🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هشتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: خیر باشه مریم خانوم. چی شده صبح علی الطلوع خروس خون یاد ما کردی؟ نکنه از شوور دومیت خبری شده؟
دیدم هیچی نشده داره دق دلیش از اوس حسن را سر من خالی میکنه. گفتم: نه بتول خانوم. اومدم شوورت را ببرم سر کار. ببینم طوری شده؟ چی شده اول صبحی چشمات کاسه ی خونه؟ نکنه تا صبح نافله ی شب خوندی؟ اشک هم که ریختی.
بتولی گفت: نه گریه کردم. نه بیدار بودم. صبح اول صبح که چشمم میوفته به ……
اوستا پرید وسط حرف و گفت: حالا چقدری هست؟ سوراخ را میگم؟ میخوام ببینم چقدری کار داره.
گفتم : والله نمیدونم چطوری اندازه بدم. بزرگه،اینقدری هست که مثل یه هیکل گنده مث همین زنت از توش رد بشه.
بتولی اومد یه چیزی بگه که اوستا نگذاشت. دستش را کرد تو آستین پوستینی که انداخته بود رو دوشش و گفت بریم ببینم. بتولی هم گفت منم میام. هرچی اوستا بهش تشر رفت که برو به بچه برس سر صبحی ناشتایی نخورده، گفت اونها از پس خودشون برمیان. زیارتم که نمیبری لااقل میخوام بیام بیرون خونه دلم واشه.
راه افتادیم. اوستا هم سر راه در خونه ی شاگردش گفت چوب و داربست بار قاطر کنه بیاره.
در خونه که رسیدیم اکرمی با شکم براومده نشسته بود یکی دو متری اینور تر دم در و کاسه گدایی را گذاشته بود جلوش و یه دستمال بسته بود جلوی دهنش و هر صدای پایی که می اومد بی اینکه حرفی بزنه کاسه را می آورد بالا. بی پدر انگار یه عمر بود گدایی میکرد. هر کی هم رد میشد دلش می سوخت و یه پولی مینداخت تو کاسه اش. اونم بر میداشت میگذاشت پر کمرچینش. تازه فهمیدم همه ی پولش را نمیاره خرج کنه تو خونه. تا رسیدیم صدای پای ما را که شنفت کاسه را آورد بالا. اوستا دست کرد تو جیبش و یه سکه انداخت تو کاسه اش و گفت: استغفرالله ربی و اتوب الیه. خدایا این صدقه اول صبحی را از ما قبول کن.
بتولی گفت: آشناست. دیده بودمش انگار.
صداش را در نیاوردم. گفتم: گدا زیاده. همه هم مث همن. ولی این یکی پیداست که از اون بی چشم و روهای روزگاره. از شکلش پیداست.
اوستا زل زده بود به سقف و دستش را گذاشته بود رو چونه اش و هی فکر کرد و نگاه کرد.بتولی هم نشسته بود رو رختخوابها که کپه کرده بودم گوشه اتاق و هی به النگوهاش ور می رفت.
اوستا گفت: خب معلومه. تا حالا نیومده بوده رو سرتون خیلیه. اونم بعد این همه برف و بارونی که اومد. چقدر وقته کاهگل نکردین رو سقف را؟
منتظر جوابم نشد. گفت: پیداست. برای امسال که حتم دارم کاری نکردین. نم داده بوده از قبل . چوبش پوسیده. فشار اومده بهش، زورش نرسیده، هوار شده پایین.
گفتم: اوستا ، چرا اصل حرف را نمیزنی؟ مگه میشه آخه یه شبه؟ تا کسی زور روش نگذاره که الکی نمیاد پایین. نبایستی خورد خورد خاکی، گلی ، چیزی میریخت اول بعد یهو بیاد پایین؟
رقیه با یه سینی چایی که کاسه توت خشکه گذاشته بود تنگش اومد تو.
