🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وسی وشش)
join 👉 @niniperarin 📚
عه عه.. خودشو با این حرفها از چشمم انداخت خواهر. یه طوری میگفت دوسش دارم، که نمیدیدی، وای فکر میکردی در آسمون وا شده و یه حوری از اون ذنیا تالاپی افتاده اینور. نگاهش میکردی به قام سگ نمی ارزید. واسه هر بار که چشت می افتاد بهش باید کلی صدقه و خیرات می دادی که دومن گیر خودت نشه این سر و شکل. گفتم برات، مو نمیزد با خدیجه. انگار کن یه تیکه گه که چرخ گاری از وسطش رفته .اینا را که میگفت، اکرمی هم همون حالی را داشت برام که خدیجه. از جفتشون متنفر بودم. میرزا البته تقصیر نداشت خواهر. کِرم از اکرمی بود. مردها نادونن. نمی فهمن این چیزها رو. خرش کرده بود و حالیش نمیشد. حتم دارم چیز خورش کرده بود و همه چیزهایی را هم که گفته بود به میرزا، بافته بوده به هم که خام دستش کنه اونو.
تو این فکرها بودم که آفتاب اومد دلیل آفتاب.
میرزا گفت: البته شوما که جای خود داری کل مریم واسه ما. ورای این حرف و حدیث ها تو را یه جور دیگه ای میخوامت. اصلا حسابت توفیر داره با جماعت این خونه. مثل ما نیستی. اهل خدا و پیغمبری. تو طالعمون افتادی که بشی اسباب نجات. ننه شوکت که دید به هیچ صراطی مستقیم نیستم، رفته بود پیش یه بزرگی سر کتاب واکرده بود. طرف گفته بود، یکی، که نمی دونم کی بوده، یکی از ما را چیز خور کرده. طالعمون افتاده دست از ما بهترون که سعدش را نحس کردن و گره کور بستن. ولی چاره اش فقط و فقط دست یه زنه. اونم اهل دین و ایمون و زیارت رفتنه. گشته بود تو دور و اطرافیان.فهمیده بود تویی. انگار همون روز که از زیارت برگشته بودی، سبز شدی جلوی راهش. بعد اینکه پیدات کرده بود به من گفت اینا رو. سر همین، کل مریم من ندیده هم عاشقت بودم و هم ارادتمندت. گفتم بزار چند روزم روزگارو یه جور دیگه سیر کنیم، شاید فرجی شد.
اینا رو که گفت خندید. نیشم شل شد. خندیدم. خودمم اومده بودم اینجا که هم گره از کار خودم وا بشه هم گره اینا رو وا کنم. بازم نمیشد میچیدمش. به من میگن کل مریم.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و سی و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
صبح شده بود و آفتاب داشت کم کم پهن حیاط میشد که میرزا پا شد . تمبونش را پوشید که راهی بشه. گفتم کجا ایشالله؟ گفت میرم باغ. کار زیاد دارم.به طعنه گفتم: میری باغ یا میری کفترای باخته ات را پس بگیری؟ ادامه بدی ، چند وقت دیگه این باغ هم مثل کفترها میشه. عین بازی کلاغ پره.دیروز کفتر پَر.. امروز باغ پَر…فردا زن؟ پَر…
میرزا چپ چپ نگاهم کرد و گفت: یه بار گفتم میرم باغ! یعنی چی؟ بگو
حرفی نزدم.ادامه داد: یعنی میرم باغ…حرف اضافه هم نشنفم.
انگار نور روز تابیده بود بهش، مخش تابیده بود خواهر. نه به گریه و زاری های دیشبش نه به گوز گوز کردن الانش. اومدم بگم جهنم. به تخم حسینعلی. هر گوری میخوای برو… گفتم: اقل کم بشین یه چایی برات دم کنم.خواب که نرفتی.گشنه و تشنه هم نرو. باغ رفتن حواس جمع میخواد.
نگاه هم نکرد اینبار.رفت بیرون. پاشنه ی گیوه اش را ور کشید و بعد صدای در حیاط اومد که بسته شد.
