونجا. خستگیت در بره. میام حالا.
رفت تو. همون موقع سکینه قابله، از اتاق اومد بیرون. گفت: زن آقا، مبارکا باشه. چشمتون روشن. پسر دار شدین. مشتلق ما یادتون نره.
گفتم: مگه من زاییدم که به من تبریک میگی و ازم مشتلق میخوای؟ از همونی که پس انداخت می گرفتی.
گفت : چه فرقی میکنه. پسر چراغ خونه است. هووت زاییده، تو و اون که نداره. بچه مال سه تاییتونه.
گفتم: خیالت خوشه سکینه. اون وقتی که پای حال و هولش بوده پای سه تا مون در میون نبوده، مگه از من پرسید و آبستن شد؟ حالا که پس انداخته و وقت پول دادن و کهنه شستن رسیده شده بچه ی سه تامون. برو از خودش بگیر. من برای توله ی این عفریته تف هم کف دست کسی نمیندازم. خیلی عزت بهش گذاشتم اومدم دنبالت که بزائونیش. اگه نه صد سال سیاه میگذاشم عربده بزنه تا جون از کونش در بره.
سکینه که دید آبی از من براش گرم نمیشه غرولند کنان راهش را کشید و رفت. رقیه از تو مطبخ با سینی اسفند اومد بیرون و دور سر من و خودش گردوند و دم در اتاق گرفت و منقل اسفند را گذاشت تو باغچه زیر پای میرزا و رفت تو اتاق اکرمی. بعد چند لحظه از اتاق اومد بیرون. بچه را پیچیده بود تو ملحفه و داشت مهربون نگاهش میکرد. آورد جلو که منم ببینم. تو صورتش را باز کرد. تا نگاهش کردم جا خوردم. دو قدمی رفتم عقب. گفتم: …..
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو نود و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: اینه بچه اکرمی؟ تو مطمئنی؟
رقیه با تعجب سر تکون داد. خواهر تا دیدمش تنم لزرید. انگار داشت همه چی باز تکرار میشد. عین حسینعلی بود وقتی که خدیجه زائید. اون روز هم همینطور آوردنش و صورتش را باز کردن و به من نشون دادن. همین شکلی بود. خوب یادمه. اون موقع بود که تصمیم گرفتم حسین راهم مثل اون دو تا دیگه سر به نیست کنم. درسته قیافه اش مظلوم بود و تو دل برو. ولی منو یاد بدبختیام می انداخت. تو دلم آشوب شد. نمیخواستم مهر این هم بیوفته به دلم. علی الخصوص که بچه ی اکرمی بود.
گفتم : ببرش از جلو چشمم رقیه. نمیخوام ببینمش. دیگه هم هیچوقت نیارش جلو من.
رقیه پشت چشم نازک کرد و بردش تو. یه کاسه آب پاشیدم رو منقل اسفندی که جلو پای میرزا داشت دود میکرد و رفتم تو اتاق. زیور چمدونش را گذاشته بود کنار دیفال و برای خودش چایی ریخته بود.
گفت: این سماور نفتی ها خوب چیزیه. جهاز خودته یا میرزا برات خریده؟
گفتم: اولا کشمش هم سُک داره، میرزا نه و آقا میرزا ابراهیم.دیماً چه توفیری میکنه؟ مال من و میرزا نداریم. هرچی که تو این خونه هست مال همه است. علی الخصوص من و میرزا. سیماً از قوم و خیش میرزایی که اینطوری باش نداری و بی هوا صداش میکنی؟ چهارما پیغومت چیه؟ بگو زود که تا شب نشده یه جایی پیدا کنی. قوم خویش داری اینجا یا میری مهمون خونه؟ ما همینطوری هم جا کم داریم. اتاق علی حده نداریم برای یکی دیگه. میبینی که از راه نرسیده اکرمی زاییده یکی بهمون اضافه کرده و جامون را تنگ.
گفت: والله کل مریم کسی را که ندارم اینجا. غریبم. این اولندش. دیما، اون که پیغوم داد بیارم گفت پیغوم را که دادی بمون تا من یا خودم بیام یا پیغوم برات بفرستم. سیماً…
پریدم تو حرفش. گفتم: هی برا من اولا دیما نکن. زود بگو بینم کارت چیه، پیغومت از کیه؟ دردسر زیاد دارم. تو هم اومدی خراب شی اینجا؟ بگو بینم چه خری از میرزا پیغوم پسغوم کرده و زد شر را بکن. مگه شهر هرته هر کی از راه رسید بیاد کنگر بخوره لنگر بندازه. از کجا معلوم اصلا حرفت راسته؟ مگه من تو را میشناسم که بزارم اینجا بمونی؟
گفت: میرزا پیغوم داده، خودش هم گفت بمون، یا خودم میام یا پیغومم. نشون هم به اون نشون که گفت سه تا کفترها را ندادم بره. حواست جمع اون طوقیه باشه. به کل مریم بگو گفتم بار و بندیل کنی بریم. ولی پام گیر تور شد. صیاد کمینم را کرده بود. نزار کم بی معرفتیم.
اینها را که گفت خواهر آتیش به جونم انداخت. طاقتم طاق شد و نتونستم جلوی گریه ام را بگیرم. حال خودمو نمیفهمیدم که خوشحالم یا ناراحت. همونطور که اشک میریختم گفتم: قدمت به چشم. بمون تا هروقت خواستی. فقط بگو میرزا را کجا دیدی؟ زنده است؟ کی دیدیش؟
گفت: آره کل مریم. زنده است. ولی گرفتار شده. نه راه پیش داره نه پس. نمیتونه بیاد فعلا.
