قسمت ۱۸۱ تا ۱۸۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هشتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
اینو گفتم و با چراغ نفتی راه افتادم سمت مترسک و همونطوری که میرفتم جلو، سر چراغ را به زورکشیدم بیرون که نفت کوزه اش را بپاشم روی میرزا و کارش را تموم کنم که چشمم افتاد تو چشمش و حس کردم زل زده بهم و داره به ریش نداشتم میخنده. نمیدونم چطوری خواهر، اون یا اکرمی چه وردی خوندن که کوزه یور شد و نفتش ریخت رو دومنم و سر چراغ که روشن بود تو دستم یهو بی اختیار افتاد و آتیشش گرفت به دومنم و الو کشیدم وسط حیاط. همونطور که شعله زبونه میکشید و خودم جیغ، تو همون حال اکرمی را دیدم که شعله ی دومنم صورت نحسش را روشن کرده بود و داشت مث دیوونه ها میخندید. انگار با چشمهای کور شده اش داشت سوختنم را میدید. خدا خیرش بده رقیه را. اگه به دادم نرسیده بود الان اینجا پیشت نبودم خواهر. هفت تا کفن پوسونده بودم. من جیغ میکشیدم و دور حیاط میدویدم. دست خودم نبود. رقیه هم تا دید قضیه را آفتابه را از دست اکرمی کشید و دوید دنبالم و هرچی آب تو آفتابه بود پاشید رو دومنم. نمیدونم اکرمی خیر ندیده چکار می کرد تو خلا که یه ذره آب ته آفتابه بیشتر نگذاشته بود. خاموش شد. یکمش مونده بود که اونم با لگد برام خاموش کرد. اقبال باهام یار بود که فقط سر دومنم الو گرفت و خیلی نسوختم. اکرمی هم هی داد میزد چطور شد؟ چطور شد؟
آروم که گرفتم گفتم: به کوری چش تو این میرزایی که ساختی بلا ازم دور شد. پیش از اون که تو بتونی جادو جنبل کنی و بلایی سر من بیاری، من دعا خوندم و چهل روز صبح به صبح آب ریختم دم در خونه. این چیزا به من کارگر نیست. فکر کردی با یه آتیش تخمی من چیزیم میشه؟ کورخوندی!
الکی گفتم خواهر. خواستم بعد از این برای خودش حساب کتاب جدید نکنه و بخواد یه بلای دیگه سرم بیاره. حالا هم که یه همدست از ما بهترون پیدا کرده بود و داشت خوب میتازوند.
گفت: پس بالاخره آب را ریختی اونجات که میسوخت. نصف شبی زده به سرت. اگه خیالات زده به سرت تقصیر بقیه چیه که میای همه را زابرا میکنی و مث سگ هار پاچه میگیری؟
گفتم: همون سگی که میگی تو را با این شکل و گیست بخوره قاتمه میرینه. برو فکر خودت باش که معلوم نیس چه ماری داری تو اون شکم گنده میکنی. تا بزای معلوم میشه کی هستی. البته اگه بزارم بزای.
رون و کپلم میسوخت. دومنم چسبیده بود به بدنم. به گوشت تنم. به رو نیاوردم که دشمن به شاد نشم. رقیه باز پادرمیونی کرد و اکرمی را ردش کرد تو سگ دونی خودش و منو برد تو اتاق خودش.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هشتاد و دو)

join 👉 @niniperarin 📚
حسینعلی که از ترس کل تشک منو خیس کرده بود آورد پیشمون و خوابوندش کنار طیبه. و بعد لباس منو جر داد و مرحم گذاشت رو سوختگیم. هنوز هم که هنوزه جاش مونده به اینجام خواهر. ببین. آه. میبینی رو کپلم لکه لکه قهوه ای شده. جای همونه.
شاباجی گفت: آره خواهر. حالا تمبونت را بکش بالا. حرفت قبول. من که چشم درست و حسابی ندارم ببینم. نگفتی میرزا چی شد؟ همون که تو باغچه بود را میگم.
