قسمت ۱۴۱ تا ۱۴۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
رقیه همانطور که اشک میریخت اومد جلو و نشست بالا سر مترسک میرزا . حس و حال عجییبی داشت، آروم به سرتا پای مترسک دست کشید و بعد سرش را که اونطرف افتاده بود آورد و هل داد سر جاش. رفت از تو مطبخ یه تیکه آستری آورد، جرش داد و نوار نوارش کرد. سر مترسک که اونطرف تر افتاده بود را آورد و هل داد سر جاش. بعد شروع کرد با نوارها دست و پای مترسک که شکسته بود را بستن. انگار استخوان شکسته آدمیزارد را مرحم میگذاشت. حسینعلی که اونور حیاط با طیبه همدیگه را بغل کرده بودن از ترس، با چشم گریون دوید کنارم و شروع کرد: ننه، بریم خونه خودمون، به درخت آب بدیم.
بغلش کردم و نوازشش کردم. گفتم میریم ننه عجبه نکن
گفت: همیشه میگی میریم الکی.
گفتم: نه ننه، برو یکم دیگه بازی کن بعدش میریم.
پر بیراه نمیگفت بچه. باید یکی دو روزی هم که شده میرفتم از این دارالمجانین بیرون تا قدرم بیاد دستشون. میرفتم. ولی بعد از اینکه نذرم را میپختم و کارم را به سرانجام میرسوندم. میرزای الدنگ عوض اینکه ممنون دارم باشه برام قرت و قیافه میگفرت. بگو مرتیکه، بایست خوشحال باشی که حواسم به اون اکرمی آپاردی بود. اگه جدی جدی مرد تو اتاقش بود بازم حالت این بود؟
میدونم خواهر. خر که نیستم. میخواست دمش را برداره با این عروسک که اگه بعدا مرد آورد تو این خونه بگه عروسک بوده. اینجور آدمها توبه کار نیستن که. منم خوب رودستی بهش زدم. فکر نمیکرد هوو داشته باشه به این زرنگی.
خلاصه حیاط شده بود عین روضه ی بی روضه خون. میرزا دست به پیشونی نشسته بود و باقی همه اشک میریختن الا من. روضه هم که میرفتم، خیلی وقتها اشکم در نمی اومد. چادر را مینداختم رو صورتم و ادای گریه درمی آوردم و روضه که اوج می گیرفت منم با صدای بلند گریه میکردم بلکه اشکم دربیاد. ولی دریغ از یه قطره. آخرش هم که روضه تموم میشد نه اینکه حال و هوام بیشتر از بقیه بود زیر چادر، همه می اومدن بهم تقبل الله میگفتن و التماس دعا.
تو همین احوالت بودیم که یهو در را زدند. یکی دو بار اول کسی محل نگذاشت. بعد که محکمتر زدند پا شدم برم باز کنم که چند نفر از بیرون داد کشیدن: آی میرزا، رفتی تو خونه مث زنها قایم شدی؟ از تو باغ دست به سرمون کردی اومدی خونه که چله نشینی کنی؟ بگو مردش نیستم پا حرفم باشم و قال رو بکن، اون وقت ما میدونیم و تو!!
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وچهل و دو)

join 👉 @niniperarin 📚
میرزا پاشد. با نگاهش یه دوری تو حیاط زد و همه مون برانداز کرد و رفت تو دالونی. کیسه را برداشت و چندتا کفترهایی که تو دالونی کز کرده بودن را گرفت و هل داد تو کیسه. صدای در اومد که کوبید به هم و بعدش صدای قهقه جماعت پشت در و ایول ایولشون.
رقیه مترسک را که وصله پینه کرده بود برداشت و رفت سراغ اکرمی و گذاشت کنارش. خودشم نشست چفتش و با زبون لالی چیزایی براش گفت. اکرمی سرش را گذاشت رو شونه رقیه و باز شروع کرد به گریه زاری. میدونستم داره مظلوم نمایی میکنه.
گفتم: اشک تمساحه رقیه. باورت نیاد. وخی نذر را ردیف کنیم، شوم شد.
اینو که گفتم رقیه تازه به صرافت دیگ افتاد. دوید و آتیش زیرش را کم کرد و دستش را هل داد تو آب. دو سه تا ضربه به دیگ زد که صداش دربیاد و به اکرمی نگاه کرد و رفت سراغش. اَ دَ ب دَ کرد و زور زد که اکرمی را بلند کنه از جاش. اونم مثل سنگ دو منی خودش را سنگین کرده بود و پا نمیشد. از رقیه اصرار و از اکرمی انکار.
