قسمت ۱۵۶ تا ۱۶۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وپنجاه و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
دیگه نمیدونستم بایست چکار کرد. اکرمی مثل دیوونه ها دور خودش میگشت و آواز میخوند. اینقدر تابید تا سرش گیج رفت و افتاد زمین. اما بازم مترسک را از خودش جدا نمیکرد. دلم میخواست اون مترسک مال من بود. لااقل اون یکی را داشت که باهاش حرف بزنه و درد دل کنه. رقیه اینبار دیگه نرفت دست اکرمی را بگیره و دل به دلش بده. خودش هم مونده بود مثل من. سرجاش وسط برفها نشسته بود و طیبه را گرفته بود تو بغلش و گریه میکرد. حسینعلی هم ایستاده بود کنار آقا بی کلاه و یواش اشک میریخت. پیش خودم گفتم نکنه میرزا با اون ضربه ای که به سرش خورده بود، از خونه که رفته بیرون مشاعرش را از دست داده و راه خونه را گم کرده؟ نکنه آواره ی کوچه پس کوچه های شهر شده؟ ولی اگه اینطور بود بایست پیداش میکردم این همه جا که رفتم. بعد یهو زد به سرم خواهر که نکنه از دست ما و این زندگی و این شهر عاصی شده، بیخیال همه مون شده و خودش تک و تنها زده به راه و رفته سمت جنوب واسه کار؟ اگه دست به سرمون کرده باشه چی؟ به خودم گفتم نه. میرزا اینطور آدمی نیست. دلش نازک تر از این حرفاست که بخواد زن و بچه اش را ول کنه اینطور بی صاحب. تو این فکرها بودم که یهو در زدند. اکرمی ساکت شد. سر همه مون چرخید سمت در. یکی داشت میکوبید به در.
اکرمی گفت: میرزا! خودشه، میرزا اومد. این در زدن میرزاست.
با رقیه جفتی از جا جستیم و نفهمیدم چطوری خودمون را رسوندیم به در. رقیه دست انداخت و کلون در را کشید و در را چهار تاق کرد.یه مرد هیکل مند با لباسهای ژنده ایستاده بود جلو در. یکی را کول کرده بود پشتش که پیدا نبود از پشت پهنای هیکلش. دوتا پا از لای دستهاش زده بود بیرون و دو تا دست دور گردنش محکم گره شده بود که حال خفگی بهش میداد و زبونش را الکن کرده بود از حرف زدن. با یه صدای خفه به زور گفت سلام. گفتم سلام. که یهو صدای ننه شوکت اومد: هان، همینجاست. برو تو قربون دستت. منو نگذاری اینجا وسط گل و شل و برف. پام درد میکنه. برو تو. حمال یه سری تکون داد و ننه شوکت را که به کولش گرفته بود آورد تو و به امر ننه شوکت گذاشتش در اتاق من رو درگاه. ننه شوکت یکم دعاش کرد و یه پول گذاشت کف دستش و گفت خدانگهدارت باشه مرد. بازم کاری داشتم صدات میکنم. میفرستم دنبالت. یارو که رفت ننه شوکت یه نگاهی به سر و وضع ماها انداخت، بعد رو کرد به من و گفت: کل مریم. این رسمشه؟ امیدم به تو یکی بود. تو هم که چند روز با اینا نشست و برخواست کردی همخوشون شدی که. درسته برف و بورانه. ولی نباس یه تکه پا خودت بیای یا یکی را روونه کنی بیاد یه خبر به من بده؟ همینطور زرتی اومدی دیروز یه هول و ولا انداختی تو دل من مادر و رفتی؟ نگفتی دلم شور می افته برا بچه ام؟ نباس بیای خبر از حال میرزا بهم بدی؟ حالا اون حال و روزش ناخوشه سرش خورده تو بیل. حقم داره بچه ام که نتونه بیاد. تو دیگه چرا آخه؟
سرم را زیر انداختم و هیچی نگفتم. رقیه رفته بود یه چایی ریخته بود آورد داد دستش. گرفت و هورت کشید. یه نگاه بهش انداخت و گفت: اینکه رنگ شاش خره. هنو بلد نیستی یه چای درست کنی؟ بیچاره میرزا.
بعد عم سرشو تکون داد به علامت تأسف. گفت: میرزا کو؟
گفتم: نیست.
