🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وپنجاه و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
معاینه که کرد گفت: با چوبی، سنگی ، چیزی کوبیدن تو سرش. شایدم سرش به جایی خورده. به یه چیز سفت.ولی کبودی روی تن و صورتش حتمی از دعواست. مشت خورد.
اونجا حتم کردم خواهر که خیالاتم درست بوده. الهی بمیرم براش. اونم خب یه کل مریم که بیشتر نداشت. حق داشته. بایست وامیستاد و دفاع میکرد. منم بودم تا پای جون کتک میخوردم ولی به خاطر یه بی ناموس زنم را طلاق نمیدادم. عقل سلیم غیر این میگه!
طبیب گفت: خون ازش رفته و هوا سرد بوده بیهوش شده. حالش جا میاد کم کم. زمان لازم داره فقط. بعد هم چندتا چیز قاطی کرد مالید رو پارچه ی سفید و سرش را مرحم گذاشت و بست. چندتا ضماد هم داد که بمالیم روی کبودی هاش.
صبح بود که میرزا با آه و ناله هوش اومد. ولی حواس درستی نداشت. من و رقیه هرچی خوراک قوه دار آبکی بلد بودیم درست میکردیم و میریختیم یواش یواش تو حلقش. غذای آبکی هم اگه نبود میریختیم تو هاون میکوبیدیم و با آب قاطی میکردیم و یه قل که میخورد، جای سوپ به خوردش میدادیم. بعد دو روز حالش بهتر شد و ورم چشماش که خوابید تونست یه نگاه به دور و برش بندازه.
ننه شوکت نمیدونم خیالش از جانب ما و میرزا که راحت شد رفت، یا محض اینکه پماد مالیدنیش تموم شده بود. اکرمی هم که کل این مدت، صبح تا شب بالاسر میرزا می نشست و چس ناله میکرد.
شب اول موند تو اتاق من. فکر کرده بود شهر هرته، وزغ بی چشم و رو. بشینه بالاسر شوور من و هی آه و ناله کنه که خودشو تو چشم اون عزیز کنه و ماهم که گیر پخت و پز و لگن بالا پایین کردن برای میرزا بودیم دستمون کوتاه باشه و وقت نکنیم دو کلوم با اون اختلاط کنیم. از فردا شبش دیگه نگذاشتم بمونه. رقیه را رو کار کردم که بهش بگه شبها زحمت را کم کنه. مریض آسایش می خواد. روزها را ولی نشد کاری بکنم. می اومد. یعنی خواهر، واقعیت حریفش نشدم. اگر نه همون را هم نمی گذاشتم بیاد.
بعد یک هفته، میرزا کم کم حالش جا اومد و تونست خودشو از زیر کرسی بکشه بیرون و یه قدمی بزنه تو خونه. تو این مدت هرچی کشتیارش شدم که آخه کی به این روزت انداخته، لام تا کام بند را آب نداد. گفت رفته بودم بالای درخت که شاخه ببرم، شاخه ی زیر پام شکست، افتادم زمین و سرم خورد به بیلی که انداخته بودم روز زمین، پای درخت.
مث روز روشن بود که داره دروغ میگه. یک کلوم که باهاش حرف نمیزدی، خیره میشد و می رفت تو فکر و بعدش عصبانی پا میشد به سیگار کشیدن و از این ور حیاط به اونور گز می کرد و زیر لب با خودش حرف میزد.
بچه ها را که میفرستادم پیشش و میرفتن سراغ اون سه تا کفتری که مونده بود براش و دوستشون داشت، خلقش بر می گشت. یه دو هفته ای گذشت. راس و ریس شده بود و کبودی هاش رفته بود، اما هنوز سرش را بسته بود. طبیب گفته بود یک ماهی باید بسته بمونه.