گفتم: ولش کن، نازش را نکش. پر رو میشه. حالا اونم کمک نکنه. چمشمش کور. خودش حاجت به دل میمونه. نذر که التماس نداره. نه اینکه خیلی هم کاری از دستش برمیاد؟! خودمو خودت درست میکنیم. بساطش کجاست؟ بگو تا بیارم.
رقیه برگشت و یه حالی نگام کرد و دستش را به علامت چی؟ میپیجوند تو هوا.
اکرمی پاشد. گفت: اول فقط محض خاطر خودت رقیه. دوم محض بستن گاله ی این زنیکه که خودش را نخود هر آشی میکنه پا میشم. بهش بگو آخه زنیکه ی پفیوز، هر وقت گفتن خاک انداز ، اونوقت خودت را پیش بنداز، استخون کله، پا کار محله.
خواستم جوابش را بدم خواهر، گفتم بیخیال. دهن به دهنش بدم لج میکنه، میگه دست من تو کار بوده از نذری نمیخوره مث اونبار. دندون سر جیگر گذاشتم و لب وا نکردم. پیش خودم گفتم این سازی که برات کوک کردم فردا صداش درمیاد. تو دلم بهش خندیدم.
رقیه دست اکرمی را گرفت و یک کرسی پا گذاشت کنار دیگ. اکرمی رفت روش ایستاد. حتم کردم میخواد تا شب نذر را هم بزنه. شبانه روز هم هم میزد حاجت روا نمیشد. از بس قلبش سیاه بود و گنهکار خواهر. خدا از سر تقصیرات همه مون بگذره. اکرمی دستش را زد تو آب و بعد یهو همونطور بالباساش رفت نشست تو دیگ نذری. رقیه قاه قاه می خندید. رفت ، وقتی برگشت یه کیسه و سفیدآب تو دستش بود و یه کاسه. اونها را داد دست اکرمی و خودش تو کاسه سدر و حنا درست کرد. هم دست شدن و منو سنگ رو یخ کردن خواهر. گفتم همچین فردا کون جفتتون را بسوزونم که همین حنا را بزارین روش.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و چهل و سه)

join 👉 @niniperarin 📚
آره خواهر ، دستم انداخته بودن. من خوشخیال را بگو که پندارم این بود که میخوان نذری درست کنن. حرصم گرفته بود. نه خیال کنی برا نذری باشه ها. نه! از اول هم بایست میدونستم اینا پیزی نذری درست کردن ندارن. اونم این همه. بیشتر ناراحتیم از این بود که همه آب کوزه را ریخته بودم تو دیگ و دستم خالی مونده بود.
شاباجی گفت: خوب شد گفتی خواهر. یادم باشه ماهرخ اومد اینورا، بگم یه کیسه حنا بیاره. میگن خوبه برا زخم. علی الخصوص مریضی ما.
گفتم: چه حرفها میزنی خواهر. این همه حنا مالیدیم به سر تا پامون، شدیم رنگ لبو. میخواست افاقه کنه کرده بود تا حالا.
گفت: خدارا چه دیدی؟ شایدم افاقه کرد. بعض بیکاری که هست. برای تو هم میزارم. به ناخونات.
گفتم: خیر ببینی. نمیخواد. رقیه هم همین کار را کرد برای اکرمی. حنا مالید به سرش، بعد به پتجه های دستش. ناخونهای دستش را که حنا گذاشت، لنگش را وا کرد و پاهاش را آورد بیرون گذاشت سر دیگ. ناخونهای پاش را هم مالید براش. پیش خودم گفتم، خاک بر سر خواری پسندت کنن رقیه. حتم دارم یا خودش یا کس و کارش کلفت بودن که خوشش می اومد از این کارا. خوب که حموم کرد اکرمی و از زیر لباسهاش کیسه کشید، چرک و کثافتهای تنش را ریخت تو دیگ پا شد اومد بیرون. همونجا تو حیاط لباسهاش را درآورد بی حیا و بدن توتولی گرفته اش را گذاشت به نمایش. استغفرالله. رقیه هم کمکش می کرد. بعدش هم یه حوله آورد انداخت رو دوشش و دستش را گرفت و برد تو اتاق.