پرید وسط حرفم که: همینه دیگه. زن بایست یه ذره به فکر باشه. شوما سه تا نباس بدونین تو این برف و یخبندون نگذارین میرزا که تازه از جاش پا شده بره بیرون؟!
بعد هم رو کرد به من و گفت: از اون دوتا انتظاری نمیره ننه. تو که دیگه خودت ماشالله دنیا دیده ای. سرد و گرم چشیده ای. تو چرا گذاشتی بره؟
اومدم حرف بزنم که دوباره بغضم ترکید. رقیه هم از گریه ام گریه اش گرفت و شروع کرد با اشاره حالی ننه شوکت کنه که چه خبره. ننه شوکت که گریه منو دید چشمهاش دریده شد و زل زد به رقیه و انگار فهمید که چی میگه، دو دستی زد تو سرش و گفت: وااای، خدا مرگم بده. الهی مرده بودم و این حرفو نمیشنیدم. بعد هم عصبانی از جاش پا شد و داد زد: از کی رفته؟ با کی رفته؟ چطور شوما سه تازن نتونستین ضفت کون شوورتون را بگیرین؟ چکارش کردین که دوباره زن گرفت و رفت؟ این رسمش بود کل مریم؟ من به تو اعتماد کردم که میرزا را بداریش، سر و گوشش نجنبه. همینطور گفتی که هواش را داری؟
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وپنجاه و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
اکرمی تو همون حال پریشونش وسط اشکهاش شروع کرد مث دیوونه ها خندیدن. گفت: چی میگه این پیریه هاف هافو. یکی خر فهمش کنه. میرزا رفته. میرزا گم شده. میرزا…
طاقتم را تاق کردن با اراجیفشون. همونطور که اشک میریختم گفتم: چی میگی ننه؟ حالت خوشه؟ زن چیه؟ میرزا از دیروز که رفته دیگه نیومده. دیروز تا حالا شهر و زیر و رو کردم. دریغ از یه نشون درست درمون. دیگه مونده شدم. نمیدونم بایست چکار کرد. عقلم قد نمیده به هیچ جا. اگه جایی سراغ داری که میدونی هست، بگو تا برم بازم.
شوکت اینها را که شنید اول بر و بر نگاه کرد و بعد یهو شروع کرد به جیغ و داد و بعد هم از حال رفت.
میگن خواهر سه پلشک آید و زن زاید و مهمان برسد، همینه. درد خودمون و غم گم شدن میرزا کم بود تو اون حال، اینم افتاد رو دستمون. رفتم قندآب درست کردم آوردم ریختم یه قطره یه قطره تو حلقش و رقیه هم یه تیکه پهن آورد گرفت زیر دماغش تا حالش جا اومد کم کم. بعدش هم شروع کرد همونطور که آه و ناله میکرد و میگفت الهی ننه ات بمیره میرزا از من بازخواست میکرد که فلان جا و بیسار جا رفتی؟ مطمئنی نبوده؟
همه را رفته بودم. تا خیالش تخت شد که جایی وا نیوفتاده گفت: ین بچه از اول هم اقبال نداشت. اون از آقاش که زود مرد و اینم حالا از خودش و زن و زندگی نابودش.
گفتم ماشالله ننه. نا شکری. اگه زن و زندگیش نابود بود که الان سه تا زن سر یه شب نیومدن پسرت زار نمیزدن جلوت که.
گفت: نه ننه. منظورم به تو نبود!به خود نگیر توام حالا تو این هاگیر واگیر.
بعد خودش را جمع و جور کرد و انگار چیز مهمی فهمیده گفت: میدونی ننه!این کار گره داره. از دست ما خارجه. فقط یکی را میشناسم که کلید این قفل را داره… الیاس آییینه بین. بایست بریم اونجا. میرزا زیر سنگم باشه اون یه نگاه بندازه تو آینه ردش را میگیره، نشونیش را میده. فقط من پا ندارم که راه برم. وخی ننه. تا شب نشده بایست بریم اونجا. برو سر گذر حاج منیر، زیر طاق ضربی بازارچه این یارو که منو آورد اونجاست. بگو بیاد کولم کنه بریم تا دیر نشده. گفتم خر همسایه را میگیرم برات. راضی نشد. گفت حیوون حالیش نیست تو برف آبه ها که یخ زده سر میخوره. برو بگو همون بیاد.
