قسمت ۷۰۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚

چایی را آورد گذاشت جلومون. گفت: خسرو خان، منظورم همون همایون خان پسر خودمه، هیچ وقت منو جای ننه اش قبول نکرد. خصومتی شده بود باهام…
اشک اومد تو چشمهاش. یه مکثی کرد. استکان چایی را ورداشت و همونطور تلخ یه قلوپ هورت کشید که گلوش واز بشه. بعد یه خنده نشست رو لبهاش و ادامه داد: اما بچه هاش، بهار و بهروز و بهادر، هر سه تاشون منو جای ننه بزرگشون قبول دارن. اون دوتا بهم میگن دایه، ولی این بهادر ننه صدام میکنه. درسته همین یه اولاد را بیشتر نداشتم که اونم خیر اولادیش بهم نرسید، اما میگن نوه ی ادم شیرین تر از بچه اشه. راست میگن. کافی بود همین بهادر زمین بخوره یا یه چیزیش بشه، دلم ریش میشد. طاقت نمی آوردم….
وسط حرفش باز زد زیر گریه: الهی بمیرم براش، دستم بشکنه، فکرش را که میکنم خودم با همین دستها چوب را زدم و پاش را قلم کردم تا ته دلم میلرزه، نمیدونم چطور فردا ازش خبر بگیرم باز. میترسم پاش ناقص شده باشه عین آقام….
گفتم: خیال باطل نکن اینقدر خاتون. حالا مگه زور من و توی پیرزن چقدره؟ بلا نسبت سر خلا هم که میشینیم دیگه زور سنده بیرون انداختنم نداریم، چه رسه به اینکه بخوایم با “چوق” یکی را ناکار کنیم. اون که جوونه و اول زور ورزیش. چیزیش نشده ایشالا! بد به دلت راه نده.
بعد هم سر اینکه حواسش را از این قضیه پرت کنم گفتم: اصلا میدونی چیه خاتون؟ از من میشنفی این اتفاقات بی ربط به اون هووت فخری هم نیس!
اسم فخری که اومد چشماش را گشاد کرد و یه حبه قند هل داد گوشه ی لپش و گفت: چطور؟
استکان چاییش را ورداشتم دادم دستش و گفتم: اصلا چی شد که بلا سر بهادر خان شوما اومد؟
شاباجی گفت: تقصیر من شد. دیگه چشمام یاری نمیکنن. عوضی دیدم. خیال کردم میرزا قلابیه…
گفتم: همین دیگه. فکر کردی که اشتباه دیدی! ولی به این سادگیها هم نیس. با شناختی که من از اون خدیجه ی گور به گوری دارم و چیزایی که این حلیمه از هووش تعریف کرد، ظنم بر اینه که اینها نشستن تو اون دنیا ور دل همدیگه باز نقشه کشیدن برامون. اون فخری حتمی تو اون دنیا دیگه فهمیده تا حالا که خسرو پسر اون نبوده. میخواسته یه جوری زهرش را بریزه به این حلیمه. تا اینجا اومده دنبالش، خدیجه هم که همینوراس! مثل همیشه هرجا من برم دنبال کـونم راه میوفته. خلاصه اینکه بعید نیس اینجا همدیگه را دیدن و دست به یکی کردن. از قصد هم یه کاری کردن که شاباجی خیال کنه مترسک میرزاس که اومده، تا تو خودت با دستهای خودت پای نوه ات را قلم کنی به گوش خسرو برسه و همین فردا، پسفردا پسرت، بیاد اینجا و هر بلایی دلش خواست بابت این قضیه سرت در بیاره!!!
شاباجی گفت: خدا لعنتشون کنه! این کل مریم هرچی میگه درست در میاد.
بعد هم رو کرد به حلیمه و گفت: شک نکن همینطوره…
حلیمه چاییش را که نصفه تو دستش مونده بود گذاشت تو نعلبکیش و گفت: چرا به عقل خودم نرسیده بود. راست میگی کل مریم. اون روز که توی امارت بودم، بعد از اینکه اون قسمت جدید را ساخته بودن و اتاق من درست رو چاهی دراومده بود که فخری افتاد توش، یه روز داشتم کهنه های همین بهادر را عوض میکردم که یهو….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…