قسمت ۱۷۶ تا ۱۸۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هفتاد و شش)
join 👉join 👉 @niniperarin 📚
جهانگیر رفت جلو و با مشت گذاشت تو دهن میرزا، خون از تو دهنش زد بیرون و شره کرد روی ریشش.
گفت: من بعد حرف که بهت میزنم جواب زیادی نمیدی. یا میگی چشم ارباب، یا بله ارباب، یا گه خوردم ارباب. فهمیدی؟
میرزا به زور دهنش را واکرد و گفت: بله!
باز با مشت زد تو دهنش و گفت: بله، نه. بله ارباب.اگه حالیت نمیشه که بگم حالیت کنن این دو تا.
بعد هم رو کرد به نوچه هاش و گفت حالیش کنین که خوب ملتفت بشه. اونها هم یک بله ارباب گفتن و افتادن به حون میرزا با مشت و لگد. من طاقتم تموم شد. با اینکه مث بید میلرزیدم و مث سگ میترسیدم، بالاخرع دهن واکردم و گفتم: ولش کنین نا مسلمونا. اینم آدمه خوب. کیسه ی آرد نیست که اینجوری افتادین به جونش.
ولش کردن. ولی اومدن سراغ منو تا میخوردم نامردها زدن. بعد هم جهانگیر گفت: این بازی و این چیزا که امروز اینجا دیدین همینجا چال میشه. جایی بو ببرم و بشنفم که حرفی از اینجا درز کرده، میام و تک تک شمایی که اینجایین را میفرستم اونجایی که عرب نی انداخت. خونتون پای خودتون اونوقت.
اینها را گفت و اشاره کرد، نوچه هاش زیر کَت میرزا را گرفتن و کشون کشون بردنش بیرون. از فرداش دیگه کسی جهانگیر و نوچه هاش را ندید. منم دو سه روز از درد استخون به خودم پیچیدم و بعد که حالم بهتر شد دیگه نموندم اونجا. راه افتادم اومدم. درسته خیلی ساله نبودم، ولی باز ولایت خودمونه. اون چیزهایی که تو اون شهر دیدم برا یه عمرم بس بود. قبل اومدن خیلی تو فکر بودم که چی شد میرزا و جهانگیر کجاست. به هر کی میرسیدم سراغ جهانگیر را میگرفتم. خیلی ها میشناختنش، ولی هیچکی نمیدونست کجاست. حتی نمیدونستن کارش چیه. من هم مونده بودم نوکری میرزا تا آخر عمر به چه درد اون میخورد که همچین شرطی گذاشت. تا اینکه یه بار همینجا که کاروان اومده بود، چند وقت پیش، یه پیرمرد معقولی که تک و تنها سفر میرفت، هم اتاقی بقیه که باهاشون بود نشد. اطمینان نداشت بهشون. این شد که شب اومد پیش من موند. پیر دنیا دیده ای بود. حرفمون گل انداخت و قصه میرزا را براش گفتم. گفت که میشناسه جهانگیر را. اون هم جای دیگه ای پای یه همچین بازی ای نظاره گر بوده. تهش را درآورده بود. گفت جهانگیر طراره. راه میبنده و غافله لخت میکنه. هر از گاهی هم که نفر کم میاره خودش و چندتای دیگه که بهشون اعتماد داره را راه میندازه تو چند تا شهر مختلف. اینور و اونور شرط اینطوری میبندن و آدم اجیر میکنن به زور. ولی اصل اینکه خودش میره پای بازی اینه که عادت داره به این کار. دوست داره لذت برد را بچشه. خیلی حواسش جَمعه.کسی از آدمهاش بخواد نا فرمونی کنه یا فکر فرار، همه قشونش را جمع میکنه و میده زنده زنده وسط جمع کبابش میکنن.
ازش پرسیدم جاش کجاست؟ گفت معلوماتی نداره. هر چند وقتی تو یه بیابون راه میبنده. کسی سراغی نداره ازش. ولی میدونم که به کم قانع نیست. توهم نادر شاه را داره. میخواد اینقدری آدم جمع کنه که بیاد و شاه بشه.