رفتم و با هر زور و زحمتی بود حمال را پیدا کردم و آوردم. شوکت را به کولش کشید و راه افتادیم. فقط من رفتم همراهش. رقیه و اکرمی موندن که هوای بچه ها را داشته باشن و اگه میرزا سر و کله اش پیدا شد خبر بیاره رقیه.
برف همچنان می بارید و با اینکه غروی نشده بود هوا داشت تاریک میشد. رفتیم. رسیدیم نزدیک قبرستون. یارو که ننه شوکت را کول کرده بود، هر وری که ننه امر میکرد و نشونی میداد میپیچید و لام تا کام حرف نمیزد. قبرستون را از بیرون دور زدیم و یه جایی رفتیم که تا حالا گذرم نیافتاده بود. چند تا کوچه پیچ در پیچ را رد کردیم و درست تو یه کوچه باریک که از تهش قبرستون پیدا بود جلوی یه در رنگ و رو رفته ی چرک، ننه شوکت گفت: وایسا، همینجاس. در را زدیم. یه ناله ی ضعیف از تو خونه اومد و بعد یه پیرزن که هم سن و سال خود شوکت بود شاید هم پیرتر در را وا کرد. عصا به دست بود و گیسهای سفیدش از دو ور چارقد سیاهش زده بود بیرون و صورتش به اندازه چندصد سال چروک داشت. ایستاد تو درگاه و هنوز ما چیزی نگفته دستش را گذاشت پشت گوشش تا بشنفه. شوکت داد زد : هست الیاس؟ گم شده دارم.
پیرزن نه آره گفت و نه، نه. در را باز گذاشت و خودش رفت تو. شوکت گفت : چرا وایسادی؟ برو تو. حمال زانوهاش را خم کرد و به حالت نیمه نشسته از درگاهی که کوتاه بود رفت تو. سر خم کردم و وارد شدم. دالونی باریک و هشتی تاریک را که رد کردیم رسیدیم تو حیاط. همه ی حیاط پر قبر بود و یه درخت کاج خیلی بلند که خشک شده بود وسط حیاط قد علم کرده بود. دور تا دور حجره هایی بود که همه قفل بودند غیر از یکی. پیرزن اشاره کرد به همون حجره. تا خواستیم وارد بشیم نمیدونم درست شنیدم یا وهم برم داشته بود. از اونهایی که قفل بود صدای بچه هایی را شنیدم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وپنجاه و هشت)

join 👉 @niniperarin 📚
حمال، ننه شوکت را زمین گذاشت و بیرون ماند. ما داخل شدیم. بیشتر به حفره شبیه بود تا حجره. تاریک بود و با یک پیه سوز که دود میکرد کور سویی تابیده بود وسط سیاهی حجره. یک میز کوتاه وسط بود و یک تشکچه پشت میز. کسی نبود. دیوارها مثل غار دود زده سیاه بود و رنگ نداشت.دور تا دور حجره طاقچه بود و توی هر طاقچه چند آینه با اندازه های مختلف. یک در کوتاه بسته به دیوار آنطرف حجره بود و یک کرباس نیمه، اینطرف میز انداخته بودند. ننه شوکت اشاره کرد به کرباس. رفتیم و نشستیم. چند لحظه ای گذشت و خبری نشد. سکوت محض بود و از بیرون صداهایی می آمد که آشنا نبود. خوف کرده بودم. تیز شدم به صداها. مثل مرّ گربه بود و ناله و زمزمه ی بچه که با هوی باد قاطی میشد. یکی که نفهمیدم کی بود در پشت سرمان را بست. برگشتم پشت سرم و به در نگاه کردم که بسته شده بود. صدای قژقژ شکسته ای سکوت را شکست و یک سایه ی بلند افتاد روی دیفال. تند سر گردوندم به سمت صدا. در وسط حجره باز شده بود و پیرمردی با ریش سفید خیلی بلند خمیده از در وارد شد. ردای نازک بلند و سفیدی به تن داشت و انگار اون سرمایی که آدم از سوزش استخوان میترکوند براش چله ی تابستون بود.
ننه شوکت گفت: سلام الیاس خان. جواب نداد همون موقع. رفت نشست روی تشکچه ی پشت میز و دستی کشید به ریشش و بعد آروم گفت: وعلیکم. نگاهی به جفتمون کرد و چشمهاش را تنگ کرد و خیره شد به من.