دراز کشیدم تو رختخواب.داشتم به حرفهای دیشب میرزا فکر میکردم که چشمهام گرم شد.نفهمیدم کی خوابم برد.با صدای تلق و تولوق از خواب پریدم ، دم ظهر بود و آفتاب افتاده بود وسط حیاط و رقیه داشت یه دیگ خیلی بزرگ که از اول به دیفال مطبخ تو حیاط تکیه داده بودرا از بغل میگردوند و می آوردوسط حیاط و صدای ناهنجار نخراشیده دیگ انگار تو خودش غلت میخورد و دایره میزد و میپیچید تو هوا. حسینعلی و طیبه هم دو تا چوب برداشته بودند و به تقلید هم دیگه میکوبیدن پشت دیگ. رقیه هم بیخیال. انگار غیر اینکه لال بود، کر هم شده بود.هیچی از دهنش در نمی اومد به بچه ها بگه. فکر اینو نمی کرد که من مثل خودشون کر و کور و لال نیستم. نمی گفت من خوابم!
اومدم بیرون و داد زدم: آی ذلیل مرده ها…بس کنین. سرسام گرفتم. میخواین همسایه ها فحشمون بدن؟
صدامو که شنیدن، جفتی در رفتن.رفتم سراغ رقیه. گفتم خیره ایشالله.دیگ به این گنده ای به چه کار میاد؟ نکنه میخوای شهرو نذری بدی؟ یه چیزایی گفت که من نفهمیدم. یه اشاره ای هم به اتاق اکرمی کرد.
حدس زدم میرزا با تعلق خاطری که به اکرمی داره،لابد گفته محض شفا و سلامتی نذری درست کنه رقیه و پخش کنه تو محل. فرصت خوبی بود. بهتر از دست رو دست گذاشتن بود. آب تو کوزه را میریختم تو دیگ و اکرمی که از نذری میخورد، مهرش از دل میرزا مثل کفتر پر میکشید. باقی محل هم به درک. دست بالاش این بود که مرداشون می رفتن تجدید فراش میکردند و همه میشدند دو زنه و سه زنه … ما هم کمتر تو چشم بودیم اونوقت. خدا از سر تقصیرات همه ی بنده هاش بگذره خواهر.آمین یا رب العالمین.
دیگ را آوردیم و دو نفری گذاشتیم رو سر چند تا خشت که چیده بود وسط حیاط.
رقیه اشاره کرد بهم. یه نگاه به آسمون کرد و خورشیدو نشون داد و بعد اطوار خوابیدن در آورد و بعد هم یه نگاهی به اتاق من کرد و اَ دَ بَ دَ و خندید. خودمو از تک و تا ننداختم تو روی هوو.گفتم: آره خیلی خوش گذشت. جات خالی.میرزا که مثل شاش دستپاچه بود. تو هم بودی حالا حالا خواب بودی. بعد هم برای اینکه بیشتر هم اونو بسوزونم هم اکرمی که لابد صدامو می شنید را بچزونم، گفتم: جالب اینجاست خواهر هنوز هیچی نشده ویار خیارشور کردم و ترشی. رقیه چشمهاش را یه حالی کرد . بعد هم ول کرد و رفت تو مطبخ.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وسی وهشت)
join 👉 @niniperarin 📚
باید حواسم را جمع میکردم و به وقتش کوزه آب را می آوردم میریختم تو دیگ. چشم انداختم دور و بر. از بساط نذری فقط دیگش بود.خبری از چیز دیگه ای نبود.رقیه رفت مطبخ.اومد بیرون با یه کاسه تو دستش.
گفتم نذری چی میخوای بپزی؟ آش یا شله زرد؟ کو اسبابش. اومد جلو و کاسه را گرفت جلوم. چند تا خیار ترشی توش بود. خندیدم. پیش خودم گفتم: درسته زبون نداری ولی الحق بی ذاتی هوو که خوب هوو را نمیخواد هیچوقت لابد تو هم یه ریگی به کفش داری.شروع کرد دیگ را آب کردن.کمکش کردم.اون با دلو آب از چاه میکشید، میریخت تو سطل. منم می آوردم و میریختم تو دیگ.از کت و کول که افتادیم دیگ پُر شد.زیر دیگ را چوب گذاشت و آتیش کرد.