آره زن میرزا. این چیزی بود که از نَقل اون بابا دستگیر ما شد. گفتم بیام خبر بدم لااقل بدونی که شوورت محض اینکه بلایی سر شوما نیاد دیگه نیومد خونه. لابد اگر هم قصد فرار نکرده باشه زنده است. شایدم یه روز تونست و از دست اون نامرد در رفت و سر و کله اش پیدا شد.
اینها را که گفت خواهر، پا شدم و همونطور که اشک میریختم لنگ لنگون رفتم تو حیاط و مترسک میرزا را بغل کردم و های های اشک ریختم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هفتاد وهفت)

join 👉 @niniperarin 📚
اینها را که گفت خواهر، پا شدم و همونطور که اشک میریختم لنگ لنگون رفتم تو حیاط و مترسک میرزا را بغل کردم و های های اشک ریختم.
الهی خیر نبینه خواهر! تازه اومد دم داد به آتیش زیر خاکستر و سرخمون کرد. تازه داشت زخم نبود میرزا کم کم میبست که عباسعلی اومد و دوباره بازش کرد. رقیه و اکرمی هم که فهمیدن تازه افتادن تو هول و هراس و داغمون تازه شد از اول. دیگه هر کی می کوبید به در خیالمون این بود که میرزا فرار کرده و برگشته. اما خبری نشد که نشد. هر روز گوش به زنگ این بودم ببینم جهانگیر قرمساق به شهر حمله میکنه یا نه! شبها دعا می کردم که لااقل اون بیاد و شاه بشه بلکه تو قشونش بتونم ردی از میرزا بگیرم. اگه آفتابه از دست حسینعلی می افتاد و دنگی میکرد خیال میکردم توپی تفنگی چیزی در کردن و درگیری شده. بی اختیار می دویدم بیرون و سر و گوشی آب میدادم. بازار که میرفتم هم اگه کسی رد میشد سراغ میگرفتم که شهر را زدن یا نه. مردم انگار خل یا دیوونه دیدن بهم خیره میشدن و بعد که دوباره میپرسیدم در میرفتن. حتی یه بار گزمه خبر کردن.ترسیده بودم. ننه کوکب که بغل من بساط میکرد و تخم کفتر میفروخت پا در میونی کرد. دیدم اشاره کرد که یعنی بالاخونه اش تعطیله. هیچی نگفتم. تازه زدم به خل بازی و یارو که مطمئن شد حالم خوش نیس رفت. ولی قدغن کرد که دیگه برم زیر طاق ضربی بازارچه بساط کنم.
یه مدت به این منوال گذشت. فهمیدم جهانگیرم طبل تو خالی بوده. کون و پیزی حمله به شهر و شاه شدن نداره. زورش به ضعیف میرسیده فقط. اگر نه تا حالا یه کاری کرده بود.
اکرمی از اونور روز به روز شکمش بالاتر می اومد و سیرمونی نداشت. مثل گاو فقط میخورد و حرف مفت نشخوار می کرد. انگار نه انگار این کوفتی که میریزه تو اون خندق بلا را من دارم میارم تو اون خونه. بی چشم و رو بود خواهر . حتی یک بار هم یه دست دردنکنی به من نگفت که لااقل دلم خوش باشه و وقتی داره میلنبونه حرصم در نیاد.
یه روز که تو خونه بودم یک ساعت نبود که رقیه براش یه سینی پر غدا برده بود و کوفت کرده بود که دیدم دست به ریسمون از تو اتاق اومد بیرون و نشست دم درگاهی اتاقش و رقیه را صدا کرد. اون بی زبون هم رفت پیشش. گوش تز کردم دیدم باز گشنه است. داره میگه ویار سیرابی کردم. یه طوری برام جور کن. اومدم بیرون و هرچی از دهنم دراومد بارش کردم و یه دعوای درست درمون باهاش راه انداختم. گفتم توپ تو شکمت بخوره. مگه کاری هم میکنی ک نشستی کنج خونه و هر دقیقه آقلیت وا میغله و هی دستور میدی. حامله هستی که باش. به درک. بهونه ی کوری هم نکن که صدتا مث تو دارن تو این شهر کاسبی میکنن و نون خونه را میدن. همینجا که من میرم بساط میکنم یکی هست، چشم نداره، ولی همچین میشینه و آه و ناله میکنه که جگر هرکی رد میشه را کباب میکنه و هر شب هم داره نون و کباب میبره خونه. تو هم مفت خوردی بهت ساخته. بایست راه بیوفتی بری نون خودتو در بیاری.