گفتم: هیچی خواهر. یکم که آروم شدیم و بچه ها دوباره خواب رفتن به رقیه گفتم: تو هم خیال میکنی من خیالاتی شدم؟ از تو بعیده. تو که خودت دیشب صدا را شنیدی. امشب هم همون صدا بود. یارو رفته بود رو پشت بوم. رو سر اتاق من. غلط نکنم اینها همه به فرمون خدیجه گور به گور شده ان. تو خونه ی خودم که بودم اومد و سقف را سوراخ کرد. اینجا چون خودش کاری ازش نمیاد به اینها فرمون داده که بیان باز سقف را رو سر من و این بچه ی زبون بسته دوباره خراب کنن. گماشته گذاشته. وگرنه چه دلیلی داشت بره بالاسر من هی بکوبه رو طاق؟
رقیه با چشمهای دریده خیره شد بهم. باورش نشده بود هنوز خواهر. ولی از اونجایی که حق با من بود و خدا هم نمیزاره همیشه ماه پشت ابر بمونه، حرفم بهش ثابت شد.
هیچی، یه چایی ریخت گذاشت جلو من که یعنی خفه بشم و حرف نزنم و با ایش و ویش که یعنی دارم حرف مفت میزنم پاشد از جاش و برای اینکه بهم ثابت کنه بیراه میگم پاشد با دل قرص تو اون تاریکی بی شمع و چراغ رفت تو اتاق من، محض اینکه تشکم که حسینعلی آبادش کرده بود را بیاره بیرون بندازه رو نردبون تو حیاط که بخشکه و بو شاش نگیره تو اتاق. رفت. چشمم بهش بود. در را واکرد و قرص و محکم. تا رفت تو دیگه نمیدیدمش. هنوز درست و حسابی نرفته بود تو که یهو دیدم جیغ کشید و مثل چی از اتاق خودش را با تشک پرت کرد بیرون. دوتا پا داشت چندتای دیگه هم قرض کرد و تشک را ول کرد همونطوری وسط حیاط و نفهمیدم با سر اومد تو این اتاق یا ته. فقط دیدم که رنگش پریده و مث گچ سفید شده. هر چی بهش گفتم چی شده چی نشده؟ نگفت. زبون که نداشت، بدنش هم اینقدر میلرزید که نمیتونست ادا اطوار در بیاره و توضیحات بده. گفتم: تو هم شنفتی؟ حالا دیدی حق با کیه؟ فهمیدی باد سر دلم را نمیزدم؟ حالا هی بگو خیالات زده به سرت. رقیه دیگه رنگ به روش نمونده بود. یه نبات انداختم تو چایی و دادم دستش که یهو …
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هشتاد وسه)

join 👉 @niniperarin 📚
یه نبات انداختم تو چایی و دادم دستش که یهو یه صدای عجیب و غریب از تو اتاق من بلند شد و بعد هم صدای شکستن خرت و پرتهای تو اتاق اومد. رقیه چایی تو دستش را ول کرد پرید تو بغل من و زد زیر گریه از ترس. منم از وحشت صدایی که اومده بود زبونم مث رقیه لال شده بود. داشتیم از ترس غالب تهی می کردیم. تو همین هیر و ویر هم حسینعلی و طیبه پریدن از خواب و ما را که تو اون حالت دیدن زدن زیر گریه. با هزار زور و مکافات از جا پاشدم و با اون کونی که ازم سوخته بود و هنوز سوزشش را رو تنم حس میکردم چهار دست و پا و سینه خیز رفتم پیششون و با هر زور و ضربی بود زبون وا کردم و ساکتشون کردم. بعد که خوابیدن اومدم پیش رقیه. حیاط تو اون تاریکی پیدا نبود علی الخصوص که چراغ تو اتاق روشن بود و تو شیشه ی در که نگاه میکردی غیر خودت چیزی نمیدیدی. همونطور کون سره رفتم سمت در و پرده را از پایین کشیدم که لااقل تو پیدا نباشه. حتم داشتم که الان میرزا سر جاش نیست و اکرمی هم از اتاق روبرو داره زاغ سیاه ما را چوب میزنه که سر فرصت یه بلایی سرمون بیاره. اومدم پیش رقیه که از ترس چسبیده بود به دیفال و چمباتمه زده بود تو زاویه. گفتم : میگی چی شده یا نه؟ بایس بدونم چه اتفاقی افتاد که قبل اینکه کار دیگه ای بکنه دستش را زودتر بخونیم. میبینی که میرزا مسخ اکرمی شده. حالا هر چی هم من و تو بالا بریم و پایین بیایم و التماسش کنیم حالیش نمیشه. خودت دیدی که با چه ترفندی دومن من و آتیش زد که حتی تو هم حالیت نشد. فکر کردی الکی میگم؟ این دو تا از اون ناتوهای روزگارن. هفت خطن تو این کارا. علی الخصوص که دارن از روح سرگردون و خبیث اون خدیجه ی گور به گور شده دستور میگیرن.
