🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد شصت و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
هی پیش خودم این فکرا را کردم و پارو کردم. تو اون سرما و تاریکی ، عرق کرده بودم، انگار تو ضل آفتاب تابستونم. رقیه که صدام کرد تازه حواسم جمع دور و برم شد. دیگ برفی نمونده بود روی بوم.اومدم از نردبون بیام پایین که چشمم از اون بالا افتاد تو اتاق اکرمی که دیدم یه نوری زد تو اتاقش و روشن شد. کبریت دستش بود و چراغ نفتی رو طاقچه را روشن کرد. مث اون موقع ها که نصف شب چراغ را روشن می کرد و میرزا میرفت اونجا و تا صبح میموند پیشش. پرده را نکشیده بود خلاف همیشه. کورمال کورمال حباب را گذاشت سر چراغ و مترسک میرزا را از کنار دستش برداشت. محکم بغلش کرد و نشست سرجاش و سرش را گذاشت روی سرش. یادم به حرف ننه شوکت افتاد که گفت اکرمی، دختر حمومی، بچه ام را چیز خور کرده بود. میرزا را. ظنم رفت که کار کار خودشه. اهل جادو جنبل بود این قرمساق. بعدش هم که به بهونه ی دل تنگی میرزا این عروسک را ساخته بود گذاشته بود کنج اتاقش. معلوم نیست چه بلایی سر میرزا آورده. نکنه این عفریته، محض اینکه فقط میرزا مال اون باشه و دست ما بهش نرسه کاری کرده؟ میرزا را عروسک کرده و حالا خودش مونده و ….
دیگه تحمل نکردم. پله های نردبون را چهار تا یکی کردم و خودمو رسوندم پایین. رقیه حاج و واج از اینکه چطوری من یهو من از رو پشت بوم حالا وسط حیاطم، دست به دهن مونده بود کنار آقا بی کلاه. خون جلوی چشمام را گرفته بود. تو اون حال برام محرز شده ود خواهر که محو شدن میرزا زیر سر اکرمیه. داد زدم عفریته ی جادوگر. چکارش کردی میرزا را؟ همونطور با لباسهای خیس و پاهای گِلی رفتم تو اتاقش و میرزا را از دستش کشیدم بیرون. گفتم نجاتت میدم میرزا. این حروم لقمه بی حواست کرد که مترسکت کنه. جادوشو باطل میکنم. میرم پیش یعقوب خان وردشو میگیرم میدم به آب روون که از این حال دربیای. بعد هم زل زدم تو چشماش. انگار کردم چشمهاش خندید. رقیه دویده بود پشت سرم تو و مث دیوونه ها نگام میکرد و اَ..دَ..بَ..دَ می کرد. گفتم ببین. خودشه. این میرزاست. اسیرش کرده این حرومی. اینجا قایمش کرده بود این همه وقت و ما دوره افتادیم این ور و اونور. میبینی؟
داشتم اینها را میگفتم که یهو اکرمی از پشت گیسم را گرفت تو مشتش و جیغ و عربده میکشید که این مال منه. مال خودمه. حق نداری برش داری و رقیه هم منو و اونو از هم سوا میکرد. هر چی بیشتر به مترسک نگاه میکردم بیشتر جون میگرفت و شکل میرزا میشد. داشتم میدیدمش درست. اکرمی چنگ انداخت که از دستم درش بیاره. نگذاشتم. کشیدمش کنار میرزا را. گفتم کور خوندی، نمیزارم این یکی را هم ازم بگیری خدیجه. نگاه کردم. میرزا ، آره خود میرزا بود که راست و درست، مثل روز اولی که دیده بودمش تو دستم بود. سبک. گفتم میرزا! کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟ میدونی چقدر پی ات گشتم؟ خرت و پرتها را که گفته بودی جمع کردم که بریم. بریم جنوب و راحت شیم از اینجا. دیگه خبری نیست از رفقای نااهل و بازی و هووهای من.فقط منم و تو. با هم میریم باغ. منم باهات میام.دیگه اونجا گم نمیشی. نمیزارم که گم بشی. مثل بهشت میمونه اونجا. بچه دار میشیم همونجا و یه آلونک میسازیم فارغ از بود و نبود این شهر.