رقیه هی اشاره کرد که آبستنه، چشم نداره، نمیتونه بره جایی. گفتم من این حرفها حالیم نیست.دیگه نون مفت به کسی نمیدم تو این خونه. تو داری میبافی، من میبرم میفروشم. این چکار میکنه؟ نشسته میخوره و صبح تا شب و میرینه. تا در خونه که میتونه بره. ریسمون میکشم تا پاشنه ی در، صبح به صبح بایست پاشه بره بشینه تو کوچه، همین روبرو. یه تاس هم میزارم جلوش. میشینه به گدایی. خرج خودش را در میاره. از همین فردا. مفت خوری دیگه بسه
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هفتاد و هشت)

join 👉 @niniperarin📚
کلی من گفتم و اکرمی هم جواب داد. تهش که دید به هیچ سراطی مستقیم نیستم لج کرد و به رقیه گفت من میرم از فردا پول در میارم ببینم این میخواد چه گهی بخوره. شعور نداشت خواهر.
ولی میخواستم حالیش بشه که یه من ماست چقدر کره داره. اگه یک بار یه دست دردنکنی بهم گفته بود وا نمیداشتمش به گدایی. ولی چشمش کور. هرکی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.
همون شب، یه اتفاقی افتاد.صبحش که پا شدم دودل بودم. نمیدونم خواب دیدم، یا خسته بودم تو خواب و بیداری شنفتم که یه صدای تق و تق میاد. از تو رختخواب نیم خیز شدم و سرم را به زور آوردم بالا و از پشت شیشه ی در سرک کشیدم تو حیاط. اول چیزی ندیدم. فقط صدای تق و تق می اومد. انگار یکی با عصا داره میکوبه روی زمین. یکم تو تاریکی که براق شدم تا چشمهام عادت کرد. صدای در قژ قژ در اتاق اومد. میشناختم این صدا را. هر وقت اکرمی پدرسگ در اتاقش را وا میکرد که نعش توتولی گرفته اش را از اتاق بیاره بیرون یا بره تو این صدا می اومد. دقت کردم ولی خبری از اکرمی نبود. اول ملتفت نشدم. ولی بعد که خوب نگاه کردم خشکم زد. دیدم مترسک میرزا تو باغچه نیست. حتم کردم که اکرمی باز اومده مترسک را برده. ولی یهو دیدم تو تاریکی یه سایه ی درشت افتاد رو دیفال پشت باغچه و باز صدای عصا اومد. چشمهام را تنگ کردم و زل زدم به همون سمت. بوته خشکیده ها و درخت تو باغچه نمیگذاشت که درست ببینم. واقعیت ترسیدم برم بیرون. از این اکرمی هر چیزی برمی اومد. سایه از رو دیفال رفت و صدای عصا قطع شد. بعد هم صدای در اتاق اکرمی اومد که بسته شد. دراز کشیدم سرجام و منتظر شدم که باز صدای در که اومد اینبار برم بیرون ببینم چه خبره. ولی خوابم برد. صبح که پاشدم، چشمهام واز نشده فرز از اتاق زدم بیرون. مترسک میرزا سر جاش بود. انگار نه انگار که تکون خورده باشه. سر همین شک کردم که حتمی خواب دیدم. اکرمی را که زور کردم بره دم در خونه گدایی، رقیه را صدا کردم و بهش گفتم دیشب تو صدایی نشنفتی؟ اشاره کرد که چرا. گفتم یه صدا مث عصای یه آدم که بکوبه رو زمین؟ گفت آره. فهمیدم که خواب ندیدم. باز اکرمی داشت یه کاری می کرد.
وقتی رقیه به مترسک میرزا اشاره کرد و پای چوبیش را بهم نشون داد بیشتر ترسیدم. با اشاره بهم فهموند که لابد اکرمی مترسک را درآورده و دستش گرفته و راه که رفته صداش اومده. ولی اکرمی نبود اون موقع. خودم دیدم که نبود. به رقیه گفتم لابد میرزا….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هفتاد و نه)

join 👉 @niniperarin 📚
به رقیه گفتم لابد میرزا یعنی همون مترسک میرزا …. از فکری که کردم لرزه به تنم افتاد.