گفتم : بگو کجاست برم پی اش خودم.
گفت: نمیتونی. این پیغوم را هم اقبالش بلند بود و بخت یارش که تونست به من بگه بیارم برات. الان هم دیگه نمیدونم کجاست. حتمی جابجا شده از اونجا که بود. اسیر قشون جهانگیر شده. مجبوره به همراهیشون.
گفتم: اگه گرفتاره چطور به تو پیغوم داد؟ چطوره که تو دیدیش؟ اصلا چرا به تو گفت؟
گفت: راستش را بخوای کل مریم …..
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو نود و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚
گفت: راستش را بخوای کل مریم دو تا دِه بودیم بین سه تا کوه وسط یه دشت که یه رودخونه درست از میونش رد میشد.اینور رودخونه ایها قلعه بالایی بودن و اونوریها قلعه پایین. اوضاعمون به راه بود. بد نبود. رفت و آمد نداشتیم به شهر. اگر هم کسی میرفت و می اومد دو سه ماه یه بار میرفت و هر کی هر چی میخواست میگفت همون که میرفت، براشون می آورد. زمین را کشت و کار می کردیم و گاو و گوسفندامون هم خوب میزاییدن. تا اینکه یه روز یکی از قلعه پایینی ها- اسمش قنبر بود – با دوتا دختراش کلثوم و درخشه راه افتاد بره شهر. یه خر و یه قاطر خورجین کرده بودن و موقع رفتن هم چند تایی بهشون سفارش پارچه و دشداشه و دیگ و دوری مسی دادن. پولشون را هم دادن پیش پیش. درخشه عقل پابجایی نداشت. یه تخته اش کم بود و همه میدونستن میشنگه. اون یکی هم دستش کج بود. چند باری مچش را گرفته بودن. اصلا نمیدونم چرا قنبر داشت اون دوتا را با خودش میبرد. من گمونم این بود که میترسید تا نیست دختراش یه گندی بالا بیارن. رفتن و بعد هفت هشت روزی برگشتن. ولی فقط دخترا بودن که اونم اگه زور میزدی میشناختیشون. از بس نو نوار کرده بودن و رخت نو تنشون بود و بزک دوزک کرده بودن.نه خبری از قنبر بود و نه خر و قاطر و نه بار و بنه ای که اهالی سفارش داده بودن. گفتن آقامون را وسط راه گرگ پاره کرده و حیوونها هم در رفتن تا گرگ دیدن. دروغ میگفتن مث سگ کل مریم. مگه میشه گله ی گرگ بیاد و اینها نه خاک به لباسشون بشینه و نه یه تیغ تو پاشون بره موقع فرار؟ کسی نفهمید چه بلایی سر قنبر اومد آخر. ولی بعد یکی دو روز همسایه ها رفته بودن لب رودخونه آب بیارن، دیده بودن اونها هم اونجان و با دو سه تا پسر جوونهای قلعه پایین تو خلوت دم رودخونه وایسادن به آب بازی و هیر هیر و تار تار. صداشون که میکنن میگن ما شهر رفته ایم. از این به بعد هم دیگه نباس ما را کلثوم و درخشه صدا کنین. کلثوم شده بود مونا و درخشه، مینا!! بعد چند وقتی زمزمه افتاده بود بین پسرای ده و شهر قشنگ از زبونشون نمی افتاد. هی میگفتن شهر قشنگ و هری میزدن زیر خنده. تا اینکه بالاخره یه روز گندش در اومد و فهمیدن اسم خونه ی قنبر را گذاشتن شهر قشنگ این شده یه علامت بینشون و پسری تو ده نمونده که به اونجا سر نزده باشه. دیگه داشت پای مردای ده هم کم کم وا میشد به اونجا. خلاصه بز گر افتاده بود تو گله. تا اینکه بزرگون ده نشستن و عقلشون را ریختنن رو هم. هر یکی یه چیزی گفته بود. یکی گفته بود آتیششون بزنیم. یکی گفته بود سنگسار.نهایت تصمیمشون بر این شد که اون دوتا را بیرون کنن از ده. فردا صبحش رفتن و با چوب و سنگ تاروندنشون. اونها هم مث سگ پاسوخته فرار کردن. شنیدم لک و پیس گرفته بودن و یکی دیگه هم میگفت سفلیس داشتن. به یکی از پسرایی که رفته بود یه شب اونجا گفته بودن تو شهر خیلی خوش گذشت. مردهای درست حسابی داشت. الهی خیر نبینن که باعث بدبختی همه مون شدن. چند وقتی بعد اینکه اون دو تا بی همه چیز دگوری را بیرون کردن بلای جهانگیر اومد سر ده. نگو وسط بیابون میخورن به قشون جهانگیر و هی براش میگن و وامیگن که فلان جا یه دهاتی هست که اوضاعش به راهه و خورد و خوراکشون سر جا. اونم محض تأمین خورد و خوراک قشون و غارت ده، راهشو کج میکنه میاد اینور. اونجا بود که میرزا را دیدم. قاطی دزدها بود. ولی مرد بود. جهانگیر گفته بود ….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