گفت: تو بگو.
نمیدونم از سرما بود یا چیز دیگه.صدام میلرزید و از ته چاه می آمد. گفتم: گمشده داریم الیاس خان. دستم به دومنت.
گفت: کیه؟
گفتم: شوهرم.
ننه شوکت گفت: پسر منه.
الیاس یه نگاه تیز کرد به ننه شوکت و دوباره رو کرد به من، یه سیگار گذاشت سر چوب سیگارش و با پیه سوز روی میز روشنش کرد.
گفت: ادامه بده!
گفتم: دو روزه گم شده الیاس خان. دیروز صبح که رفت دیگه خبری ازش نیست. زیر و رو کردم شهر را. ولی هرچی بیشتر گشتم کمتر سراغ داشتن ازش. کسی ندیده از دیروز تا حالا اونو. به دادم برس. مریض احواله. بگو کجا مونده تو این سیاه زمستون.
بغضم ترکید. ننه شوکت گفت، تو زنهاش این از همه بهتره. به فکر نبود که اون دوتا تا حالا سر ننداخته بودن بچه ام نیست.
الیاس پرید وسط حرفش و با صدایی که ازش بعید به نظر می رسید داد زد: پنج را بیار!
چنان داد و عربده ای کشید که من کم مونده بود قالب تهی کنم و ننه شوکت هم نشسته سیخ شد. بعید میدونم کاری دست خودش نداده بود اون وقت. سکوت محض شد که دیدم یه چیز سیاهی از همون دری که الیاس اومده بود، داخل شد. خودش را مالید به درگاه و خیره که شدم بهش چشمهاش برق زد. چهار دست و پا اومد و رفت نشست رو پای الیاس. زیر نور پیه سوز درست دیدمش. یه گربه ی سیاه گنده بود با چشمهایی که وقتی بهش نگاه میکردی هول مینداخت بیشتر به دل آدم.
گفت: اسم؟
گفتم: کل مریم.
گفت: تو نه، اون. گمشده!
گفتم: میرزا ابراهیم.
گفت: فرزند؟
گفتم: حجی کوه بر.
ننه شوکت تنه ای بهم زد و با چشم غره گفت: حاج اسماعیل
الیاس یه نگاه عاقل اندر سفیه به هر دومون انداخت و گفت: اسم ننه اش را میگم.
ننه شوکت گفت: منم ننه اش. شوکت خانوم.
در پشت سر باز شد و سوز سردی زد به پشتم. پیرزن عصا به دست بود که یک پسر بچه را فرستاد تو حجره و در رابست.پسر ده ، دوازده ساله بود با پیرهن بلند کبره بسته ای که تا روی زانوهاش می رسید. سرد و بی روح وارد شد و بی اینکه به حضور ما توجهی کنه رفت نشست کنار الیاس.
الیاس دست کرد در جیب و چند نخود درآورد، توی مشتش گردوند و انداخت روی میز جلوش. بعد هی نگاه کرد و یهو از جاش بلند شد. رفت و یک آینه سنگی آورد داد دست بچه و دستهاش را گذاشت روی زانوی اون و شروع کرد چیزهایی خوندن و پسر هم پشت سرش تکرار می کرد. نمیدونم چی بود و چی میخوند خواهر من که سر در نیاوردم.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وپنجاه و نه)

join 👉 @niniperarin 📚
آخرش هم گفت: به عشریقیون و کیطایوشیون ، شما را قسم به این اوراد، ای گروه جنیان، ای ارواح، حاضر شوید و بنمایید بر ما آنچه را که میخواهیم از پنهان، در این آبگینه ی زنگار.
پسر چشمهاش بالا رفت و سفید شد و تو همون حال صورتش را گرفت جلوی آینه، دندونهاش را نشون داد و با یه حال و صدای خاصی گفت: بپرس ای پیر!
مو به تنم سیخ شده بود خواهر. اگر پای میرزا در میون نبود، صد باره در میرفتم. یه نگاهی به ننه شوکت کردم که آب دهنش را قورت داد و با چشمهای دریده و رنگ پریده بهم اشاره کرد که: نترس، چیزی نیست.
الیاس گفت: میرزا ابراهیم، بچه شوکت گم شده. بگو از احوالش.
