قسمت ۷۰۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚

همه ی قوه ام را جمع کردم که بتونم قدم از قدم وردارم و رفتم طرف امارت اصلی. میون راه نزهت، بچه به بغل رسید بهم. تا نگاش بهم افتاد اولش ترسید.
گفت: چی شده خاتون؟ چرا رنگ و روت پریده؟ انگار دماغت چاق نیس؟ بهادر خان از صبح نا آرومی میکنه. ننه اش را هم ذله کرده. انگاری فقط به تو خو گرفته. غیر پستون ننه اش قوت و غذا از دست کس دیگه ای دهن نمیگیره…
بهادر تا منو دیده بود شروع کرده بود به گریه و دستهاش را کشیده بود که بیاد بغل من…
گفتم: نه ننه. حالم رو به راه نیس. امروز نمیتونم نگهداری بچه را بکنم. بیارش همون طرف، تو امارت اصلی، بلکه حالم جا اومد و تونستم یه شله ای چیزی بزارم دهنش.
راه افتادم و نزهت هم همینطور که بهادر زر زرش به هوا بود پشتم می اومد. چند قدم که رفتم نمیدونم چی شد که آسمون شروع کرد دور سرم گشتن. پاهام انگار نه مال خودم بود نه به تختیار خودم. خواستم وایسم و یه نفسی چاق کنم بلکه رو به راه بشم. نتونستم. همونطور که تند تند این پام خودش شلنگ انداز میرفت جلوی اون پام و نزهت بیشتر و بیشتر ازم عقب می افتاد، یه آن چشمام را بستم بلکه این گردش آسمون را نبینم. ولی همینکه چشمهام بسته میشد اون صحنه ای که ته چاه دیده بودم جلو چشمم ظاهر میشد و کفترای گنده ای که داشتن بهم نزدیک میشدن و هر بار که چشمم بسته میشد کفترها هم نزدیک تر شده بودن.
خواستم چشمام را باز نگه دارم. ولی هرچی پیش میرفت اینقدر همه چیز بیشتر دور سرم میچرخید که داشتم به حال استفراغ می افتادم. دیگه نزدیک امارت اصلی بودم و چند متری بیشتر نمونده بود به پله ها برسم که نتونستم بیشتر تاب بیارم. یک ذره دیگه چشمم باز میموند همونجا روی پله ها بالا می آوردم و اونوقت بود که یه گزکی دست سحرگل داده باشم که دیگه به بهونه ی مریضی نگذاره بچه ها را ببینم و بعید هم نبود که از امارت بندازتم بیرون.
هرچی بود خواهر اون عروسم بود و منم هرچند نانوشته، مادر شوورش. ندونسته یه حس عروس و مادر شووری بینمون بود بالاخره!
مجبور شدم و چشمهام را بستم. کفترها را میدیدم که دارن میان طرف صورتم. باید بین رفتن از امارت به قیمت باز کردن چشمام یا موندن به قیمت هجوم کفترها انتخاب میکردم.
چشمام باز نکردنم همانا و حمله ی کفترا بهم همانا. یکی از کفترا پر زنون با سرعت تموم داشت میومد طرفم. با همه ی زورم سعی کردم سر جام واستم. چشمت روز بد نبینه خواهر، اومد و مثل یه تیکه سنگ خورد توی صورتم و بقیه شون هم هوار شدن روم و هر کدوم از یه طرف یه نوکی بهم میزدن. حتی یکیشون اینجای گوشم را هم با نوکش کند.
شاباجی که قلیونش را چاق کرده بود اومد تو. حلیمه چارقدش را کنار زد و گوشش را نشون داد و گفت: اینه هاش. درست همینجا!
جایی که نشون داد خوره افتاده بود و نصف گوشش رفته بود…
گفت: بعدش که کفترها دست از سرم ورداشتن و رفتن، انگار بیوفتم توی ظلمات همون چاه، توی سیاهی سقوط کردم. فقط منتظر بودم ببینم آخرش کجای این تاریکی می افتم روی زمین و راحت میشم. ولی خواهر، اون چاهی که افتاده بودم توش ته نداشت و همش توی اون تاریکی در حال سقوط بودم. تا اینکه …
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…