قسمت ۷۰۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و هشت)
join 👉  @niniperarin

تا دولا شدم که کلوخها را بندازم یهو زیر پام خالی شد و کم مونده بود که خودمم هم مث اون سنگ و کلوخهایی که ریخته بودم اون تو، برم تا ناکجا آبادی که اون ته بود. اگه دستم را نگرفته بودم سر تاقچه، حالا اینجا ننشسته بودم در معیت شوما و شاباجی. به خیر گذشت ولی اینبار خشتهایی که از زیر پام در رفت، صدای شلپش را شنفتم که ته چاه افتاد توی آب! با اینکه دلم ریخته بود و ترسیده بودم، ولی رفتم رو تخته ای که از در چاه پس کرده بودم و دولا شدم که یه نگاهی بندازم به اون پایین. از تعجب خشکم زد. دیدم فخری نشسسته اون پایین و خیره شده بهم. چندتای دیگه هم اومدن و دورش را گرفتن و نشستن جفتش و خیره شدن به من! خوب که دقیق شدم دیدم بالقیس و زغال و عندلیبن. غیر فخری اون سه تای دیگه چندتا کفتر گرفته بودن تو دستشون. هول کرده بودم. به خودم گفتم حتمی فخری اینها را از راه به در کرده که همراش بیان و به وقتش شهادت بدن!
دیگه طاقتم طاق شد. سرم را فرو کردم تو چاه و داد زدم: چی از جونم میخوای سلیطه بعد از این همه سال؟ چرا از این تو گم نمیشی بیرون؟ موندی که وقتی نبودم بیای و حرف پشتم در بیاری؟ بچه ام را ازم گرفتی بست نبود؟ پیرم کردی…
لجم میگرفت از جوری که بهم خیره مونده بود. هنوزم به چشم کلفت بهم نگاه میکرد. دست دراز کردم و یه خشت دیگه از لبه ی چاه کشیدم و یه طوری انداختم که درست بخوره توی فرق سرش و دست از سرم برداره. خورد. آب آشفته شد و داشتن همه شون محو میشدن از اون تو. ولی یکم که گذشت باز نگاه کردم دیدم همونجان. اینبار فخری انگار که داره مسخره ام میکنه با یه صدای عجیب غریبی زد زیر خنده. تا اونوقت همچین صدایی نشنفته بودم ازش. با خنده ی فخری، اون سه تا هم زدن زیر خنده. دیگه صداشون مث خنده نبود. نعره شده بود که میپیچید توی چاه و میومد بالا و عین کشیده میخورد توی گوشم. بعد هم کفترهایی که دستشون بود را با اشاره ی فخری رها کردن.
صدای بال کفترها هم پیچید قاطی صدای اونها و پر زدن طرف من. هرچی بالاتر می اومدن، بزرگتر میشدن. انگار کن که هر یکیشون اندازه ی یه گوسفند باشن! داشتم زهره ترک میشدم که سرمو از دهنه ی چاه کشیدم بیرون که کفترها نخورن تو صورتم.
همینکه کمر راست کردم سرم را آوردم بیرون همه جا ساکت شد. نه صدای خنده های نعره وارشون می اومد و نه بال زدن کفترا. دیگه جرأت نگاه کردن به اون تو را نداشتم. مجا فرار هم نبود. تکیه دادم به دیفال و یه سینی کنار دستم بود ورداشتم که وقتی کفترها اومدن بیرون بتونم لااقل از خودم دفاع کنم. یکم گذشت. خبری نشد. انگار اونها هم نمیتونستن از دنیای توی چاه بیان اینطرف.
پا شدم. با بدبختی تخته را ورداشتم بردم انداختم بیرون امارت. دیگه جونی برام نمونده بود. انگار تموم شیره ی وجودم را توی اون چاه کشیده بودن. پاهام میلرزید. همه ی قوه ام را جمع کردم که بتونم قدم از قدم وردارم و رفتم طرف امارت اصلی…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…