گفتم : آهان. شاهد از غیب رسید. من و این رقیه بنده خدا دیشب تا صبح چشم رو هم نگذاشتیم. اومده بود تو این اتاق تشک حسینعلی را که خیس کرده بود بیاره بیرون که دست انداخته بود پاش را گرفته بود. اگه مث من لاجونی بود و زور و قوه ی درستی نداشت که حالا معلوم نیست چه بلایی سرش آورده بود. دفعه پیش هم تو خونه خودم دیدی که چه بلایی سر خودت آورد. مگه نبود که یکماه آزگار خونه نشین شدی؟ خواهرته اوستا. هووی من بوده. ولی انگار پا کرده تو کفش من و نمیخواد بیرون بکشه.
بتولی چایی را از تو سینی برداشت و با گوشه کنایه گفت: ببینم اون تشک به اون بزرگی که تو حیاط پهن کردین مال توه یا حسینعلی؟
بعد هم چایی را هورت کشید و خندید. اوستا هم خنده اش گرفت ولی جلوی خودشو نگه داشت. برگشتم یه چیزی به بتولی بگم که یهو یه صدای بلند دیگه اومد و یه تیکه ی دیگه سقف ریخت پایین و یه خشتش خود تو سر اوس حسن و پهن زمین شد. بتولی یه جیغی زد و دوید طرف اوستا…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هشتاد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
بتولی یه جیغی زد و دوید طرف اوستا که گیج و منگ دراز به داراز افتاده بود کف اتاق و آی و وای کنان خون از سرش قطره قطره میچکید. شروع کرد از همون کولی بازیها در آوردن و انگار شوورش تو بستر مرگ باشه به پهنای صورتش اشک می ریخت و گریه و زاری می کرد و زد به در همون شامورتی بازیهایی که بلد بود: ای داد، ای بیداد. چه به روز شوورم آوردین.بچه هام یتیم شدن. اوستا تورو ابوالفضل چشمات را وا کن. قول میدم دیگه نخوام برم زیارت. فقط تو سالم از جات پاشی برای من بسه….
اوستا هم که فرصت گیرآورده بود که بتولی را منصرف کنه از زیارت شروع کرد تو همون حال وصیت کردن که: بتول، من بچه هام را سپردم دستت. هرچی خواستی غیر قاطرم را بفروش بعد من و برو زیارت. به هر کسی هم شوور نکن بعد من….
گفتم: هووووه. چه خبره؟ خوبه یه تیکه کلوخ از آسمون افتاده. این که از منم سالم تره. هوش و حواسشم از همه مون به راه تر. مگه زخم شمشیره؟ همش به اندازه یه نوک انگشت خراش افتاده رو کچلی هاش. جای من بودین چکار میکردین که چند وقت پیش یه نامرد از خدا بی خبر با چوب گذاشت تو سرم، دم امامزاده. چاک خورد سرم اندازه دهن همین بتولی. صدام هم در نیومد. یکماه تموم هم افتادم تو بستر. کور از خدا چی میخواد؟ یه جفت چشم بینا. دردش که دیگه از بواسیرت بیشتر نیس. امروز دیگه به خلا رفتن روز را شوم نکردی که از خدا خواسته بهونه افتاد دستت اول صبحی. میخوای تو این زمستونی با این برف و بارون کار نکنی و بشینی ور دل زنت بگو تکلیفمون را بدونیم. نمیشه سقفی که اون خواهر خیر ندیده ات با صدتا ترفند و اجیر کردن دو سه تا دیگه سوراخ کرده را بزارم به حال خودش تو این وضعیت که هی گشادیش فراخ تر بشه و روش زیادتر.
حسینعلی و طیبه دویدن تو اتاق و حسینعلی داد زد: داییم مرده ننه؟
بتولی پا شد براق شد بهم. رقیه که دید اوضاع پسه دست بچه ها را گرفت و رفت بیرون.
