قسمت ۷۰۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و چهار)
join 👉  @niniperarin 📚

شاباجی چشمش تا بیرون دنبالشون رفت و تا از تو درگاه اتاق محو شدن گفت: نه! باریکلا! خوب کاری کردی خواهر! چه معنی میده یه نره غول غریبه بیاد شب تو اتاق آدم سر کنه؟ خوب شد دَکش کردی. این خان و خانزاده ها که این چیزا حالیشون نیس. از یه ور هم باز خدا را شکر اون میرزا قلابی نبود! اگر نه معلوم نبود حالا تو چه حال و روزی بودیم…
گفتم: آره! اینجور که تو چشمت ندید و دستت لرزید، اگه اون بود که حالا با همون زغالهای گل انداخته، معلوم نبود کجامون را داغ گذاشته بود. از اول هم گفتم چوق و چر را تو وردار، آتیش را بده دست حلیمه که دست به آتیشش خوبه. هر چی باشه، یه چهارتا آدم تو عمرش سوزونده، بلده! حالا اینبار که به خیر و سلومت گذشت الحمدالله.
شاباجی که هی سر تکون میداد میون حرفام گفت: آره خدا را شکر. ولی بیخود ذغال قلیونم را پاشیدم بهش! کار خودمو زیاد کردم! حتمی دیگه سفید شده کف حیاط. بایست از سر باز برم چندتا گُل چاق کنم…
من چی میگفتم، اون تو چه فکری بود. پشت چشم براش نازک کردم. گفتم: ملتفت حرفم هستی؟
گفت: هستم!!
گفتم: حالا واسه دفعه دیگه حواست باشه! اون عروسک مث این بچه ریق ماسی نیس. کارشو خوب بلده. حسابش را بکن اکرمی درستش کرده و زیر دست اون خدیجه گور به گوری که خودش صدتا شیطون را درس میده هم بار اومده. دیگه خودت بدون چه جوونوریه!
شاباجی یه چند بار نچ نچ کرد و زد پشت دستش و زیر زبونی یه چیزایی گفت که نفهمیدم. حلیمه اومد تو و رفت اونور اتاق دور از ما نشست، باد کرد و کـونش را کرد بهمون. شاباجی اشاره کرد که یعنی از دلش در بیارم. یه طوری که حلیمه نشنفه گفتم کـون لقش. مگه تقصیر من بوده.
یه ذره سر تکون داد و آخر دلش طاقت نیاورد. گفت: به سلامتی روونه اش کردی رفت بچه را خاتون؟
حلیمه یه تکون ریزی خورد، ولی محل نگذاشت. شاباجی گفت: نگهش میداشتی خواهر! گناه داشت با این پاش پیاده بخواد این همه را گز کنه. اونم تو تاریکی!
براق شدم بهش. فهمید که نگاش میکنم. رو کرد بهم و با اون چشمش که هنوز پلک داشت یه چشمکی بهم زد. میخواستم بگم خر خودتی شاباجی. با دست پس میزنی و با پا پیش میکشی؟ نگفته حرفم را خوند. یواش در گوشم گفت: میگم که دلش آروم بگیره. اگه نه از فردا که نه، از همین امشب مبخواد با جفتمون سر سنگینی کنه!
بعد هم بلند گفت: ماشالله! هیکلش که خوب رشید بود. نمیدونم به آقاش رفته یا ننه اش. ولی تو قیافه اش که دقیق میشدی و یکم خیره میموندی ته مایه ی چهره اش انگار قیافه ی خودت بود…
حلیمه تا این حرف را شنید روش را برگردوند به اینور. انگار منتظر شنفتن همین حرفا بود.گفت: آره خواهر. تو امارت که نه، کسی خیال نمیکرد که بهادر جدی نوه ی من باشه، ولی بیرون امارت هر کی میدید میگفت شکل خودمه!
پا شد اومد طرف سماور و همونطور که داشت چایی میریخت و میگذاشت تو سینی گفت: باز خوب شد با اسب اومده بود. بسته بودش پشت دیفال جذامخونه. از رو همون اسب پریده بود سر چینه و اومده بود تو. دیگه به انا انزلنا روونه اش کردم رفت. خیلی به من وابسته شد این یکی با اینکه آقاش منع میکرد از اینکه با بچه هاش همسفره و همبازی بشم. ولی خدا رحمتش کنه. برزو نگذاشت دور بمونم ازشون. میخواست یه طوری جبران کنه قدیمها رو. این بهادر ته تغاریه. ولی محبتش زیاده…
چایی را آورد گذاشت جلومون. گفت: ….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…