حرفام را که شنید خواهر قانع شد. لرزش کم شد و تونست بگه چی شد تو اتاق. با اطوار و تیارت بهم فهموند که تا میره تو اتاق و تشک را بلند میکنه و میندازه رو دوشش حس میکنه یکی از پشت بهش ضربه زد. انگار کن یکی بزنه تو پهلوی آدم. پشتش را که نگاه میکنه میبینه یه چیزی شبیه سایه ولی دراز و گنده افتاده رو دیفال و یه بقچه هم رو کولش بوده. نگاهش که میکنه اونم زل میزنه به رقیه. میخواد در بره که میبینه پاش را گرفته و نمیزاره از جاش تکون بخوره. به زور پاش را در میکنه از دستش و میپره از اتاق بیرون.
میدونم خواهر، حتم دارم روح خدیجه اونجا بوده و مترسک میرزا داشته همراهیش میکرده. بعد اینکه رقیه تونسته از دستشون در بره و خودشو نجات بده خلقشون را تنگ کرده و اونها هم دیدن دستشون به من نمیرسه زدن وسیله های منو داغون کردن.
هر چی با رقیه حساب کتاب کردیم دیدیم صلاح نیست نصف شبی تو اون تاریکی بریم بیرون و سر و گوشی آب بدیم. البته من که باکی نداشتم به خاطر رقیه و اینکه تنها بمونه ممکنه ضعیف گیر بیارن و بیان سر وقتش صلاح دیدم کنارش باشم. اونم که زبون نداشت نمیتونست اگه من رفتم و اتفاقی افتاد خبر کنه. یهو هم یه بلایی سر بچه های طفل معصوم می آوردن. اون وقت کی جوابگو بود؟ اونها چه گناهی داشتن؟ درسته حسینعلی بچه خود خدیجه بود ولی حسابش را بکن ما که آدمیم وقتی غیظ میکنیم ، دیگه هیچی جلودارمون نیست. اون که دیگه روح بود و این چیزا حالیش نبود. خلاصه ترجیح دادیم بمونیم و بیرون نریمو تا خود صبح چشم و گوش تیز کردیم و من یه ساتور که رقیه دم غروبی آورده بود تو اتاق که باش قلم شقه کنه و بندازه تو شومی که کوفت کردیم و حتمی تنبلی کرده بود که ببره تو مطبخ را از تو طاقچه برداشتم و سفت گرفتم تو دستم. گفتم اگه احیانا میرزا پاش را گذاشت تو اتاق یا اکرمی که نایب خدیجه شده بود، اینورا پیداشون شد با همین ساتور پاشون را قلم کنم که دیگه از این گه خوریا نکنن. اگه راست میگفتن تو روز می اومدن که حالیشون کنم. ولی چه میشه کرد خواهر که اینها از همدیگه درس میگیرن. از قدیم همیشه شب که میشده شبیهخون میزدن تو تاریکی، که کسی خیلی سر از کارشون در نیاره.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هشتاد و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚
یکم که گذشت و ساتورِ تو دستم بهم قوت قلب داد، سینه خیز رفتم پشت در و چشم انداختم تو حیاط. خیلی پیدا نبود، ولی همونقدر که تونستم تو تاریکی تشخیص بدم، دیدم که میرزا نبود و در اتاق اکرمی هم باز بود. تا خود صبح که آفتاب بزنه از سر چینه تو حیاط و چشمامون درست ببینه بیدار بودیم. چند باری هم صدای همون تک پا را از رو پشت بوم شنفتیم. اینبار اول رقیه شنفت و اشاره کرد. منم که گوش تیز کردم دیدم راست میگه . اومده بود رو طاق این اتاق و داشت یه کارایی میکرد.