به رقیه گفتم: وقتی بهت میگم این اکرمی یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست، نگو نه. مطمئنم این عفریته ی جادوگر یه وردی چیزی خونده که شبها عروسک را راه میندازه دوره.
رقیه چشماش گشاد شد و هر دو به مترسک نگاه کردیم. مترسک همون موقع تکون خورد سر جاش و درجا چرخید. جیغ کشیدیم. حسینعلی و طیبه که تو حیاط بودن دویدن تو. حسینعلی دستش را گذاشته بود رو چشمش. گفت: ننه ، باد اومد آشغال ریخت از لب چینه تو چشمم. نکنه مثل خاله اکرمی کور بشم؟
نشوندمش و فوت کردم تو چشمش. خوب شد بعد چند دقیقه. رقیه شروع کرد خندیدن. اشاره کرد که باد اومده تکون داده مترسک را.
گفتم: بنده خدا، اگه باد هم نیومده بود، از این که ما قضیه را فهمیدیم بایست یه زهره چشمی ازمون میگرفت دیگه. توی کله اش پوشاله. حالیش نیست ما هم زن همون میرزا بودیم که اون الان شکلشه و لباسهاش را تنش کرده.
رقیه تا شب هرچی میخواست بره تو مطبخ و از روبروی مترسک رد میشد، چپ چپ نگاهش میکرد و با فاصله ازش راه میرفت. یه طوری که مترسک میرزا ملتفت نشه رفتم تو مطبخ و یواشکی در گوش رقیه گفتم: امشب تا صبح چشم میندازم. مچش را میگیرم.
واقعیت خواهر، میخواستم همون موقع کبریت بکشم زیرش و همونجا تو باغچه کارش را تموم کنم. ولی دیدم نه! اول بایست مچ اکرمی را بگیرم و ثابت کنم که کار کار اونه. دیم اینکه اگه خدای نکرده میرزا شهید شده بود تو قشون جهانگیر و روحش را این اکرمی تسخیر کرده بود و فرستاده بود تو این مترسک چی؟ اونوقت میرزا تا قیوم قیومت تو عذاب بود. نمیخواستم خون یکی دیگه هم باز بیوفته گردنم. حتی اگه مترسک باشه. این شد که بیخیالش شدم. الهی خیر نبینی خدیجه که منو به کجاها رسوندی آخر. میدونستم این کارای اکرمی هم زیر سر اون خدیجه ی گور به گور شده است. اگر نه آدم اینقدر پدر سوخته نمیشد. خدا ازش نگذره خواهر. یه روزی سر پل صراط بالاخره به هم میرسیم.
شب که شد رختخواب را انداختم. حسینعلی را که خوابوندم، وایسادم به سرک کشیدن و منتظر شدم. یکی دو ساعتی هرچی خیره شدم به مترسک و اتاق اکرمی خبری نشد که نشد. شستم خبر دار شد که لابد ملتفت شده من دارم کشیکش را میدم، سر همین از جاش تکون نمیخوره. این شد که رفتم تو رختخواب و الکی خودم را زدم به خواب. منتظر، دراز کشیده بودم تو تشک که باز نمیدونم چی شد خوابم برد. با صدای گریه از خواب پریدم. حسینعلی بود. داشت گریه میکرد و صدام میزد. پاشدم.
گفتم چته ننه؟
گفت: میترسم. داره صدا میاد.
گوش تیز کردم. راست میگفت. صدای باد میپیچید تو حیاط و لای درخت و انگار یه چیزایی به هم میخورد. دلداریش دادم. گفتم چیزی نیست ننه. بخواب . صدای باده.
گفت: نه ننه. یه سر و دو گوش که بتولی میگفت اومده منو ببره. خودم دیدمش. همینجا بود پشت در. صدات که کردم فرار کرد رفت رو پشت بوم. حالا اون بالا منتظره تو بخوابی منو ببره.
گفتم: خواب دیدی ننه. یه سر و دو گوش کجا بود؟
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو هشتاد)

join 👉 @niniperarin📚
داشتم اینها را بهش میگفتم و آرومش میکردم که دیدم همون صدای تک پا، که مثل صدای عصا بود داره میاد. روی پشت بوم بود. داشت راه میرفت و پاش را که میکوبید رو طاق، گرومب گرومب صدا میکرد.