شب اومد تو اتاق من. همونجا خوابید. گفت: کل مریم! حواست باشه! همین دو سه روزه بایست راه بیوفتیم بریم جنوب. برای همون کاری که قبلا بهت گفتم. به بقیه چیزی نگو فعلا. ولی خودت بار و بنه کن آماده باش. وقتش که شد سریع بریم که کار را بقیه نگیرن از دستمون. دیر بجنبیم سرمون بی کلاه می مونه تو زمستون.
گفتم: باشه.
خوشحال بودم خواهر از این که فقط به من گفت این حرف را. اعتماد داشت بهم. اگر نه قضیه اکرمی را هم که راز مگو بود را به من یکی نمیگفت. بزرگ خونه حسابم می کرد.
صبح که شد شال و کلاه کرد که بزنه بیرون. گفتم: کجا ایشالله با این حالت؟
گفت: میرم یه چندتا خورده کاری دارم انجام بدم قبل رفتن. عصر میام. چیزی که دیشب بهت گفتم یادت نره. اینو گفت و رفت…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وپنجاه و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
حسینعلی که بیدار شد ناشتاییش را دادم و آروم آروم شروع کردم اثاثم را جمع کردم و گذاشتم یک طرف اتاق که وقت رفتن جور باشه.
کم و کسری داشتم. باید میرفتم از خونه خودم می آوردم. حسینعلی را سپردم به رقیه. دیدم هوایی میشه اگه دوباره بیاد خونه ی خودمون. نبردمش. به رقیه گفتم بایستی برم یه سری بزنم خونم. زمستونه میترسم سقفی جایی نم داده باشه ، ملتفت نشم الان، کل خونه میاد پایین.
وارد که شدم همه چی مثل سابق بود. اوس حسن دیوارها و سقف را درست کرده بود و کاهگل هم زده بود رو پشت بوم. فقط خیرش نرسیده بود که نخاله های بنایی را ببره از تو حیاط بیرون. همونطور تپه کرده بود وسط حیاط. انتظار بیشتری هم از فک و فامیل خدیجه نمیرفت خب.
ملزوماتی که میخواستم را جمع کردم و همه را پیچیدم تو یک چادر شب. انداختم به کولم و برگشتم.
تا رسیدم خونه ی میرزا رقیه که دید بار به کولمه گفت: اَ ..دَ ..بَ…دَ..دَ..ه؟
گفتم: هیچی. چیزی نشده. احتیاط کردم. اینا را آوردم اگه نم کشید در و دیوارخونه، خراب نشه..
ظهر رقیه اومد دم در اتاق که صدام کنه برای نهار. چشمش افتاد به چیزایی که جمع کرده بودم. از تو نگاهش خوندم که فهمیده صبح کاسه کله دادم دستش. قبل اینکه حرفی بزنه گفتم بیا تو رقیه کارت دارم.اومد نشست. گفتم: یه خبری برات دارم. ولی حالا وقتش نیست بهت بگم. همینقدر برات بگم که منتظر باش داره اتفاقات خوبی می افته. بزار همین امروز فردا روشنت میکنم. فقط بدون و در جریان باش که قراره بریم سفر. چرا و چطوریش را بعدا برات میگم. فقط به شرط اینکه حرفی به اکرمی نزنی. تو هم برو بارو بندیلت را آماده بزار که وقتش که شد علاف نشی.اشاره کرد که ما دو تا میریم؟ گفتم نه. همه با هم میریم. اون هووی بیشعور از خود راضی بی چشم و روت را هم میبریم. طولانی میخوایم بریم. همه با هم با میرزا.اینطور برا میرزا هم بهتره. دیگه نمیره خودشو به این حال و روز بندازه. سری به نشونه ی تأیید تکون داد،خوشحال شد. تا حالا سفر نرفته بود آخه. پاشد و بشکن زنون رفت تو اتاقش که کاراش را بکنه و آماده بشه. ناهار هم دیگه یادش رفت از ذوق رفتن.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وپنجاه و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
عصر بود و آفتاب داشت کم کم می رفت. منتظر بودم تا میرزا بیاد و ببینه که ما حاضر و آماده ایم. بهتر بود که دست دست نمیکردیم و هرچه زودتر میرفتیم. اینطوری یه مدت دور بودیم از اینجا و قمار از سرش می افتاد.