صبح که آفتاب زد با ترس و لرز و پا ورچین، ساتور به دست از اتاق زدم بیرون. رقیه هم پشتم اومد.آفتاب که زده بود میرزا دوباره رفته بود تمرگیده بود سر جاش تو باغچه و اکرمی هم در اتاقش را بسته بود. از بیرون که سرک کشیدم درست چیزی مشهود نبود تو اتاقم. بسم الله گویان و صلوات فرستان رفتیم جلو و وارد شدیم.
الهی خیر نبینه خواهر. گفته بودم کار خودشه. دیگه مطمئن شدم. دیدم زده سقف ته اتاق را سوراخ کرده.درست همونطور که سقف خونه خودم را سوراخ کرده بود. یکم تنگ تر. تخته ی سقف شکسته بود و تیرش هم نم کشیده بود و خاک و کاهگلش هوار شده بود رو خرت و پرتهایی که ضفت و رفت کرده بودم و چیده بودم ته اتاق. رحم نکرده بود بی پدر. هرچی استکان شاه عباسی و کاسه چینی خریده بودم اون روز از تو بازار با مهری که از حاج رضا گرفتم و تلنبارشون کرده بودم اونجا، ته اتاق ، محض آبرو که اگه روزی روزگاری مهمون بهم رسید بزارم جلوش و حتی روشون را چادر شب انداخته بود که تو چشم نباشه را از نظر تنگی و حسودی، دقیق جاش را تشخیص داده بود و با حساب کتاب طاق اتاق را خراب کرده بود روشون و همه را خورد و خاکشیر کرده بود.
قالی تو اتاق هم به اندازه چند قدم تا خورده بود و چین افتاده بود. اکرمی سر قالی را نشون داد و اشاره کرد که همینجا، درست همینجا مچ پاش را گرفته بودن و میخواستن خفتش کنن که در رفته.
به رقیه گفتم: خیالیت نباشه. اگه علی ساربونه بلده شتر را کجا بخوابونه. اون سری که دادم اوس حسن داداش خدیجه سقف خونه خودمو درست کرد، اول خدیجه بدقلقلی کرد ولی بعدش که میرزا را ناکار کرد، پشیمون شد که بلا سر همخونش آورده. سری دوم گذاشت سوراخ سقف را کور کنه که هیچ، دیگه هم خرابش نکرد. الان هم بایست اوستا را خبر کنم بیاد. هر کی دیگه بیاد اینجا یا ناکارش میکنه یا فرداش باز همین آشه و همین کاسه.
چادرم را سر کردم و رفتم در خونه ی اوس حسن که ….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هشتاد و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚
چادرم را سر کردم و رفتم در خونه ی اوس حسن که تا نرفته سر کار بیاد محض تعمیرات اتاق. دم در خونه شون، در نزده دیدم سر و صدا میاد از داخل. اوستا داشت داد و بیداد می کرد، فهمیدم که با بتولی جنگشون شده.خواستم کوبه را بکوبم که بیخیال شدم و نشستم لب سکو تو درگاهی و گوش تیز کردم ببینم قضیه از چه قراره.