میرزا سرش را بالا کرد. خندید. اومد حرف بزنه که یهو اکرمی بی هوا چنگ انداخت و سر میرزا را کند. نگذاشت حرفش را بشنوم. خون میرزا که انگار از پوشال بود از گردنش فواره زد بیرون و همونطور توی هوا موند. دلم میخواست بمیرم. چشمهام را بستم. دنیا سیاه شد و بعد همه چی سفید شد مثل برفی که پارو می کردم. حس کردم که مردم….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو شصت و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
دیدم یه جاییم. تو یه دشت. سفید سفید. هیچی نبود از غیر برفی که نشسته بود تو دشت. سرد نبود ولی. آسمون هم سفید بود و با اینکه خورشید نداشت همه جا روشن بود. میدویدم روی برفها، ولی دیگه پاهای برهنه ام فرو نمی رفت.حتی جا هم نمی انداخت. احساس سبکی می کردم. اون ته که آسمون میرسید به زمین فقط بین سفیدی هر دو یه خط افتاده بود. نمیدونستم کی ام و کجام. فقط میدیدم که هستم و خوشحالم و از خوشحالی دور خودم می گشتم و میرقصیدم و به این فکر می کردم که من کی ام؟ که یک صدایی از اون دورها اومد. گوش تیز کردم و رفتم طرف صدا. جلو تر که میرفتم واضح تر میشندیم. ایستادم و خیره شدم به سفیدی. صدایی از جایی هی میگفت: ننه! ننه! بیداری؟ چرا می خندی ننه؟ پاشو بریم درخت را آب بدیم.
اسم درخت را که شنیدم یهو همه چی عوض شد. همه سفیدی ها مثل ملحفه جمع شد و افتاد رو یه بند رخت که جلوم بود. ملحفه را کنار زدم که چشمام باز شد. یه نگاهی به اطراف انداختم. دیدم تو اتاقم زیر کرسی و حسینعلی نشسته رو کرسی و زل زده بهم و لبهاش تکون میخوره. چشمهام را گشاد کردم که بتونم بهتر ببینم.
حسینعلی گفت: ننه بیدار شدی بالاخره؟
سر گردوندم و یه نگاه انداختم به اطراف. آفتاب افتاده بود وسط اتاق. حسینعلی که دید تکون خوردم پا شد دوید، همونطور که می رفت تو حیاط داد میزد: ننه ام. ننه ام بیدار شده.
اومدم پا شم از جام. همه بدنم درد میکرد. کوفته شده بود انگار. رقیه دوید تو اتاق و منو که دید دستهاش را آورد بالا و رو کرد به آسمون و شکر کرد. گفتم چی شده؟ دستش را به علامت هیچی تکون داد و رفت بیرون از اتاق. اومدم بلند شم که برگشت با یک کاسه آش و داد دستم. اشاره کرد بخور برات خوبه. خواستم بخورم ولی یاد آش خودم افتادم و ترسیدم. گفتم: از کی من خوابیدم. با انگشتهاش نشون داد دو روز. بعد هم پا شد و رفت بیرون. کاسه را گذاشتم روی کرسی و به زوری بود بلند شدم از جام. تو حیاط طیبه و حسینعلی که جفتشون لباس کرکی پوشیده بودن داشتن پی هم میکردن.پیدا بود رقیه لباسها را بهشون داده. برفهای کف حیاط را کپه کرده بودن یه طرف و فقط آقا بی کلاه مونده بود وسط حیاط که اونم مثل یه آدم افلیج یکوری شده بود. نگام که افتاد تو باغچه تازه یادم اومد چه اتفاقی افتاده. مترسک میرزا با سری که پوشالهاش از گردنش زده بود بیرون و کج شده بود، وسط باغچه بود. نمیدونم اون شب چرا این اتفاق افتاد. هیچی دست خودم نبود انگار. برام مثل یه خواب بود اون شب. رقیه داشت میرفت تو مطبخ. دویدم بیرون و صدا کردم که ایستاد.
گفتم: از میرزا خبری نشد؟
فقط سرش را زیر انداخت و رفت تو. فهمیدم خبری نیست.
روز به روز می گذشت و حرف میرزا هی کمتر و کمتر میشد توی خونه و بیشتر که پیش میرفت چشم انتظاری ما هم کمتر و امیدمون نا امید تر. انگار یاد میرزا هم مثل خودش داشت محو میشد خورد خورد. ولی داغ نبودش همچنان مونده بود رو دلمون.
قوت و غذامون داشت ته میکشید و من هم هرچی از مهرم مونده بود که از حاج رضای رزاز قرمدنگ گرفته بودم، خرج خونه کردم. شوخی که نیست خواهر شکم پنج تا آدم گشنه را سیر کردن. اون اکرمی هم که سیرمونی نداشت. هرچی من و رقیه می خوردیم، اون دو تای ما میخورد.