آدم وقتی منتظره دیر تر میگذره. هر صدایی که می اومد فکر میکردم میرزاست و میدویدم از اتاق بیرون.نگاهم به دیواری بود که آفتاب داشت از روش جمع می شد و هی بالا تر میرفت.
غروب شد و تاریک شد و میرزا نیومد. شور افتاد تو دلم . به رقیه گفتم چرا میرزا نیومده تا حالا؟ اشاره کرد که هنوز دیر نشده. راست میگفت. شبهای دیگه بود که دیرتر هم می اومد. هی راه رفتم تو حیاط. نشستم. پا شدم. به کفترها دون دادم ولی باز نیومد. به رقیه گفتم دیر کرده. دل تو دلم نیست. میرم دنبالش.چادر انداختم سرم و رفتم بیرون.
نمیدونستم کجا باید دنبالش بگردم. رفتم خونه ننه رقیه. در زدم. طول کشید تا اومد و در را باز کرد.
گفت: چه عجب . بالاخره یکی سراغی از ما گرفت. فهمیدم که میرزا اونجا نیست با این حرفش. گفتم: اومدم پی میرزا. گفتم شاید اینجا سری زده باشه. حول کرد. گفتم نه اینکه اون روز اینطوری شده بود، حالا یکم دیر و زود میکنه تو دلم رخت میشورن. چیزی نیست. اومد خونه میگم خبر بیارن برات که رسیده. گفت حالا بیا بشین تو یه چایی بخور یه ضماد جدید هم گرفتم ببین. گفتم نه ننه حال نشستن ندارم. فردا میام که بشینم پیشت و رفتم.
یادم به جایی افتاد که اون روز دعوا میکردن. همونجا که میشستن برای قمار کنار قبرستون. شاید میرزا هم قاطی اونا باشه! تو تاریکی بی چراغ تا اونجا دویدم. سرد بود هوا و کوچه ها خلوت. اونم کنار قبرستون. وهم ورم داشته بود و ترس داشتم از اینکه یه ناتو یهو جلوم سبز بشه. به هر زور و ضربی بود خودم را رسوندم اونجا. ولی خبری نبود. حتی پرنده هم پر نمیزد. صدای حیونهای مردارخوار از تو قبرستون می اومد که لابد داشتن سر یه جنازه با هم دعوا میکردن. فکر کردم بیخود اومدم. حتمی الان میرزا رسیده خونه و حالا از نبود من شور می افته به دلش. برگشتم سمت خونه. در را که زدم یهو…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وپنجاه و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
در را که زدم یهو از تو تاریکی ته کوچه دیدم یه سیاهی داره میادهم قد و هیکل میرزا.وایسادم چشمهام را گشاد کردم و تیز نگاه کردم. اومد جلو و دو قدمیم ایستاد.
گفت: سام علیکم آبجی!
شناختمش. عباسعلی سورچی بود.
گفتم: چی میخوای؟ چرا دست از سر میرزا ور نمیدارین؟ بس نبود اون بلایی که به سرش آوردین و به اون حال و روزش انداختین؟این همه وقت قصد مالش را داشتین و کلی ازش کندین بس نبود که حالا قصد جونش را کردین؟ خدا ازتون نگذره. حتمی باید برم نظمیه شکایت تا بیخیالش بشین؟ چکار کردین با میرزا؟
رقیه لای در را باز کرد و یک خط نور از لای در افتاد تو کوچه و صورت من و اونو روشن کرد. نگام به چشمهای هیز انگوریش که افتاد روم را پوشوندم با چادر.رقیه ،کنجکاو، همونجا لای در ایستاد و نیومد بیرون.
