قسمت ۷۰۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉َ
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚

… اعتباری به بچه های این دوره زمونه نیس. اونم پسر بچه ی تازه بالغ!
حلیمه انگار که به پیـزیش برخورده باشه پا شد و از اتاق رفت بیرون.
شاباجی گفت: تو هم دیگه خیلی داری سخت میگیری خواهر. این بچه با این دردی که داره بعید میدونم هوش و حواسش به دور و برش باشه. حالا این همه راه کوفته اومده تا اینجا حلیمه را ببینه، یه شب که طوری نیس…
براق شدم بهش. کـون سره خودمو کشیدم طرفش. نه اینکه سوختگی رو پام جز جز میکرد نمیتونستم هی کوتاه و بلند بشم سر یه کلوم حرف. آروم بیخ گوشش گفتم: دستم درد نکنه شاباجی. پس حلال و حروم و محرم و نامحرمی چی میشه؟ از تو بعیده والا این حرفا. یه طوری سخن دون و سخن گو باش که اگه یه غریبه بشنفه، یا همین حلیمه، خیال نکنه زبونم لال مرد ندیده ای و خوشت اومده از موندن این پسره. ما که نمیشناسیمش. مگه نشنفتی خود همین حلیمه میگفت آقا و آقا بزرگ همین شازده چه جوونورایی بودن؟ تره به تخمش میره، حسنی به باباش. اینم بعید نیس بمونه اینجا و نصف شب فیلش یاد هندستون کنه. اونوقت از دست من و توی لاجونی و ناقص که کاری بر نمیاد!!
شاباجی خواست چیزی بگه که همونوقت حلیمه با توپ پر و اهن و تلپ اومد تو. یه تیکه کهنه تو دستش بود که یه چیزی ریخته بود توش و یه تخم مرغ هم تو اون یه دستش. میخواست یعنی کم محلی کنه بهم. نگاهش را ازم دزدید و یکراست رفت طرف پسرک. کهنه را وا کرد کف دستش. زرد چوبه ریخته بود توش. تخم مرغ را با شست اون دستش چلوند و ریخت روی زردچوبه ها و پوسته اش هم انداخت توی جوم سماور که یه ذره اونورتر بود. بعد هم با قربون صدقه خواست پارچه ی کهنه را ببنده رو کوفتگی پسره. آخ و وایش رفت به آسمون. با هر تمهید و زجری بود پاش را بست و گفت: دیگه آه و ناله بسه ننه. خوب میشه تا یکی دو روز دیگه. به آقات نگی اومدی اینجا همچین شدیا! بگو اسب جفتک انداخت…
گفتم: آره! خوب فکری کرده خاتون! بگو اسب لگد انداخت، بعد هم سر اینکه دعوات نکنه و ناشکری، بگو خوب شد به اونجام نگرفت، اگر نه قُر میشدم اونوقت دیگه خان میشد بی وارث!
بعد هم ناخواسته زدم زیر خنده. شاباجی هم پی خنده ی منو گرفت و شروع کرد ریسه رفتن. پسره از خجالت سرش را زیر انداخته بود و دیگه صدای آخ و اوخش در نمی اومد.
حلیمه که باز انگاری بیشتر بهش برخورده بود گفت: دستت درد نکنه کل مریم. خوب مهمون نوازی میکنی! پسر خودت هم اومده بود و اینطور شده بود باز همینقدر شکر میریختی براش؟ یه ذره وقت نیس بچه رسیده اینجا، این از اون بلایی که سرش اومده و باعث و بانیش خبط و خطای شماها بوده، اینم از الان که دوتا پیرزن نشستین اینجا چشم و گوش بچه را وا کنین! دستمریزاد!! ای ولا….
گفتم: آدمیزاده و هزارتا اشتباه. همین خود تو. مگه سر سوء تفاهم من بدبخت را به این روز ننداختی؟ خودش هم تقصیر کاره که دزدکی اومده…
حلیمه دست بچه را گرفت و گفت: بهادر! پاشو ننه. پاشو بریم بیرون خودم راه رو بهت نشون میدم. صلاح نیست موندن اینجا!
بعد هم به زور بلندش کرد و پسرک را که لنگ میزد یه چوب گذاشت زیر بغلش و دوتایی رفتند از اتاق بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…