فرصت را غنیمت دونستم. نمیجنبیدم دیگه هیچش تو چنته نداشتم که رو کنم. دویدم تا حواسشون نبود، کاسه حنا را برداشتم و زدم تو دیگ. پرش کردم. فرز رفتم تو مطبخ. کوزه را آوردم پایین از روی رف و آب ریختم توش و اومدم بیرون.
هنوز تو اتاق بودن و صدای خنده هاشون می اومد. حتم دارم پشت سرم داشتن لیچار میبافتن به هم. گفتم اکرمی! آب دیگ را به خوردت ندم از توی بی ناموس بدترم. خودت هم تو دیگ بودی. دیگه بهتر. فرقی نداری با کنیز سیاه مرده. اینطوری اثرش هم بیشتر شد تازه.
غیظم گرفت. رفتم و یه کاسه دیگه پر کردم و ریختم تو کوزه. از مطبخ که اومدم بیرون دیدم رقیه دیگ را هل داد و وارو کرد تو باغچه.
در خونه را زدند. حدس زدم میرزاست. نمیخواستم باهاش رو تور رو بشم. خودم را زدم به کر گوشی و رفتم تو اتاق خودم را مشغول کردم با سماور. دیدم یه صدای آشنا میاد
-صابخونه نیستی!
نشناختم اول. حسینعلی دوید تو اتاق و گفت:
-ننه! ننه! بتولی اومده.
خروس بی محل نمیدونم از کجا پیداش شده بود. آدم خلاصی نداشت از این طایفه ی تنگ نظر خدیجه. مثل خودش بودن همشون. معلوم نبود زاغ سیاهم را کی چوب زده بود که سر از اینجا درآورده بود. رفتم بیرون. تا منو دید جفنگیاتش را شروع کرد با اون النگوهاش. محض کمر شکسته ی اوس حسن هم که بود نفروخته بودشون. حتم دارم اوستا هنوز با کمر علیل افتاده بود کنج خونه که این دوره افتاده بود اینطرف اونطرف.
– سلام. مبارک باشه! چه بی خبر. چند بار رفتم در خونتون نبودین. سراغ گرفتم. فهمیدم از راه نرسیده، خستگیت از سفر و زیارت در نرفته شوور کردی. عروس شدی. موندم که تو با این بخت و اقبال چطور زن شاه نشدی؟ وعه! آدم اینقدر خوش اقبال؟ پیشونی نیست که لامصب. اینها را میگفت و دستش که تکون میخورد صدای النگوهاش مث زنگوله ی بز اخوش جیرینگ جیرینگ میکرد و بعد با صدای خنده اش که پیدا بود از سر حسادت بود قاطی شد. اکرمی و حرصش کم بود خواهر اینم اضافه شد. عرصه بهم تنگ شد. گفتم سلام. خوش اومدی. بیا که خوش موقع رسیدی. میخواستم نذری درست کنم. واستا یه پیاله بخور، برای اوستا هم ببر محض شفا.
بعد هم با طعنه گفتم: اوستا چطوره. تو چکار میکنی؟ اون کمر نمونده براش! ناکار شد بنده خدا. تو هم که دیگه هیچی. دستت عصا شده حتما. خدیجه خدا بیامرز میگفت ما طایفتا از کمر شانس نیاوردیم.پر بیراه نمیگفت.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وچهل و چهار)

join 👉 @niniperarin 📚
چاره ای نداشتم خواهر، تعارفش کردم اومد تو نشست. هر چی باشه نا مسلمون که نیستیم. از قدیم گفتن مهمون حبیب خداست.
گفت: اومدنی یه مترسک دیدم تو حیاط. باغچه که کوچیکه، دار و درخت اونطوری هم نداره که مترسک لازم باشه. نکنه این غول بی شاخ و دم را ساختی محض سرگرمی بچه ها؟
گفتم: نه برا سرگرمی بچه هاست، نه محض خاطر باغچه. شوورم ، میرزا را میگم، نه اینکه چند هکتار بروباغ داره، چندتایی از اینا لازم داشت. گفتم هووم بسازه بزاریم تو باغ که پرنده نزنه به میوه ها.
گفت: ماشالله به تو. من که عمرا حاضر نیستم با هوو سر کنم. خدا نیاره اون روز را.