بتولی گفت: الهی خیر نبینی که آدم رو به موت هم رحم نمیکنی. این رسمشه کل مریم؟
چشمهام را تنگ کردم و یه نگاهی به النگوهاش کردم و بعد زل زدم تو چشماش و رفتم طرفش، اومد خودشو بکشه کنار که یواش در گوشش گفتم: حالا بلند میگم کی پشت چادرش را سفید میکرد و میرفت روضه ببینم اوستا رو به موته یا نه! بعد بلند گفتم: خدا بیامرزدت اوستا. اگه میدونستی……
بتولی با التماس در دهنم را گرفت و گفت: کل مریم! حالا من یه تکونی خوردم دلیل نمیشه تو هم زود جوش بیاری که. این بنده خدا هم که دست خودش نیس. یه چارک خشت افتاده رو سرش. تو هم دیگه آتیش بیار معرکه نشو. یه صلوات بفرست فوت کن بهش بلکه جون بگیره دوباره.
اوستا هم که نفهمیده بود قضیه از چه قراره آخ و اووخ کنان یه دستش به سرش و یه دستش به تهش از جاش نیم خیز شد و یه چشمش را نیمه واز کرد و خیره موند به من و بتولی. همین موقع در را زدند و صدای شاگرد اوستا اومد که با قاطر یالله گویان اومد تو و چوبهای داربست را خالی کرد وسط حیاط.
بعد اینکه سر اوستا را بست بتولی و دوتا از النگوهاش را انداخت تو یه تاره آب و آب طلا به خورد اوستا داد، از ترس لو رفتن چادر سفید کردنش هم که بود با من از در آشتی دراومد و مدام از زیارت و راه سفر و شرایط مجاورت ازم میپرسید و این که اگر روزی امام طلبیدم و گذارم به اونورا افتاد بگو به کی آشنایت بدم. به هر حال تو برای خودت اونجا کسی بودی و از این حرفها. یعنی خیال خودش میخواست قاپ منو بدزده و منو با خودش خوب کنه. ولی مگه یادم می رفت خواهر که چه لیچارایی پشت سرم بار کرده بود جلوی حسینعلی. اونم می بخشیدم اینکه خرجی حسینعلی که برای طول سفر داده بودم دستش که قوت و غذا و رخت لباس کنه برای بچه را ورداشته بود النگو کرده بود انداخته بود گِل دستش و تازه قیافه اش را برای خود من می گرفت و دقیقه ای یه بار هی دستش را بالا می آورد و تکون میداد که یعنی النگوها اذیتش میکنه و هی صداشون را مث زنگوله ی قاطر در می آورد. من هم هی کون محلیش می کردم و اون دست بردار نبود.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هشتاد وهشت)
join 👉 @niniperarin 📚
اوستا با سر بسته رفته بود بالای داربست و مشغول شده بود و یه چپه گِل که میزد به سقف می اومد پایین و با آه و ناله میرفت تو مستراح و باز می خواست روز را شوم کنه الکی.
تو یه فرصت مناسب به رقیه گفتم که هر کوفتی برای نهار اکرمی درست کرده ، یواشکی دور از چشم بتولی ببره بده دستش تو کوچه که نخواد بیاد تو و هم آبرو ریزی کنه، هم شستش خبردار بشه و باز یه کاری کنه که سقف راست و ریس نشه.
بتولی اول توجه نکرده بود. ولی بعد که به صرافت میرزا افتاد که وسط باغچه مث گماشته ی اکرمی راست وایساده بود و همه چی را می پایید، هی شروع کرد پرسیدن و گفتن و واگفتن که اینها را مگه برای باغ درست نکرده بودین؟ چرا این یکی را گذاشین وسط این باغچه که درخت درست حسابی نداره؟
منم هی بیراه بهش جواب دادم و اونم هی باز پرسید و دست وردار نبود. تا اینکه یهو گفت: من از این خوشم اومده. میخوامش. بده به من.
گفتم: به دردت نمیخوره. به چه کارت میاد؟
گفت: همینطوری دلم اینو خواسته، بدینش به من.
من که دیگه نه جرأت رفتن طرفش را داشتم نه چیز دیگه، دیدم اگه بگم برش داره تازه اکرمی به دنده چپ می افته و میرزا هم عصبانی میشه و میاد سراغمون برای انتقام. همینطوریش کم دردسر نداشتیم.