نهایت به اینجا رسیدیم که لباس کهنه را می شکافتیم و رقیه می نشست زیر و رو می انداخت و بافتنی می بافت و می کردشون لیف و کیسه. من هم می بردم جمعه بازاری، دوشنبه بازاری، جایی بساط می کردم و میفروختم که لنگ نمونیم. کسی هم سفارش میداد براش می بافت. اینجوری کاسبی بهتر بود.
ننه شوکت یک روز در میون می اومد و یه سری میزد ببینه خبری از میرزا شده یا نه. هر وقت می اومد، به اندازه چند سال پیرتر شده بود. دیگه فکر پمادِ مالیدنیش هم نبود. با همون پادردش پیاده می اومد خونه میرزا و مینشست رو پله ی دم اتاق و زل میزد به مترسک و اشک میریخت. می گفت اگه میدونستم مرده خیالم راحت تر بود تا حالا. چشم انتظاری سخته ننه. اونم برا اولاد.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد شصت و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
سه ، چهار هفته بعد اینکه میرزا گم شده بود، دیدم ننه شوکت خلاف همیشه،سه روزی هست که نیومده سراغ بگیره از میرزا. حتم کردم پا درد امونش را بریده که نیومده. لیفها را که فروختم، سر راه رفتم در خونه اش که حالی ازش بپرسم. هرچی در زدم کسی جواب نداد. نگرانش شدم. رفتم در خونه همسایه و سراغ شوکت را گرفتم. بی خبر بودن.اصرار کردم پسر همسایه از رو دیفال پرید تو خونه و در را وا کرد. رفتم تو. دیدم ننه شوکت تو اتاق، پارچه ای را که از پای میرزا باز کرده بود، محکم تو دستش مشت کرده و انگار که بوی میرزا را بده، گرفته جلوی دماغش و خوابیده. صداش کردم. جواب نداد. رفتم بالاسرش. پیرتر از همیشه شده بود و رنگش پریده بود. دستی که پارچه را گرفته بود توش را گرفتم. سرد شده بود. پارچه را از توی مشتش برداشتم.
فرداش همه سیاه پوش تو قبرستون منتظر بودیم پشت در غسالخونه تا غسل و کفنش تموم بشه. رقیه و اکرمی هم بودند. اکرمی تنها نشسته بود یه طرف روی یک سنگ قبر و رقیه بچه ها را برده بود دورتر که به بویی نبرن از قضیه.
هم روضه ای های ننه شوکت هم بودند همه. خودم خبرشون کردم. توی اون شلوغی، پشت سر اکرمی، چند قدم دورتر انگار آشنا دیدم. براق شدم. از قوزی که بالا اومده بود از زیر عبای شتری نیمدار دندون موشی اش شناختم. انکرالاصوات بود. همون که دیده بودم قبلا، که بردم و آب غسل کنیز سیاه را داد بهم، پشت به جمعیت نشسته بود. آن شبی هم که رفتیم سراغ الیاس خان نصف شبی دیدمش. انگار همیشه اینجا بود. ناخواسته رفتم جلو. از اکرمی رد شدم و رسیدم بالاسرش. یک کوزه شبیه اونی که به من داده بود کنار دستش بود و نشسته بود با همون صدای انکرالاصواتش دعا میخوند. ولی قبری نبود اونجا.
گفتم: منو میشناسی؟
گفت: من همه را میشناسم. هان.
و بعد یه طور عجیب چندش آوری خندید که همه ی تنش لرزید و دندون کرم خورده ی مثل گرازش زد بیرون.
گفتم: برای کی دعا میخونی؟ اینجا که قبری نیست؟ دعا را برای مرده میخونن.
با چشمهای دریده ی خاکستریش نگاهم کرد. پوسخندی روی لبش نشست و خیره شد بهم و گفت: زنده و مرده نداره. برای همه میخونم. زنده، مرده، محو شده، برای همه. برای تو هم بخونم؟
اینو گفت و باز از همون خنده های چندش آور کرد. گفتم منظورت از محو شده چیه؟!
از جاش پاشد. قوزش رو کمرش سنگینی می کرد انگار. تا خواست حرفی بزنه، صدای لااله الا الله از سمت غسالخونه بلند شد و تابوت ننه شوکت را آوردن بیرون. همه چشم می انداختن و دنبال من میگشتن.
گفتم: خاکش میکنم و برمیگردم.