پسر قیافه اش در هم شد و پیچ خورد و هی صدای هوف و هوف کرد و گفت: یه چیزی ازش بده. پیداش نیست.
الیاس رو کرد به ما و گفت: یه چیزی از میرزا که مال خودش باشه بدین. زود باشین تا نرفته.
گفتم: من چیزی ندارم آخه. نمیدونستم باید چیزی باشه.
الیاس خیره شد به ننه شوکت. اون هم هی دست تو جیبش کرد و بعد تو لباس و گفت: پارچه باشه خوبه؟
الیاس با حرص سرش را تکون داد یعنی آره.
ننه شوکت جورابهای پشمیش را که سه تا روی هم پوشیده بود را از پا درآورد و پاچه اش را زد بالا و یک تکه پارچه که بسته بود به پاش را باز کرد گرفت طرف الیاس. گفت: چند وقت پیش که طبیب بالاسرش بود اینو ضماد زد، بسته بود به پای میرزا. من بازش کردم که زخمش را ببینم، نگذاشت ببندم دیگه. منم بستم به پای خودم.
دروغ می گفت. میرزا اون وقت هوش نبود. الیاس پارچه را داد دست پسرک. چشمهاش از سفیدی در اومد و خیره شد وسط آینه و با همون صدا گفت: توی شهر گشته! سرگشته! از کوی و برزن رفته! تا لب رود قرمز. یا خونِ یا شراب.
گفتم : رود؟ این شهر که رودخونه نداره.
الیاس گفت: هیس! رود یعنی راه!!
پسرک گفت: تا همینجا میبینمش. بعدش نیست. محو شده.
الیاس گفت: کجاست این رود؟
گفت: ناکجا آباد. معلوم نیست. ردش گم شده بین راه. سفیدی رد را پوشونده. نمیبینم. دم رود قرمز محو شده.
پی اش نگردین. نیست.
گفتم: تو را به سیدالشهدا قسم بگو کجاست… دیگه طاقت ندارم…
اینو که گفتم خواهر یهو بچه از جاش بلند شد و با همون حال گفت: قسم نده!!! بعد هم آینه را کوبوند روی زمین و خورد و خاکشیرش کرد و رفت از حجره بیرون.
الیاس با چشمهای خون گرفته زل زد بهم و گفت: چرا حرف زدی؟ خوب شد حالا؟ گفت که نیست. محو شده.
خوش اومدین.
از حجره که بیرون اومدیم، ننه شوکت با چشم گریون رو گرده ی حمال سوار شد. راه افتادیم. تو حیاط چند تا سیاهی پر و پخش سر قبرهایی که زیر برف مدفون شده بودند نشسته بودند و از بالای درخت کاج خشکیده صدای مرّ زدن گربه میومد. رفتیم بیرون و از وسط قبرستون رد شدیم. پیر مرد قوزی که اون روز دیده بودمش تک و تنها نشسته بود سر یک قبر و داشت با صدای انکرالاصواتی چیزهایی میخوند. منو که دید خندید و دندون مثل گرازش از پشت لبش زد بیرون. نایستادیم. پشت سر حمال که ننه شوکت مثل یک قوز رو کمرش دراومده بود رفتم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صدو شصت)

join 👉 @niniperarin 📚
خونه که رسیدم، رقیه وقتی در را وا کرد، دیگه هیچ صدایی ازش در نیومد، فقط با نگاهش کنجکاو دنبالم کرد. هیچی نگفتم، سرم و زیر انداختم و رفتم. اونم پشت سرم اومد تو. پام را که گذاشتم تو حیاط، صدای فشار برف زیر پوزارم که تا مچ فرو میرفت و گز گز میکرد پاهام از سرما، من را به صرافت حجمی که نشسته بود روی زمین انداخت. اکرمی اومد دم درگاه اتاقش و گفت: کی بود رقیه؟ میرزا نیومد؟
رقیه باز صدایی ازش در نیومد. با چشمهای خسته اش نگاهم کرد. انگار اون هم براش رمقی نمونده بود. گفتم: رقیه پارو بیار. دست رو دست بزاریم با این همه برفی که نشسته تا صبح طاق میاد رو سرمون.
رقیه همونطور بِروبِر نگام کرد. اکرمی گفت: چی شد کل مریم؟ چی گفت آیینه بین؟
گفتم: رقیه! چرا وایسادی؟ حالا که مرد تو خونه نیست بایست خونه خراب بشیم؟ بیار پارو را.