اوس حسن داد میزد: آخه زن! یکی میره زیارت که مستطیع باشه. نه من که هشتم گرو نهمه. بیام تو را بفرستم زیارت که چی؟یه عمره نریدم که گشنه ام نشه کمتر بخورم عوضش بزارم دهن شماها. مگه من سر گنج نشستم؟ یا آقام قارون بوده ارث و میراث برام گذاشته؟ نه. اون خدا بیامرز که عمله بنا بود، ننه ام هم کلفت. مث ننه ی تو. الان چند ساله این بواسیر من زده بیرون؟ تو که خودت دیدی! رفتم پیش یه طبیب برام جا بندازه؟ نه دیگه. نرفتم. چندین و چند ساله گذاشتم بهم فشار بیاد که یهو به تو و این دوتا بچه فشار نیاد. بد کردم؟ که حالا اومدی یه کاره، چند روزه صبح به صبح اوقات آدمو تلخ میکنی و سر به جونم میگیری که بایست بری زیارت؟
بتولی گفت: عقل که نباشه جون در عذابه. بایست از اول فکرشو میکردم. من خر اون همه خواستگار پا به رکاب و پسرهای حاجیها و تجار باز را رد کردم که آخرش هم به توی کچل هیچی ندار شوور کنم. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. اینه که حالا یه زیارت هم که میخوام برم باید منت تو را بکشم و بیای بواسیرت را تو سر من بزنی. اون از خرجی دادنت و نون در آوردنت که روزی یه بار از داربست می افتی و شش ماه کنج خونه میکپی. اینم از زیارت فرستادنت بعد یه عمر، که اول کار قول دادی و حالا دبه کردی.
اوستا صداش را برد بالاتر: مگه زیارت رفتن فقط به رفتن اونجاست؟ اصلش دل آدمه. این همه شبانه روز داری میری مجلس و ختم دعا و پا منبر. کم از زیارته؟ اصلا من شوورتم، شرط اول قبولی رضایت شووره. رضایت ندم زیارت که هیچی، از در خونه بیرون هم نمیتونی بری. از این به بعد هم حق نداری از خونه بری بیرون. نه روضه ، نه منبر، نه قاطی این خاله خانباجیا که رفتن رو مخت که حالا بیای اینا رو بگی.
بتولی اینها را که شنفت زد به کولی بازی. قرشمال بود زنیکه. اوستا هم یکم صبر کرد دید شیون و نفرینش بند نمیاد گفت: باشه. هر غلطی میخوای بکن. میخوای بری برو. ولی من یه پول سیاه هم ندارم که بدم برای خرج سفر. برو این النگ دولنگهایی که کردی تو دستت و بستی به جونت را بفروش و هر گوری خواستی برو. اینها را گفت و صدای پاش را شنیدم که داره میاد طرف در. تندی از جام پا شدم و قبل اینکه برسه کوبه را کوبیدم که خیال نکنه گوش وایساده بودم. بتولی صدای در را که شنید حناق گرفت و صداش را برید. اوستا انگار که به بواسیرش فشار اومده باشه داد زد: کیه اول صبحی؟
قبل اینکه جواب بدم در را با عصبانیت وا کرد. منو که دید جا خورد و خودش را جمع و جور کرد. سلام کرد و گفت: خیر ایشالله مریم خانوم؟ چی شده اول صبحی اینورا؟
گفتم: به دادم برس اوسا. راه بیفت بریم. دوباره خواهرت زده به سرش. دیشب اومده طاق اتاق منو مثل اوندفعه سوراخ کرده. اگه حواسم نبود که هوارش کرده بود رو سر اون طفل معصوم.
گفت: لاالله الا الله. چی میگی مریم خانوم؟ یه صلوات بفرست و یه فاتحه بخون برای رفتگون عوض این حرفا.
گفتم: باورت نیس؟ بیا بریم ببین. دروغم چیه؟ رقیه ، هووم را میگم اونم شاهده.
بتولی اومد دم در. آب زده بود به صورتش که معلوم نشه گریه زاری کرده. ولی چشماش هنوز قرمز بود. گفت:….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