رفتیم و بعد اینکه نماز میت را خوندیم، ننه شوکت را گذاشتن تو قبر. تا خواستن سنگ لحد را بزارن روش، پارچه ای که از پای میرزا باز کرده بود را دادم،گذاشتن روی سرش.با هر بیل که خاک سرد و یخ زده ی قبرستون را می ریختن تو قبر،انگار صدای ننه شوکت را می شنیدم که میرزا را صدا می کرد…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو شصت و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
همش فکر حرفی بودم که اون انکرالاصوات زد. بعد خاکسپاری ننه رقیه، توی شلوغی قبرستون چشم انداختم. همونجایی که پیرمرد نشسته بود و دعا می خوند. خبری ازش نبود. اکرمی سرجاش ایستاده بود رو به جمعیت. دور تا دور را نگاه کردم. ندیدمش. به رقیه سپردم که حواسش به بچه ها باشه تا برگردم. می دونستم کجاست. حتما رفته بود توی همون سرداب داخل زمین که دفعه ی پیش من را برد.
رفتم پشت غسالخانه و از آنجا به انتهای قبرستون. تو راسته ی کاجها رفتم و از بین درختها گذشتم. درست همون راهی که دفعه ی پیش پشت سر انکرالاصوات می رفتم. هوا سرد بود و بخاری که از دهنم بیرون میزد انگار توی هوا یخ میزد و مثل بلور می شد و تند تند که راه می رفتم می خورد توی صورتم. حس میکردم یک ورقه ی یخ روی گونه ها و صورتم نشسته.
کاجها را تا انتها رفتم. اینبار درست قبل از جایی که انکرالاصوات رفت توی زمین دفعه ی قبل،دیوار بود و قبرستان تمام می شد. دور تا دور را گشتم. خبری از آن حفره ی پیشین نبود. با اینکه از رنگ و روی دیوار پیدا بود که سالهاست اینجاست ولی باور نمیکردم. گفتم حتمی تازه این دیوار را ساختن. یک سنگ قبر شکسته را عمود تکیه داده بودند به دیوار. پا روش گذاشتم و رفتم بالا و پشت دیوار را سرک کشیدم. کاجها و قبرستان همین طرف تمام می شد و آن طرف کوچه بود و مردمی رهگذر تک و توک توی کوچه در حال عبور. شک کردم که دفعه ی پیش خواب دیده بودم یا نه. ولی اگر خواب بود پس آن سبو و آب غسل کنیز سیاه از کجا دستم رسیده بود؟ عقلم به جایی قد نداد. برگشتم.
رقیه دست اکرمی را گرفت و من دست بچه ها را و بعد از اینکه هر کسی از راه رسید، خاک رفته را بقای عمر ما کرد و ما هم سرسلامتی به اونها دادیم راه افتادیم. کل راه را به فکر حرفی بودم که انکرالاصوات زد. با اینکه با اکرمی قهر بودم بهش گفتم: تو نفهمیدی اون پیری بد شکل بد صدا که چند قدم اونورترت داشت دعا می خوند کی رفت؟
گفت: کی؟ دعا؟ من چیزی نشنیدم. کسی دعا نمی خوند.
گفتم: همون که من باهاش حرف زدم را میگم. تو نشنیدی مگه؟
گفت: حالت خوش نیست. مرده ی ننه شوکت را دیدی بهت فشار اومده. سابقه هم داری که. زرتی به زورتی بخوره میزنه به سرت. یادت نیست اون شبو؟
گفتم: دیگ به دیگ میگه روت سیاه. تو یه تخته ات کمه. اینو که دیگه عالم و آدم میدونن. اگرنه عروسک میرزا را نمیساختی و اون شر و شور را راه بندازی.
گفت: حالا که تو سر همون عروسک من هر روز داری خودت را جر میدی و میخوای مال خود کنی. کون خودت بیشتر گهیه.
گفتم: لاطائلات نباف به هم. دهن منو وا نکن. من که میدونم جون تو جونت کنن دنبال جادو جنبل و این چیزایی. از کجا معلوم اصلا سر و سری با اون انکرالاصوات نداشتی و خودت گم و گورش نکردی؟ چرا چند قدمی تو نشسته بود و بعدش گفتی خبری ازش نداری؟ حتمی خودت هم دستی تو کار داری! عجوزه ی جادوگر.