سورچی گفت: بلا چیه آبجی؟ چرا بهتون میزنی؟ منو سننَ؟ حالا بیا و خوبی کن. ملتفت حرفت هم نمیشم. نبودم خیلی وقته. کاروان برده بودم. بعدازظهری تازه رسیدم. گاری باشی صدام کرد. گفت میرزا اومده بود پی ات. پیغوم داده بود رسیده و نرسیده برم سراغش. قیمت هم گرفته بود از گاری باشی برای کرایه ی کالسکه شش نفره. خونه نرفتم. دو سه جا که پاتوق بود سر زدم. هرجا رفتم دیدم جا تره و بچه نیس. میگفتن اینجا بود جلو پات رفت. حتی رفتم چایخونه حج علی. نبود. سراغش را گرفتم، اونم همینو گفت. ولی شنفتم سرش را پارچه بسته بوده. دیدم پیداش نمیکنم گفتم شب میرم در خونه. میرزا تاریک رو و شب گرد نیست. میشناسمش. این شد که حتم کردم الان دیگه تو خونه است. اومدم ببینم کارش چی بوده. حالا هم بگین یه تکه پا بیاد دم در ببینم چکار داشته.
یه نگاه کردم به رقیه. سرش را بفهمی نفهمی انداخت بالا.
گفتم: میرزا نیومده. دیر کرده. رفته بودم پی اش اینور و اونور. نبود. تا رسیدم، تو رسیدی.
همیشه این موقع خونه بود.
گفت: خوش به حال میرزا با چنین زنی.ما که بود و نبودمون یکیه واسه ضعیفه. با دیفال یکیم براش. یه عمرم پا نگذارم تو اون خلادونی نمیاد تا دم در حتی، چه رسه به اینکه پی ام بالا بیاد. حالا میرزا اومد بهش بگو من اومدم نبود. فکر نکنه بی معرفتی کردیم.
گفتم: خودکرده را تدبیر نیس. بی معرفتی را اون وقتی کردی که این نون را گذاشتی تو دومن میرزا و بردی نشوندیش سر بازی.خدا ازت نگذره. حالا هم اومد میسپارم بهش که دیگه سراغت نیاد.بی زحمت دیگه هم نیا در این خونه.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وپنجاه و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
اومدم تو و در را کوبیدم به هم. قلبم به تاپ تاپ افتاده بود از حرفهایی که بهش زدم. رقیه چشمهاش برق میزد. خوشش اومده بود از حرفهایی که به اون چشم انگوری هیز قرمدنگ زدم.
گفتم : میرزا نیومد؟
با سر اشاره کرد نه. از دالونی که اومدیم تو حیاط اکرمی داد زد: کی بود رقیه؟ میرزا اومده؟
رقیه با همون آوایی که معنی نه میداد گفت نه. اکرمی سر ریسمون را گرفت و اومد تو حیاط دم در اتاقش. گفت: رقیه! چرا میرزا نیومده؟ دیر کرده. دلم قرار نداره. اونم با اون حالی که داشت این چند وقت.
گفتم: تو خیلی نگرون نباش. میرزا از پس خودش ورمیاد. به من گفته بود کار داره دیر میاد.
اینو نگفتم که بهش دلداری بدم خواهر. میخواستم حساب دستش بیاد که چیزایی هست که میرزا به من میگه و به اون، نه. اینطوری یکم بیشتر میسوخت.
گفت: کل مریم. وقت هوو گیری نیس الان. به خدا منم آدمم. چشم ندارم، اما دل که دارم. توروخدا چیزی میدونی بگو، بی طاقتم. دست خودم نیس.
گفتم: خوبه، خوبه! حالا دیگ مظلوم نمایی نکن برا من. آره میدونم. ولی به وقتش بهت میگم. هروقت میرزا صلاح دید که بدونی به تو هم میگم.
