قسمت ۷۱۲

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و دوازده)
join 👉 @niniperarin📚
اینطور بهش گفتم خواهر که خیال کنه تازه همچین اتفاقی افتاده و درِ چاه فرو ریخته تو اتاق….
براق شد بهم. گفت: از هوش رفتی، خواب نما شدی. چاه چیه؟
بعد هم هی شروع کرد اینور و اونور اتاق قدم زدن. گردنم علیل شده بود و نمیتونستم سرمو بچرخونم. با چشم دنبالش کردم. از قیافه اش پیدا بود فکر کرده زده به سرم و لابد داشت پیش خودش میگفت اینم مجنون شده و دیگه به کارم نمیاد!
سعی کردم صدام را درست بدم بیرون و محکم گفتم: نه به سرم زده نه مجنون شدم. اون معمار و بنایی که دادی اونجا را ساختن برو از اونها پیگیر شو که بعد از چندین سال یهو چطوری یه چاه سر وا کرده تو اتاق! لابد یا قصد جون منو داشتن یا تو رو! شاید هم خیال میکردن قراره خسرو تو اون امارت زندگی کنه!
براق شد بهم و گفت: اینی که طبیب داده را بخور حالت جا بیاد حلیمه. گزک نده دست پسرت…
گفتم: هنوز هم باور نمیکنی؟ یکی از این دستمال کشای دور و برت را بفرست ببینن بعد بگو مجنون شدم!
هی طفره رفت و آخر از بس اصرار کردم یکی را صدا کرد بره یه نگاهی بندازه. تا یارو برگرده خودش هم نشست اونور اتاق و هی پشت هم سیگار چاق کرد. اصلا انگار نه انگار که گردنم ناقص شده!
یارو که برگشت در زد و تندی اومد تو و رفت در گوش برزو یه چیزی گفت. برزو با دست اشاره کرد که بره بیرون.
پاشد و نگاش را دوخت بهم و گفت: کی اینطور شد؟ کسی رفت و اومد داشته مگه اونجا تو این چند وقت؟
گفتم: هان کلاغات خبر آوردن بالاخره که حرفام راسته؟ چه خری مگه میاد اونور و بره غیر خودم و نزهت که بهادر را میاره؟ مگه یادت نیس سابق اونجا یه چاه بود؟
گفت: نه! تو از کجا میدونستی؟
گفتم: هر کی اونجا رفت و اومد داره میدونه. بلقیس بهم نشون داده بود. پر کفتر بود…
گفت: باشه باشه!! حالا یادم اومد. پس همه میدونستن اونجا یه چاه هست؟
گفتم: همه ی همه را نمیدونم. ولی اونهایی که اونجا رفت و اومد میکردن، خصوصا بلقیس میدونست. اونهایی هم که اونجا را صاف کردن که امارت بسازن هم میدونستن حتمی که در چاه را درست کور نکردن!
برزو یکم ابرو بالا پایین کرد و دستش را زد زیر چونه اش. هر وقت میرفت تو فکر همچینی میشد. گفت: میگم درستش کنن. فقط تو هم از این قضیه به کسی حرفی نزن. انگار نه انگار که میدونی همچین چیزی اونجا بوده. چفت و بست دهنت که سفته؟!
شک کردم بهش. حالیم نشد چرا میخواد قایم کنه و کسی ندونه که اونجا چاهی هست. لابد یه کاسه ای زیر نیمکاسه اش بود.
گفتم: راز خان، راز منم هست. خیالتون تخت. حالا چرا نبایست کسی بدونه؟!…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…