قسمت ۷۰۷

دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و هفت)
join 👉  @niniperarin

فخری میخواست انتقام بگیره ازم. ای دل غافل. جدی نگرفتم قضیه را. همیشه پیش خودم خیال میکردم فخری کفتر شده و از اون تو پر کشیده. همون کفتر چاهی که گفتم خاکش کردن جلو پنجره اتاق برزو.
چند باری حلیمه زد پشت دستش و گفت: ای بی چشم و رو! من ساده ی دهاتی را بگو که چقدر براش فاتحه خوندم وقتی از جلو اون باغچه رد میشدم. اگه میشد پس گرفت، همین حالا ثوابش را پس میگرفتم و حواله ی اون عندلیب و زغال خدابیامرز میکردم!
شاباجی گفت: بعید میدونم. دعا و فاتحه در حق اموات، مث آب ریخته است. تموم شد و رفت. باز کل مریم تو این چیزا دونا تره. درسته خواهر؟
یه سری تکون دادم و چندباری نچ نچ کردم و گفتم: الله اکبر. وقتی بهت میگم کار، کار هووته شک نکن. هی فاتحه نثارش کردی، اونم جون گرفته و پی انتقام براومده. در چاه را درست کردی؟ باز دوباره نریخت؟
حلیمه دستش را دراز کرد، یه پشتی اونور من بود، کشید و روی دنده لم داد روش. انگار نه انگار که من و شاباجی نشستیم جلوش. بهم برخورد، ولی هیچیش نگفتم.
گفت: والا چی بگم خواهر! ترسیدم به گوش خسرو یا سحر گل برسه و اونها دیگه نگذارن بچه ها بیان اونور. اگه نزهت هم میدید حتمی دهن لقی میکرد و به گوش اونها یا خان میرسوند. همون وقت که اینطور شد بهادر را بردم تو اتاقی که جفت همین اتاق بود و در این اتاق را هم چفت کردم. بعد هم رفتم پشت و پسلای امارت را گشتم و یه تخته ی پهن پیدا کردم آوردم انداختم در چاه و روش را هم قالی پهن کردم. بعد هم بهونه کردم که اتاق اینوری نور گیره و اونور خلق آدم میگیره. تا مدتها نگذاشتم کسی بویی ببره. خودمم هم میترسیدم زیاد برم تو اون اتاق. نه اینکه فکر کنی سر فخری باشه. نه. اون چسان فسانی که ترس نداشت. بیشتر سر این بود که یه ماری، سوسکی، عقربی چیزی از تو اون سوراخ بیاد بالا. ولی بیکار هم ننشستم. هی مشغولیت برام درست شده بود که بایست چکارش کنم اینجا رو. این نیست که تا ابد کسی نفهمه. خصوصا اگه برزو ملتفت همچین چیزی میشد پاپیچم میشد که چرا زودتر خبر ندادم و خلاصه شر میشد. خلاصه یه فکری کردم و از فرداش مشغول شدم. شب که نه، ولی روز قبل از اومدن نزهت میرفتم یه دوری میزدم تو محوطه و چندتا سنگ ور میداشتم می آوردم مینداختم تو چاه. به خودم گفتم بالاخره یه روزی پر میشه! بیخود نگفتن که قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود! اینم ذره ذره سنگ و کلوخ میریزم توش تا پر بشه!
شاباجی یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و گفت: شد؟
حلیمه گفت: نه!
شاباجی با یه حال قر و قمیشی انگار که از قبل میدونسته پا شد از جاش. یواش طوری که حلیمه نشنفه گفت: عقل که نباشه جون در عذابه! بعد هم بلند گفت: خب معلومه که پر نمیشه! من میرم زغال قلیونمو رو کنم و بیام!
سر قلیونش را برداشت و سلانه سلانه رفت بیرون. گفتم: چکارش کردی؟
حلیمه گفت: والا کاری نکردم! نمیدونم چی شد بهش برخورد و اینطوری پا شد!
گفتم: چاه رو میگم…
گفت: هااان! هیچی. یه چهل روزی که گذشت دور و ور محوطه تمیز شده بود. دیگه حتی ریگ درشت هم پیدا نمیشد که بخوام بریزم تو چاه! تا اینکه یه روز یه اتفاقی افتاد که دیدم بهتره یه بامبولی جور کنم و بگم که کف اتاق واریخته تا خود خان درستش کنه.
صبح بود. بعد از اینکه کلی گشتم دو سه تا کلوخ پیدا کردم بالاخره و آوردم که بندازم توی چاه. هر دفعه و هر روز در چاه را که برمیداشتم یه نگاه مینداختم اون پایین که ببینم چقدری پر شده. ولی تاریکی محض بود. هیچی پیدا نبود. حتی سنگ هم که مینداختم اون تو صداش نمی اومد که افتاد ته چاه. انگار کن یه نقبی از اونجا زده باشن تا خود جهنم. ولی اون روز تا دولا شدم که کلوخها را بندازم یهو زیر پام خالی شد و ….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع(@niniperarin) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…