گفتم: هوو قبلیم که خدا بیامرز خویش و قومتون بود. حالا چی شده راه گم کردی؟ سراغ ما کردی با این حال و روزت؟
گفت: راسیاتش ، فردای اون روزی که اوستا بنده خدا تو خونتون ناکار شد، نمیدونم خواب دیده بود یا خواب نما شده بود، هی سِوِر وایساد که برو به مریم خانوم بگو از بستر که دراومدم میام تعمیرات را تموم میکنم. هر چی گفتم بزار جون بگیری ، خودت که سرپا شدی برو. گفت نه. آبجیم اومده به خوابم گفته مشغول الذمه ای اگه سر زمستونی حسینم بالاسرش سقف نباشه. دیدم ناخوش احواله، جدی نگرفتم. تا دو سه روز پیش که شنفتم بعد روضه چندتا را بردن. دل نگرون شدم اومدم در خونتون که دیدم کسی نیست. اول خیال کردم تو را هم بردن. ولی پرس و جو کردم دیدم قضیه چیز دیگه ایه. بردنت، ولی با داریه دنبک و ایشالا مبارکت باد بردن.
اینو گفت با طعنه و خندید. وقتی می خندید خواهر انگار کن عنتری باشه که از دست لوطیش در رفته. خدا به دور. بدبخت اوس حسن بنا. مونده بودم چطوری تحملش کرده این همه سال اینو با این سر و شکل.
گفتم: قضیه روضه چی بوده؟ کی برده؟ چرا برده؟
گفت: هیچی مریم خانوم! روضه بوده به چه عظمت. کی مسبب بوده؟ پسر شازده. من که نبودم. اوصافش را شنفتم بعدا. برو بیایی بوده که نگو. تو حسینیه اصفهانیا. قیمه میدادن نذری که میگن تا حالا تو عمرت همچین قیمه ای ندیدی. از مطبخ ملوکانه آورده بودن. فرق دارن اونها با ما. نگو پسر شازده هم بوده اون پشت و پسلها.حالا خودش بوده یا گماشته داشته، الله اعلم. میگن دید میزده تو زنونه یواشکی. هر کی را پسند میکرده اطلاع میداده به عمالش توی اینور روضه، اونها هم با گچی چیزی یواشکی پشت چادر یارو را یه نقطه علامت سفید میزدن و نشون دارش میکردن. روضه که خلاص شده، در زنونه را که وا میکنن، گزمه ها هر کی علامت داشته را راحت تشخیص میدادن،میگیرن به زور می اندازن تو گاری و میبرن. شوور دار و بی شوور هم فرقی نمیکرده. هر کی را پسند کرده بوده دم پسا میگیرن میندازن تو گاری. غوغایی شده بود این چند روز . ولی چه فایده؟ کی زورش میرسه به اینها؟ هیچکی! دیدم تو هم اهل روضه و ریاضتی، شک کردم تو هم گرفتن. که دیدم نه خدارا شکر.
گفتم: حساب نمیکنن زن مردمه؟ ننه ی چند تا بچه است؟ مگه شهر هرته؟ همینطوری یهویی سر هوس پسر شازده بگیرن و ببرن؟
گفت: البته تو حرمسرا بهشون هم بد نمیگذره همچین مریم خانوم. به هر حال زن تک و طایفه ی شاه بودن خیلی توفیر داره به فلاکت این شوورهای ما. نه؟
گفتم: والله چی بگم. شوور داریم تا شوور.
گفت: از تو چه پنهون مریم خانوم، بازم روضه بود؛ جاهای دیگه. منم تا شنفتم، رفتم. ولی شاهین اقبال وقتی نخواد رو سر کسی بشینه، نمیشینه. حرفت نباشه تو را خدا جایی مریم خانوم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وچهل و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚
حتی بعد روضه، پشت چادرم هم سفید کردم وقت بیرون اومدن، ولی انگار نه انگار. آخر کار یه قیمه ی آب و دون یه راه دادن دستم و منم هرچی بعد روضه،از این سر کوچه رفتم اون سر و برگشتم، خبری نشد که نشد. نه اینکه فکر کنی به خاطر خودم باشه ها! نه! نگران شوور علیلم و شکم گشنه ی بچه هام بودم. گفتم اینجوری یه وصلتی با دربار میکنم، بعد چند وقتم بچه هامو میبرم پیش خودم و اوستا هم میارم اونجا میشه بنای مخصوص شازده. حال و روزمون عوض میشه حکما.