گفت: نمیخوام تو بگی. چیزی باشه میرزا خودش میگه.
بعد هم رفت تو اتاق و در را با حرص کوبید به هم. گفتم: میبینی رقیه. با یه نیزه هفده ذرعی هم نمیشه اینو گرفت جلو دماغ کسی. جون تو جونش کنن گهه. خدا به خیر کنه مسافرتمون را. چطور بایست با این سر کرد خدا میدونه.
منو برد تو اتاق خودش و اسباش را که جمع و جور کرده بود را با ذوق بهم نشون داد. پیدا بود دل تو دلش نیست برای رفتن. یه ده جور گوله کامواهم برداشته بود که تو اون مدت کم نیاره.شوم حسینعلی و طیبه را هم داده بود و خوابونده بودشون زیر کرسی.داشت از دلشوره دلم میومد تو حلقم. رفتم پشت شیشه و زل زدم تو حیاط. دونه های پنبه ای برف تو بادی که می اومد داشت یکی یکی از آسمون نرم و سبک و آشفته می اومد پایین.
گفتم: میرزا کجا مونده یعنی تا این موقع؟ چرا نمیاد؟
چیزی نگفت رقیه.برگشتم. گوشه اتاق نشسته بود و بی صدا اشک میریخت.
گفتم: گریه نکن، بیرون رفته داریم.شگون نداره گریه.
اشکهاش را پاک کرد و اومد کنار من ایستاد و از پشت شیشه ی در خیره شد به دالونی. شبه اکرمی هم پیدا بود که ایستاده بود پشت در اتاقش و منتظر، سرش را پایین انداخته بود و گوش تیز کرده بود.
برف بیشتر و بیشتر شد. سفیدیش سیاهی شب را هاشور میزد و می بارید و می نشست کف حیاط. تا صبح همونجا ایستادم و زل زدم به حیاط. ولی میرزا نیومد. رقیه و اکرمی هم پا به پای من ایستاده بودن. صبح حیاط سفید سفید شده بود و هنوز آسمون می بارید.
چادرم را سر کردم و جا پام را انداختم رو برف دست نخورده و زدم از خونه بیرون. هر جا که بلد بودم و نبودم و پیش هر کسی که میرزا را میشناخت و نمیشناخت رفتم و سراغ گرفتم.کسی خبر نداشت ازش. چادرم سفید و سفید تر میشد زیر برف و امیدم نا امید تر.اشکهام یخ میزد روی گونه ام و گلوم هر لحظه بیشتر ورم میکرد از بغض. عصر که شد همه جا را زیر رو کرده بودم.نمیدونم چی شد که یهو دیدم در خونه میرزام. در را هل دادم و رفتم تو.تو حیاط که رسیدم حسینعلی داد زد: ننه یه آقا بی کلاه جدید درست کردیم با طیبه. این دفعه قدش از آقام هم بلند تره.
رقیه اومد جلوم و با چشمهای بهت زده و نگرانش خیره شد بهم. اکرمی هم اومد تو درگاهی اتاقش. رقیه اشاره کرد چی شد؟
اومدم حرف بزنم که بغضم ترکید و زدم زیر گریه. گفتم: خبری نیست ازش. میرزا نیست. آب شده رفته تو زمین. رقیه هم زد زیر گریه. بچه ها که نمیدونستن چه خبره، حیرون شدن از گریه ی ما و زدن زیر گریه.
اکرمی پا برهنه اومد تو حیاط. مترسک میرزا را بغل کرده بود و کورمال کورمال انگار که برقصه با مترسک، دور خودش میگشت وسط حیاط و همون آوازی که میرزا گه گاه زمزمه میکرد را میخوند و اشک میریخت:
کوچه لره سو سه پمیشم
یار گلنده توز اولماسین
ائله گلسین ائله گئتسین
آرامیزدا سؤز اولماسن….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