گفتم من حواسم هست تا جوش بیاد. به کارت برس. یه نگاه به بچه ها کردکه اونور حیاط بازی میکردند و تو بازیشون کَل کَل داشتند با هم. گفتم: هوای اونا رو هم دارم.خیالت تخت. خیالش که جمع شد رفت تو اتاق و بافتنی اش را دست گرفت. حواسم را جمعش کردم.وقتی دیدم مشغوله و تو باغ نیست، پریدم تو مطبخ و سبو را برداشتم و اومدم سر دیگ. سر اینکه خیالم راحت بشه که حتی یه قطره اش هم هدر نمیره، کوزه را انداختم تو دیگ و وارونه اش کردم.بعد هم سر و ته کشیدمش بیرون و نگهش داشتم، تا خوب آب غسل کنیز سیاه،ازش چکید، مطمئن که شدم دیگه چیزی توش نمونده، کوزه را بردم تو مطبخ،بالای رَف هولش دادم پشت بقیه کوزه ها. و فرز اومدم بیرون. دل تو دلم نبود که زودتر نذری آماده بشه و خورد اکرمی بدم. رفتم، چند تا چوب آوردم و هل دادم زیر دیگ. آتیش را زیاد کردم تا آب زودتر جوش بیاد که دیدم از تو اتاق اکرمی صدا میاد. گوش تیز کردم. داشت با یکی حرف میزد. نفهمیدم چی میگه. پاورچین پاورچین، جوری که نه اون بشنوه نه رقیه، رفتم پشت در اتاق و سرک کشیدم. پرده های اتاق ضخیم بود و همیشه کشیده. فقط گاهی وقتها، شب که میشد میزد کنار. هر چی پشت در اتاق چشم انداختم، چیزی پیدا نبود. پچ پچش که تموم شد، شروع کرد به آواز خوندن. اینقدر اینور و اونور کردم که بالاخره یه شکاف پیدا کردم .به اندازه یه بند انگشت فاصله افتاده بود بین پرده و دیفال. ولی بالا بود، قدم نمیرسید. دمپایی هام را از پا در آوردم که صدا نده. دویدم یه صندوق خالی میوه که کنج حیاط بود، آوردم گذاشتم و یواش رفتم روش. پام را که گذاشتم بالا، یه تیریشنه از چوب صندوق فرو رفت کف پام. تکون نخوردم که صدا نه از من در بیاد، نه از صندوق. به هر ضاجراتی بود، درد را تحمل کردم و نگاهم را انداختم تو. حیرت کردم از چیزی که دیدم. خون از کف پام زده بود بیرون و هر چی بیشتر قد میکشیدم که تو را نگاه کنم، بیشتر تیریشنه فرو میرفت تو پام و دردش میزد به استخون. ولی ارزشش را داشت این درد. اکرمی خودش با دست خودش گورشو کند. وسط اتاق ایستاده بود و تو اون تاریکی یه مردی را بغل کرده بود. آواز میخوند و باهاش میرقصید بی حیا. از کار سابقش دست برنداشته بود حتمی. توبه ی گرگ مرگه. لابد شبی، نصف شبی، وقتی که همه خواب بودند، یواشکی در را واکرده بود و این مردک را آورده بود توی خونه. من و میرزا هم که حواسمون نبود و مشغول بودیم به اختلاط. پرده ها هم که صبح تا شوم کشیده اس و کسی نمیره تو اتاق این وزغ. خوب مچش را گرفته بودم. بازم چشم انداختم و خوب نگاه کردم. درست میدیدم. هنوز جفتی وسط اتاق بودند و زنیکه ی هرزه سفت بغلش کرده بود و کور مال کورمال قر میداد به کونش. یواش از روی صندوق اومدم پایین. از خون کف پام، قرمز شده بود صندوق. هر طوری بود، نباس میگذاشتم این مردک در بره. رفتم یه چوب برداشتم و صندوق را گذاشتم روبروی در و نشستم روش به کشیک دادن که یهو صدای در خونه اومد که وا شد. میرزا بود.با یه گونی خالی تو دستش اومد تو. خوش موقع رسیده بود. …
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و سی و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