رقیه رفت پارو را از کنار حیاط آورد داد دستم. اکرمی همونجا تو درگاهی قدش خم شد و پاهاش از زانو شکست و نشست و با چشمهایی که نمی دید خیره شد به روبروش. رفتم نردبون که خوابیده بود کنار حیاط را راست کردم سینه ی دیفال. خواستم برم بالا که طیبه و حسینعلی در اتاق رقیه را وا کردن و زل زدن به من. طیبه با بغض گفت: خاله، چرا آقام نمیاد خر سواری کنیم؟ من آقامو میخوام.
اولین بار بود که منو خاله صدا میکرد. گفتم: میاد خاله. رفته جایی، به وقتش میاد.
حسینعلی گفت: من بهش گفتم ننه. گفتم حتما آقامون رفته پیش آقا من اون بالا بالا تو آسمون زیارت. هر کی بره زیارت که دیگه برنمیگرده. مگه نه ننه؟! فقط تو میتونی بری زیارت و بیای.
دلشوره که داشتم، با حرفهای حسینعلی هم بیشتر قلبم میخواست بیاد تو دهنم.
عصبانی گفتم: زبونت را گاز بگیر ننه. خدا نکنه آقاتون رفته باشه زیارت. حالا هم یالله برین تو سینه پهلو میکنین تو اوضاع خراب جونم مرگ میشین یهو. برین تو بینم.
رقیه اومد جلو و یه تشر با نگاهش بهم رفت و بچه ها را فرستاد تو. اون بی زبون هم برا من آدم شده بود تو این حال و اوضاع. پارو را پرت کردم رو پشت بوم و از نردبون رفتم بالا. حال خودمو نمی فهمیدم خواهر. دو روز بود سگ دو زده بودم اینور و اونور تو برف و سرما و آخرش هم رسیده بودم سر خونه اول. با اینکه قوه و توانی برام نمونده بود، هی برفها را پارو میکردم میریختم تو کوچه و حیاط و تو فکر بودم که این چه حکمتیه. حالاست که ملتفت میشم خواهر، زندگی انگار کن یه دایره است. هی توش میتابی دور خودت و از سرگیجه حالیت نمیشه که همش یه طوره. سر حساب که میشی میبینی یه عمری بیخود گشتی و سرجاتی هنوز. خر هم یه بار پاش میره تو چاله، ولی آدمیزاد با همه ادعاش و الدرم بلدورمش، هزار بارم که پاش بره تو چاله باز خودشو در میاره با سر میندازه تو چاه.
تو فکر بودم که میرزا چطور خودشو گم و گور کرده؟ مگه میشه؟ یعنی چی که اون بچه اجنه بین، گفت میرزا محو شده؟ آخه این چه بخت و اقبال و پیشونی نوشتیه که من دارم؟ اون از علی خدا بیامرز. اون از حاج رضا، اینم از میرزا؟ چرا یه مرد درست و حسابی تو این دنیا نیست؟ مگه من چه گناهی کردم به درگاه خداوندی که اینجور باید تقاص پس بدم؟اگه هم گناهی کرده باشم که توبه کردم! اگه به خاطر طفلهای خدیجه است که اون بلا را سرشون آوردم که فقط من مقصر نیستم! خود خدیجه ی گور به گور شده بیشتر تقصیر کار بود. اگه اون مث گربه زرت و زورت نمیزایید که من مجبور نمیشدم اون بلا را سرشون بیارم. حالا هم که این توله اش را دارم نگهداری میکنم. دیگه چی میخواد؟ خودش اگه بود که کون این کار را هم نداشت. یه کهنه بچه اش را نمیتونست بشوره. اگه چیز هم ریختم تو غذاش، خورد و مرد،به من چه؟! از بس شکم پرست بود. چشمش کور یه شب شام نمیخورد. این دلیل نمیشه که حالا هی بلا سر من بیاد. مگه کم ضجر کشیدم و تقاص پس دادم سر بچه ام که مرد،که دیگه تمومی نداره؟ مطمئنم اینی که میرزا گم شده هم زیر سر همین خدیجه ی بی همه چیزه. چشمش ور نمیداره ببینه یه روز خوش داشته باشم. این از اکرمی که به نیابت از خودش خرابش کرد سرم. اینم حالا از میرزا.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