می بینی خواهر؟ آدم بی ذات ، بی ذاته! خواهر شوورش از سر فلاکت نشست زیر پای شوور من، خودشم که حالا، هوا ورش داشته بود که بشه زن تک و طایفه ی شاه. انگار آینه نبوده تا حالا جلوش، خودشو ندیده با اون قیافه ی بوزینه اش. خیالات ورش داشته بود. نشسته بود برا خودش از اون حسابها میکرد که کوره برا اونجاش. گیرم پسر شازده اون را با اون قیافه می پسندید که دیگه واویلا بود. باید رید تو اون مملکتی که بتولی تو حرمسراش باشه. کار مملکت زار بود اونوقت. یکی نیست بگه تو را با اون پس و پیش چروکیده ات چه به وصلت با از ما بهترون؟ چه گه خوریا. کافی بود خدای نکرده، زبونم لال این اتفاق می افتاد تا از فرداش هی بیاد با خدم و حشم در خونه ی ما به خودنمایی برا چزوندن من. این که عدالت نیست خواهر.
پاشدم رفتم یه سینی نخود و لوبیا آوردم دادم دستش . گفتم : حالا تا اینجا اومدی ، خدا خواسته شریک ثواب بشی. اینو پاک کن تا من بیام.
رقیه هم نشسته بود تو اتاقش و بافتی دستش بود مثل همیشه و دوباره هی زیر و رو می انداخت. سپردم بهش که خمیر درست کنه برای رشته آش و خودمم سریع رفتم از سر کوچه سبزی خریدم و اومدم. دیگه نبایست دست رو دست میگذاشتم. اون از اکرمی ، اینم از بتولی. تا جفتشون حی و حاضر بودن باید آش را به خوردشون میدادم تا دمشون چیده بشه و زبونشون دراز نشه سرم فردای روز.
یه دیگ کوچیک اش درست کردم و وقتی حاضر شد، دوتا کاسه ی بزرگ کشیدم برای خودم و میرزا ، جدا گذاشتم یه گوشه تو مطبخ. دوتا دوری هم برای طیبه و حسینعلی.
کوزه که بوی گند حنا و سفیدآب و چرک تن اکرمی و اون کنیز سیاه توش قاطی شده بود را ریختم تو دیگ و خوب به هم زدم. دو سه تا قل که خورد برای همه شون کشیدم تو کاسه و بردم. تو گوش رقیه هم خوندم که به اکرمی نگه من درست کردم. ببره تو اتاقش و همونجا بشینن با هم کوفت کنن که به جفتشون مزه کنه. اون هم همین کار را کرد. بتولی هم که مفت باشه و کوفت باشه. تا ته کاسه را خورد و لیسید. وسطش اما گه گاه می گفت: نمیدونم چرا آشت بوی حموم میده مریم خانوم. بوی نمیدونم حناست یا سفید آب.
یه اشاره به النگوهاش کردم و گفتم: ایشالله زن شاه که شدی اونجا نذریهاشون مث ما نیست. بوی طلا میده جای بوی خلا. شما به بزرگی خودت ببخش اینبار.
بعد هم یه کاسه دادم وقت رفتن، برد برای اوس حسن که زودتر شفا بگیره و از تو بستر بلند بشه. بهش گفتم: راستی من بعد خواستی بری روضه، خبر کن با هم بریم. اگه بردنت لااقل یکی باشه خبر بده به اوستا.
از این فکر که ببرنش خوشش اومد انگار بی غیرت. همون اوستا هم زیاد بود از سرش. تا آخر عمر دیگه لاغ گیسش بود بتولی. هر روز هم که میرفت روضه و هر جاش هم که نشون میذاشت دیگه مهم نبود. تا گیسش هم مث همون گچی که میمالید رو چادرش سفید بشه تنگ دل اوس حسن موندگار بود.
وقتی رفت چندتا کاسه کشیدم دادم بچه ها بردن بین در و همسایه پخش کردن. از خودم خوشم اومد خواهر . قند تو دلم آب میکردن انگار اولش. داشتم ظرفهای نذری را میشستم. همشون تا تهش خورده بودن. ولی بعدش عذاب وجدان گرفتم. دوباره یاد روز قیامت افتادم و سرازیری قبر و اون دو وجب جا. خوب که فکرش را کردم دیدم تقصیر من نبود که خواهر . خودشون باعث و بانیش شدن. وگرنه من چه کارم به کار اینها بود؟!
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