پا شدم و سلام کردم. جواب داد و بی اعتنا به دیگ و صندوق و جایی که من نشسته بودم، رفت تو کرتونه ی کفترها و شروع کرد یکی یکی گرفتشون و رو سر هم چپوند تو گونی. اکرمی صدای من و میرزا را که شنید، صداش خفه شد. سر جام ایستادم و لام تا کام حرف نزدم.فقط زل زده بودم به میرزا که دستش به هر جای کفترها که میرسید، چنگ میزد و مثل کاه فرو میکردشون تو کیسه.که حالا پر شده بود و مثل یه جونور زنده، تکون تکون میخورد. سه تا کفترها را نگرفت که عاشقشون بود. یه طوقی. یه پا پری، یه معلقی.کیسه که انگار جون داشت را انداخت رو کولش و از کرتونه اومد بیرون. دیدم کاری نکنم، خیالیش نیست.رفته. لنگ لنگون قدم برداشتم به طرفش.تا دید لنگ میزنم ایستاد.یه نگاه به پام کرد که برهنه بود و بی دمپایی و یه نگاه به رد خون که از پام کشیده شده بود روی زمین.با نگاهش رد را دنبال کرد و صندوق را دید. گفت: چه به روز خودت آوردی کَل مریم. حواست به خودت نیست؟
گفتم: ما را به خیر تو امید نیست. شر نرسون. من دیگه اینجا بمون نیستم.اینو گفتم و لنگ لنگون راهمو کشیدم سمت دالونی که بزنم بیرون. دنبالم راه افتاد به التماس.محل نگذاشتم خواهر…تا دم درگاهی خونه رفتم.میرزا پیچید جلوم و گفت رک و پوس کنده بگو ببیم چی شده؟ دیگه این همه قُرُم قُرُم کردن نداره!حتمی از دستم شاکی شدی. فکر کردی رفتم نشستم سر بازی.که دروغ گفتم میرم باغ. نه راست گفتم. باغ بودم. اومدن پی مالی که برده بودن.فکر کردن میخوام بزنم زیرش.سر اینکه خیالشون راحت بشه و حرف نباشه پشت سرم،اومدم بردشون را ببرم بدم که شر را بکنم و پاشون بریده بشه از تو باغ.نمی اومدم، تا شب مثل مگس زیگیلم میشدن اونجا و وز وز میکردند در گوشم.
گفتم: آب توبه ریختی سر خودت و اون نا نجیب.هان؟ اِی به کمرتون بزنه این توبه.بایستی اون آب را میریختن تو حلقتون و خفه میشدین جفتتون. به کیسه رو شونه اش که وول میخورد اشاره کردم و گفتم: این از تو که پیداست چطور حرمت نگه داشتی. که همین الساعه داری میری باختت را بدی دست اون الدنگ های مثل خودت.اونم از اکرمی.کلاهتو یه وجب بزار بالا و بده جارچی جار بزنه تو شهر که ممبعد اسمت میرزا ابراهیم نیست. شده ابرامی قرمساق. میرزا رنگ سبزه اش سرخ شد و گوشهاش قرمز و نفس نفسش از خشم در اومد.
گفت: چته؟ نکنه سر دیشب دلخوری، حالا داری جبران مافات میکنی؟
گفتم: شبت بخوره فرق سرت.من با چشهای کوچیکم، چیزای بزرگ زیاد دیدم.اما مرد به قرمساقی تو ندیده بودم. سرتو کردی تو پسِ قاپ بازی و چشمات کور شده.مثل همون اکرمی.الحق که خداوند عالم خوب در و تخته را جور کرده! حتی کون و پیزی ضفت و رفت زنت را نداری.خاک تو اون سرت کنن که دیشب تا حالا یه الدنگ بدتر از خودت مثل مار خزیده تو لونه ی اون وزغ بی چشم و رو و معلوم نیست چه غلطی می کردند. حالا هم خیال نمیکرد زنیکه ی قرشمال که من اونجا باشم.اما من خوابش را دیده بودم الحمد لله. بغل تو بغل هم داشتن دل میدادن و قلوه میگرفتن و برای هم شعر و شاعری میکردند و بزن و بکوب داشتن با هم. خوابم تعبیر شد. دیدم به به انگار کن آینه مجسم. وقتی میرقصیدن خودم با چشمهای خودم دیدمشون وسط اتاق. هه. از فرداست که صف بکشن در این خونه…تو هم بشو خاله اشون.