اکرمی اومد دهن وا کنه که رقیه پرید وسط و جلو دهن اونو گرفت و از من هم خواهش و تمنا کرد که دیگه پته ی اکرمی را رو آب نریزم خواهر. اگر نه کارمون همونجا تو کوچه بالا می گرفت. البته خودمم نخواستم که بیشتر دهن به دهنش بشم. همه تو محل منو میشناختن. کسوتی شده بودم برای خودم زیر بازارچه. اکرمی که براش مهم نبود. از ازل بی آبرو بود. چشمشم که نمیدید. مث کبک که سرش تو برف باشه. خونه و کوچه براش توفیری نداشت.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد شصت و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
سوم ننه شوکت که تموم شد برگشتم سرکار. رفته بودم تو بازار و سرم اومده بود تو حساب. تا تابستون و برداشت بار درختهای باغ میرزا خیلی مونده بود. اگر هم عایدی نصیبمون میشد بایست قسمت میکردیم تو خونه. این شد که فکری کردم و تصمیم گرفتم خونه خودم را بدم کرایه و دخلش را بزارم تو جیبم که فردای روز اگه به پیسی خوردم دستم دراز نشه جلوی هر کس و ناکس. خصوصا اگه هوو باشه. الان که رسما زن میرزا بودم و خونه ی میرزا هم مال ما بود و بعد مرگ ننه شوکت هم ارث میراثش که همون خونه فکسنی بود میرسید به میرزا. اون هم که نبود یعنی میرسید به زنهاش که ما باشیم.
سپردم اینور اونور و بعد چند روز مشتری پیدا شد.خرت و پرتهایی که تو خونه داشتم را ریختم تو یه اتاق و درش را چفت کردم. یه زن و شوور جوون بودن که تازه عروسی کرده بودن. به رقیه و اکرمی هم چیزی نگفتم. وقت تحویل هم کلی سفارش کردم که حواسشون به درخت کنار توی باغچه باشه. اگه اتفاقی بیوفته براش از چشم اونا میبینم. اینو گفتم که حساب کار دستشون بیاد. اومدن و اسبابشون را بردن تو همون اتاقی که خدیجه طاقش را سوراخ کرده بود قبلا. کرایه ی چند ماه را هم پیش گرفتم و قایم کردم تو مجمری که مونده ی مهرم از حاج رضا را نگه داشته بودم برای روز مبادا.
تو این مدت از هرکسی که سر راهم سبز میشد تو بازار سراغ میرزا و میگرفتم و میسپردم که اگه جایی دیدش کسی خبر بیاره. چهلم ننه شوکت که تموم شد یک روز بعد اینکه کیسه و لیفها را فروختم، غروب بود که برگشتم خونه. در که زدم رقیه در را وا کرد و با هول و هیجان شروع کرد اَ…دَ…بَ….دَ کردن. گفتم چی شده؟ هی دستهاش را تند تند تو هوا تکون داد و ادا اطوار درآورد. گفتم : حالیم نمیشه چی میگی؟ یکم آرومتر بگو.
دید نمیتونه حالیم کنه، دستم را گرفت و کشون کشون بردم تو. ذوق داشت. تو دالونی دستم را کشیدم و ایستادم. هول کردم.
گفتم : نکنه میرزا اومده؟
رقیه خنده ی تلخی کرد. دوباره دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. اکرمی تو حیاط نشسته بود لب باغچه روبروی مترسک میرزا و سرش را انداخته بود پایین. چشم انداختم دور حیاط. خبری نبود. دویدم تو اتاق و سرک کشیدم. طیبه و حسینعلی تو اتاق داشتن با یک عروسک کاموایی که رقیه داده بود دستشون بازی می کردن. صدا کردم میرزا! جوابی نیومد. همه اتاقها را سرک کشیدم. خبری نبود.
اومدم تو حیاط روبروی رقیه که بالاسر اکرمی ایستاده بود و برو بر به من نگاه میکرد، با نگام ازش پرسیدم پس کو؟
هر دو دستش را به علامت نه برد بالا. همون موقع اکرمی جلو پای مترسک میرزا بالا آورد تو باغچه. رقیه اشاره کرد بهش. گفتم: هان؟ دوباره جادو جنبل کرده؟ اینبار چی به خورد خودش داده؟
رقیه خندید. اول به اکرمی اشاره کرد و بعد دستش را جلوی شکمش قوس داد.
گفتم: یعنی چی؟ آبستنه؟
رقیه سر تکون داد و اکرمی پاشد بی اینکه حرفی بزنه کورمال کورمال رفت تو اتاقش. رقیه هم همراهیش کرد تا دم در.
چشمهام داشت سیاهی می رفت. همینمون کم بود. رو کردم به رقیه و گفتم: مطمئنی؟
سر تکون داد. آره!
دنیام سیاه بود، سیاه تر هم میشد روزگارم. همینم مونده بود که اکرمی از میرزا حامله باشه. اونم تو لحظه ی آخری که میرزا باهامون بود. قبل اینکه گم بشه. چرا میرزا یادگارش را پیش این عفریته گذاشته بود؟ بیشتر از این دیگه تاب و تحمل نداشتم. هرچی میگذشت اکرمی بیشتر برام مثل خدیجه میشد.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