گفتم: نه. نمیدم. این بایست همینجا باشه.
گفت: ببین کل مریم. نمیدونم چی شد چشممو گرفته این عروسک. بده به من کم مزد اوستا.
هر چی گفت و واگفت و دید زیر بار نمیرم گفت: یکی از النگوهام را میدم جاش. اینو بده من.
اینو که گفت موندم چکار کنم. گفتم: سه تا. سه تاش را بده و ببر.
گفت: مگه چند تا هست که سه تاش را بدم؟ همش چهارتاس. سه تاش را بدم برای این؟
گفتم: پس هیچی. حرفشو نزن.
قبول کرد.برام عجیب بود. فهمیدم یه چیزی تو میرزا دیده که اینطور داره ول خرجی میکنه. اون وقتی که اوستا ناقص شد کمرش، نفروخت اینها را برای خرجی خونه. حالا میخواست بده و میرزا را ببره!دبه کردم.
گفتم: حالا که اینطور شد بایست هر چهارتا النگوت را بدی. اگر نه که مترسک جاش خوبه.
کلی حرف زد و زبون ریخت. زیر بار نرفتم. آخرش گفت: سگ خور، میدم. النگوهاش را درآورد و انداخت جلوم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هشتاد ونه)
join 👉 @niniperarin 📚
حیرت کردم از این کارش. دیگه شک نداشتم که اکرمی یه وردی خونده، یه جادویی به کار بسته که الان این بتولی سر هیچی عاشق این میرزا پوشالی شده. اگرنه اون که النگوهاش به جونش بسته بود به این راحتی زیر بار نمیرفت. اونم نه یکی ، دوتاش. همه اش را بده محض یه عروسک فکسنی؟ بیراه نبود که فکر می کردم روح اومده تو جسم این میرزای وسط باغچه. اگه بتولی هم اینو فهمیده بود و میخواست بالاش طلا بده، چرا نبایستی خودم میرزا را رامش می کردم. مگه چلاغ بودم یا کونم کج بود مث بتولی؟ اصلا اومدیم و میرزا را برد و فردا یه بلایی سر اوستا آورد، یا محض تلافی هم که شده یه کاری کرد که بیاد و منو بزنه تاقص کنه. اون وقت چی؟ باید بشینم تا ابدالآباد به خودم تف و لعنت کنم که خودم کردم که لعنت بر خودم باد. دیدم صلاح نیست.
گفتم: النگوهات ارزونی خودت. ما از این چیزا از گلومون پایین نمیره. برشون دار. مترسک هم جاش خوبه. یادگار شوورمه، نمیتونم بدم. گذاشته اینجا کلاغ نیاد سر وقت کفترها. یه روز اگه خواد بخواد و چشم شیطون و عواملش کور، بیاد ببینه نیست مایه دلخوریه. غیر اونم من تنها نمیتونم بگم ببر یا نبر. دوتا هوو دارم که اونها هم رضا نیستن به این کار!
گفت: هوووه. چقدر آسمون ریسمون میبافی به هم سر یه تیکه چوب. حالا بیا و خوبی کن. تو که میخواستی ندی چرا از اول هی قیمت کم و زیاد کردی؟ حالا هم دیگه دیره. معامله کردیم تموم شد. رضایت اون دو تا هم با من. به اوستا هم حرفی نزن که میاد النگوهام را ازت پس میگیره. این مترسکم کلاغ پرون نیست.
بعد هم اشاره کرد به میرزا که یه کلاغ اومده بود عدل همون وقت نشسته بود سر شونه اش و داشت انگار یه چیزی تو گوشش بگه هی نوکش را میزد تو جای گوش میرزا.