اینا را که گفتم ، کارد میزدی خون میرزا در نمی اومد.کیسه را پرت کرد وسط دالونی و چند تا کفترها افتادند بیرون و پر کشیدند.میرزا نعره کشید:خودم تیکه تیکه اش میکنم. هم خودشو …هم اون مادر سگو.
تیرم خورده بود وسط خال.دیگه کسی جلودار میرزا نبود.قدمهاش را می کوبید روی زمین و مثل گاو نر که رم کرده باشه می رفت جلو. پشتش رفتم و منتظر. حالا بود که یارو و اکرمی از تو اتاق بجهند بیرون.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وچهل)
join 👉 @niniperarin 📚
میرزا عربده میکشید که خودم جفتتون را خفه میکنم.بی پدر مادرها.
رقیه وحشت زده از تو اتاق پرید بیرون و حسینعلی و رقیه زدن زیر گریه.کفترها یکی یکی از تو کیسه می اومدند بیرون و توی دالونی پر می کشیدن و گیج می زدند و میخوردند به در و دیوار.میرزا تبرش که روی پشته ی هیزم ها افتاده بود را برداشت و از ته دل فریاد کشید: اکرم خودم می کشمتون.
تبر را که دیدم سر جام میخکوب شدم.رقیه هم همین حالو داشت.میرزا تبر را کوبوند توی در. کلاف در شکست و شیشه اش خورد شد.بعد با لگد در دو لنگه را وا کرد.رفت تو. صدای عربده اش اومد و جیغ اکرمی.شیشه شکسته ی اتاق لرزید.
میرزا داد میزد کو؟ کجا قایمش کردی؟ اول اونو تیکه تیکه میکنم، بعد تو را.اکرمی التماس میکرد و میرزا داد میکشید. صدای اکرمی را شنید که مُقر اومد:تو رو خدا کاری نداشته باش. رحم کن. اینجاست. زیر لحاف کنار من.صدای کوبیدن تبر اومد و میرزا که فحش میداد. بعد چند دقیقه قیل و قال خوابید. رقیه دو دستی زد تو سر و صورتش و نشست و با زبون گنگش، آی و وای میکرد و مرثیه سرایی.یه کم که گذشت میرزا آشفته و پریشون تبر به دست، پاشو از اتاق گذاشت بیرون.با غیظ تبر را پرت کرد سمت پشته چوب ها که نشست روی یه کنده و فرو رفت و کج ایستاد. با چشمهای خون گرفته، زل زد به من و با حال عصب برگشت تو اتاق. دوباره که برگشت، یه جسد روی دستاش گرفته بود. هم شکل آدم بود و هم نه. برّاق شدم به اونی که تو دستش بود. داد کشید، این بود اونی که میگفتی اونی که خوابش را دیده بودی؟ و یارو را پرت کرد وسط حیاط. زمین که خورد پاش در اومد و سرش کنده شد، هم ماتم برده بود، هم خجل و کنف شده بودم. زبونم نمیچرخید تو دهنم. یه چیزی مثل مترسک بود، با لباس مردونه. تمبون و پیرهن بی یقه و جای سرش هم یه کیسه کاه، که کلاه روش دوخته شده بود. رفتم جلو و بهش دست زدم. بدنش پر از کاه بود و دست ها و پاهاش، از چوب که با ضربه های میرزا شکسته بود. میرزا نشست دو زانو گوشه ی حیاط و سیگارشو آتیش زد و دستش را گذاشت روی پیشونیش. اکرمی با چشم گریون، سر ریسمون را گرفته بود و اومد بیرون. نشست روی درگاهی اتاق و گفت، دیشب درستش کردم. با لباسای کهنه ی خودت که اینجا بود. تا صبح طول کشید. فقط خواستم وقتایی که نیستی خیال کنم که هستی. کم اون سال هایی که پیشم نبودی. کم اون ضجر و زحمت هایی که دیدم. کم الان که بازم کنارم نیستی. نمی دونستم این هوو تازه ی از راه رسیده، چشمش اینو هم ور نمیداره. میخواستم امشب که اومدی بهت نشون بدم که بهم بگی که شکل خودت شده…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