قسمت ۷۱۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و ده)
join 👉 @niniperarin

تا اینکه بالاخره بعد از اون همه پا در هوایی توی اون ظلماتی که هیچی را نمیشد دید، رسیدم به ته چاه و افتادم توی آبی که مث قیر بود. سیاه مطلق! حتی نمیشد دیدش. خیس شدم و افتادم به حال خفگی. انگار که یکی صورتم را هل بده زیر آب و راه نفسم را بند بیاره…
شاباجی گفت: شک نکن که کار فخری بوده!!…
حلیمه یه سری تکون داد و همونطور که لم داده بود دنده به دنده شد و ادامه داد: فکرش را که میکنم نفسم بند میاد. همونطور که توی اون آب دست و پا میزدم و فرو میرفتم قلپ قلپ آب میرفت توی حلقم. تلخ بود. مث زهرمار. تا امروز دیگه همچین تلخی ای را نچشیدم به عمرم…
پا شد نشست. رنگ و روش عوض شد و همونوقت دو سه بار پشت هم زبونش را درآورد و کم مونده بود بالا بیاره وسط اتاق! شاباجی تندی با پاش جوم سماور را هل داد جلوش و گفت: بگیر زیرش….
بعد هم با یه حالی که میخواست نشون بده چندشش شده لب ورچید و چشماش را تنگ کرد و یه طوریکه نگاش به حلیمه نیوفته نشست چفت قلیونش.
حلیمه دو سه باری تو جوم سماور زور زد، ولی بالا نیاورد.
گفتم: زور نزن. بخواد به هم بخوره خودش میخوره…
عرق کرده بود. گفت: شرمنده خواهر دست خودم نیست. هر وقت بهش فکر میکنم تلخیش میاد تو دهنم.
نی قلیون را از دست شاباجی گرفتم و چند تا پک زدم. دودش که دراومد دادمش دست حلیمه. گفتم: بگیر حواست پرت بشه. بقیه اش را بگو…
شاباجی غر و لندی کرد و تکیه داد به پشتیش. حلیمه گفت: آره کل مریم. داشتم میگفتم. دیگه داشتم اشهدم را میخوندم و برام مسجل شده بود که از این ظلمات و این زقومی که داشت تو حلقم فرو میرفت جون به در نمیبرم که صدای خورشید را شنفتم که صدام کرد. ” ننه….ننه…”
سرم را برگردوندم طرف صدا که ببینم چه خبره، یهو حالم بد شد و هرچی از اون آب زهرمار خورده بودم را بالا آوردم و یهو همه جا روشن شد! بعد هم دیدم یه صداهای مبهمی از دور و برم داره میاد!
– نه، برگشت خدا را شکر. همینکه چشماش وا شده یعنی دیگه رفع خطر شده…
– آره دیگه! جون به عزرائیل بده که نیست این…
– از تو بعیده پسر، خوبیت نداره این حرفا! برو بیرون حالش جا اومد چشمش به تو نیوفته. جای ننه ات بوده این بدبخت. شیرش را خوردی. حرف نزن، برو طبیب را مشایعت کن…
چشمام که تونست دور و برم را ببینه دیدم نزهت نشسته بالاسرم. خواستم سرم را تکون بدم و یه نگاهی بندازم ببینم کجام. نتونستم. همه ی صورت و گردنم درد میکرد و انگار یکی با چوب کوبیده بود توی صورتم. نزهت گفت: تکون نخور خاتون. طبیب منع کرده تا چند روز سرت را تکون بدی…
آروم گفتم: کجام؟
گفت: وسط حیاط حالت بد شد و از هوش رفتی. با صورت افتادی رو ریگهای دم پله ها. باز خدا را شکر برزو خان همون وقت دم پنجره بوده دیده بود که حالت بد شده. زود به دادت رسید و آوردت اینجا تو اتاق خودش و طبیب خبر کرد…
به زور سرم را یکم چرخوندم. برزو دم در اتاق بود و خسرو و یکی دیگه که لابد طبیب بود داشتن میرفتن بیرون. نزهت گفت: این دوا را طبیب گفته حتمی بایست بخوری. هوش که نبودی یکم ریخت تو دهنت، ولی همه را بالا آوردی.
ریخت توی قاشق و خواست بزاره دهنم، همینکه اومد طرف دهنم شناختم. همون زقومی بود که توی چاه بود. پسش زدم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…