قسمت ۷۰۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و شش)
join 👉  @niniperarin 📚

یه روز داشتم کهنه های همین بهادر را عوض میکردم که یهو دیدم انگار یکی میزنه به در! هر چی گفتم کیه؟ بیا تو. جوابی نشنفتم. بچه هم هی نا آرومی میکرد. خیال کردم نزهت، کلفت سحرگل، زن خسروست. سن و سالی نداشت، ولی از وقتی سحر گل زاییده بود آورده بودنش که ضفت بچه را بگیره. برزو هم گفته بود این سن و سالی نداره و از پس بچه بر نمیاد، به همین بهونه گفته بود روزها بهادر را بیاره تو امارت اینوری که حواس منم بهش باشه یعنی. اونم از خدا خواسته، می اومد بچه را میگذاشت و خودش گم و گور میشد. ظهر که میشد با ناهار جفتمون برمیگشت. بچه سال بود، ده-یازده ساله. ولی به قول خودش از بس کـون بچه شسته بود، دستش پیر شده بود. آقاش سالی یه بچه پس مینداخت و اینم مجبور بود کوچیکترها را نگهداری کنه. بعد هم که قاتق سر سفره را کم آورده بود، نزهت را فرستاده بود پی کلفتی.
کهنه ی بچه را بستم و باز صدا کردم که بیاد تو. ولی هرچی گوش تیز کردم خبری نشد. خیال کردم نزهت بچگیش گرفته و داره سر به سرم میزاره. دوتا فحش به آقاش دادم و بهادر را خوابوندم رو چادرم که گوله کف اتاق افتاده بود و رفتم دم در. کسی نبود. بلند گفتم: وقت قایمباشک بازی نیست نزهت. هر گوری خودتو قایم کردی زود بیا اگر نه ….
همین موقع بود که یهو دیدم یه صدایی از تو اتاق بلند شد. هوووف. بعد هم گریه ی بهادر بود که رفت به آسمون. نمیدونی خواهر، خوف کردم. نصف العمر شدم. دویدم طرف اتاق. یه گرد و خاکی پیچیده بود تو و قاطیش یه بوی بدی بود که نفس آدم را میگرفت. دیدم اونور اتاق اندازه یه سوراخ فرو رفته و بهادر هم پا شده گریه کنون، چهار دست و پا داره میره طرفش. دویدم. تا رسید دم سوراخ پاش را گرفتم. نگام که به سوراخ افتاد خواهر داشتم قالب تهی میکردم. رفته بود پایین تا نمیدونم کجای زمین. تاریک بود و عمیق. فهمیدم همون چاهیه که فخری رفت توش. درست و درمون درش را نگرفته بودن و بعد از این مدت یهو خالی شده بود. حالا میفهمم که کار ، کار خود ناکسش بوده. فخری میخواست انتقام بگیره ازم….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…