تا اومدم به خودم بجنبم بتولی از اتاق رفت بیرون و کلاغ را پروند و روبروی میرزا وایساد و مثل اینکه عقلش زایل شده باشه هی نگاه می کرد تو روش و هی نیشش وا میشد.النگوها را برداشتم و از تو یقه هل دادم زیر لباسم و رفتم تو درگاه اتاق. رقیه اومد و اشاره کرد که چکار میکنه؟
گفتم: نمیدونم خواهر، یا زده به سرش یا جادو اکرمی به این هم گرفته. پاشو کرده تو یه کفش میخواد میرزا را ببره. اونم مفت و مسلم. هر چی میگم نه به خرجش نمیره. نمیدونم بایست آره بگم بهش یا نه! اصلا نمیدونم یهو چش شد. انگار تو یه لحظه مهر میرزا افتاد تو دلش. ولی جهنم. بزاریم ببره. اینجوری دیگه اکرمی هم همدست نداره. میرزا بمونه، بعید نیست وادارش کنه اکرمی، که بیاد دوباره یه بلایی سرمون بیاره.
🔴اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو نود)
join 👉 @niniperarin 📚
رقیه با چشم دریده زل زده بود به بتولی، بعد هم نگاه کرد به من و دستش را آورد کنار سرش و تو هوا پیچوند.
گفتم: میدونم. خله. از طایفه ی موندی چلهان اینا. کل تبارشون یه تخته شون کمه.
اوستا تو اتاق رو داربست حسابی مشغول بود و زده بود زیر آواز و هی وسط آواز به وردستش میگفت نیمه بده، گِل بده، چارک بده، گل بده.
تو همین حین بتولی میرزا را از تو باغچه کشید بیرون و گذاشت رو کولش و چادرش که رو شونه بود را انداخت رو سرش و بی حرف و خداحافظی سرخر را کج کرد و رفت سمت در که بره. همین موقع بود خواهر که نمیدونم اکرمی را انگار موش را آتیش زده باشن دست به دیفال از تو دالونی سر و کله اش پیدا شد. بتولی یه نگاه چپ چپ بهش کرد و بعد هم داد زد: کل مریم، در را وا هشتی گدا اومده تو.
اینو گفت و اومد بره که تو تنگی دالونی، یهو میرزا دستش را که دراز بود زد به اکرمی و بالاخره بهش ندا داد.
اکرمی هم یهو وایساد. گفت: تو کی ای؟ وایسا بینم. اومده اینجا چکار؟
تا بتولی بیاد حرفی بزنه، اکرمی دستش را دراز کرد داد به دست میرزا و رفت جلو و میرزا را که تو بغل بتولی بود کورمال کورمال لمسش کرد و بعد هم یهو با داد و بیداد از دست بتولی کشیدش بیرون که: آی به داد برسین مردم، دزد. دزد اومده.
بتولی هم جیغ و جر راه انداخت که دزد چیه بی سر و پا. مال خودمه. پولش را دادم. گدای کون نشسته سرش را زیر انداخته اومده تو خونه ادعا مال مردم را هم میکنه.
اکرمی هم دست بردار نبود. داد میزد دزد. رقیه چوب و بیار دزد اومده داره دلخوشیمون، یادگار میرزا را میبره.
رقیه دوید بره سمت اونها و از هم سواشون کنه که اوستا از تو اتاق داد زد: کل مریم بجنب دزد اومده. بگیرش تا من با تیشه بیام بی پدر را نصفش کنم.
اینو گفت و وردستش با بیل دوید از اتاق بیرون، نرسیده به وسط حیاط یهو یه صدایی از اتاق اومد و داد اوستا رفت به آسمون. وردستش بی خیال دزد شد و بیل را انداخت وسط حیاط و داد زد: اوستا، اوستا از داربست افتاد. بتولی میرزا را ول کرد و دوید سمت اتاق. منم رفتم. دیدم اوستا پهن زمین شده و دستمالی که بسته بود رو شکستگی سرش خونین و مالین شده و چوب داربست افتاده رو کمرش. بتولی تو سر زنان رفت بالا سر اوستا و شاگردش داربست را از روش بلند کرد. هوش و حواس درستی نداشت اوستا. به زور گفت : دزد را بگیرین و از حال رفت.
اکرمی میرزا را آورد و کورمال سوراخ جا پاش را تو باغچه با دست پیدا کرد و دوباره کاشتش سر جاش و همونجا بغلش کرد…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