حسینعلی گفت: نگفتم ننه. هنوز اینجاس.
پرید تو بغل من و از ترس شاشید تو شلوارش و دومن منو هم خیس کرد.از تو چه پنهون. خودم هم کم مونده بود خیس کنم. حسینعلی را هل دادم زیر لحاف و خودم یواشکی سرک کشیدم. با همین چشمهای خودم دیدم که باز مترسک تو باغچه نیست. سرم را دزدیدم و گوش تیز کردم. صدای راه رفتنش هنوز میومد از روی پشت بوم. سرم را دزدیدم و مونده بودم چه خاکی به سر بریزم. اینطور فایده نداشت. شتر سواری که دولا دولا نمیشه. یا زنگی زنگی یا رومی رومی. بایست کاری می کردم. تو همین فکرها بودم که یهو صدای قژ باز شدن در اتاق اکرمی را شنفتم. واضح. با خودم کلنجار رفتم که برم یا نرم. از این عفریته بر می اومد که هر بلایی سرم بیاره. علی الخصوص از وقتی که مجبورش کردم به گدایی. مترسک را اون پدر سگ ساخته بود و به فرمون اون بود. اگه یهو بهش امر میکرد و اونم منو خفت میکرد و بلایی سرم می آورد چی؟ خوب که فکر کردم دیدم اگه الان پته اش را نریزم رو آب و مچش را نگیرم دیگه شاید به این راحتی دم نده به تله. دلم را زدم به دریا. حسینعلی را آروم کردم و لحاف را کشیدم رو سرش و گفتم تکون نخور ننه تا من بیام. نیم خیز رفتم ته اتاق و چراغ نفتی را برداشتم یه طوریکه اونها ملتفت نشن. بعد هم همونطور نیم خیز و کون سره اومدم تا دم در. تو فرصت مناسب کبریت زدم و چراغ را روشن کردم و مث تیری که از چله ی کمون رها بشه از جام پا شدم و پریدم تو حیاط و داد زدم: ای بی پدر عفریته ی جادوگر. دور شو! کور شو! لاحول ولا قوت الا بالله العلی العظیم….
صدای جیغ اومد. تا چند لحظه نور کبریتی که زده بودم و بعدش چراغی که جلو صورتم گرفته بودم نمیگذاشت درست چیزی ببینم. تا چشمهام عادت کنه ، هی داد میزدم و لاحول ولا… میگفتم. از صدای من رقیه هم مث تیر از اتاق جست بیرون. به خودم که اومدم ایستاده بود کنارم و هی اَ…دَ….بَ…دَ میکرد. گفتم: لالی کور و کر که نیستی مگه نمیبینی؟
و اشاره کردم به باغچه. چراغ را بالاتر که گرفتم دیدم مترسک سرجاش ایستاده و اکرمی هم ریسمون راهنما به دست دم در مستراح ، مث جن زده ها ایستاده.
گفتم: خودم دیدم و شنیدم. با همین چشمها و گوشهای خودم. مترسک میرزا نبود. رو پشت بوم بود. اکرمی هم اومده بود بیرون که باز یه کاری بکنه.
رقیه چپ چپ نگاه میکرد. باورش نشده بود انگار.
گفتم: فقط من نیستم که، حسینعلی شنفت اول. اون منو بیدار کرد.
اکرمی ایستاده بود کنار دیوار و آخ و واخ کنان هی ناله و نفرین میکرد که: الهی خیر نبینی! الهی روز خوش تو زندگیت نبینی که نصف العمرم کردی!
رقیه یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و بعد هم هِر و کِر زد زیر خنده و قاه قاه می خندید.
توپیدم بهش. اشاره کرد به دامنم و هی میخندید و میزد پشت دستش.
گفتم : لامصب. من کاری نکردم. حسینعلی از ترس تو بغلم خودشو خیس کرد. فردا که یه بلایی سرت آورد تو این خونه، اون وقته که حالیت بشه من چی میگم. مطمئنم اون وقتی که لاحول ولا …. خوندم جادو جنبلشون بی اثر شد. خودم با گوشهای خودم شنفتم که داشت رو پشت بوم راه میرفت.
اینو گفتم و با چراغ نفتی راه افتادم سمت مترسک…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