قسمت ۷۰۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

دسترسی به قسمت اول👉َ

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد و دو)

join 👉  @niniperarin 📚

پسرک با دیدن این همه آدم شل و لنگ جذامی انگار که کابوس دیده باشه، نالون و وحشت زده خودش را کشید تو کنج اتاق کنار دیفال و کز کرد همونجا.
حلیمه هنوز داشت گریه میکرد و هی قربون صدقه ی پسره میرفت. شاباجی گفت: ترسیده، بعد چوقی هم که زدی تو پاش زهره اش ریخته و لرز افتاده تو تنش. یه ذره آب طلا یا یه سوت نمک بده بریزه رو زبونش حالش جا بیاد.
حلیمه گفت: گورم کجا بود که کفنم باشه. طلا از کجا بیارم این وسط؟!
شاباجی رفت یه سنگ نمک از تو مِجری که زیر رختهاش قایم کرده بود آورد و یه تیکه کند داد بهش. گفت: بزار دهنت…
پسرک انگار که دلش ور نمیداشت از دست یه جذامی چیزی بگیره با اکراه گرفت و وانمود کرد که گذاشت تو دهنش. حالا راستی راستی خورد یا نه را نمیدونم. چشمم درست نمیدید از اون فاصله.
حلیمه نشست روبروش و پاچه ی پسرک را داد بالا. آخ و وایش رفت به هوا. لنگون لنگون رفتم جلو و یه نگاه اندختم به پاش. بدجور کبود شده و حال خون مردگی پیدا کرده بود زیر پوستش. حلیمه که دستش از هوای پای پسرک رد میشد هم اون شروع میکرد به ناله و فریاد.
گفتم: هوووه. چته؟ مگه تخـمهات را میکشن که همچین عربده میکشی؟ یه چوق هورده تو پات. خوبه زخم شمشیر نیس. یه ذره کوفته شده….
از کوفتگی به رد بود. بدجور حلیمه ساقش را قلم کرده بود. اینطور گفتم که هول نکنه و نخواد زیاد با داد و فریادش آبرو ریزی کنه. اگه نه فردا هم هزارتا حرف پشت سر ما در می آوردن! هم فروغ الزمان اگه میفهمید کوتاه بیا نبود. اونوقت بود که یه بامبولی سرمون در بیاره.
گفتم: جوون هم جوونهای قدیم. میرفتن جنگ، تا برمیگشتن یه دست یا یه پا نداشتن! این همه هم داد و بیداد تو کارشون نبود. همین خود من. این ننه حلیمه ات چند روز پیش پام رو آتیش زد. مگه جیک زدم؟ زخمش هم بدتر از کوفتگی پای توست. ایناهاش…
خواستم دومنم را بالا بزنم و نشونش بدم که شاباجی شروع کرد لب گزیدن و حلیمه زودی گریه اش بند اومد و تند دستم را گرفت. گفت: وا!! چکار میکنی کل مریم؟ بچه بالغه. شاشش کف کرده. چی رو میخوای نشونش بدی؟ زشته. قباحت داره!
گفتم: هوووه. چه شلوغش میکنین یهو. حالا کی خواست جدی نشون بده؟ بعد هم تو این نور نصفه نیمه حالا نگاه هم بکنه، مگه چشمش میبینه!!
لنگون با آخ و اوخ و ناله رفتم نشستم با فاصله اونور شاباجی که نزدیک پسره نباشم.
پسرک چشماش را بسته بود و سرش را تکیه داده بود به دیفال و ناله میکرد. پاییش را که قلم شده بود دراز کرده بود و با دستش اون یکی پاش را گرفته بود!
گفتم: خودش هم انگار حالیش نیس کدوم پاش کوفته شده.
بعد رو کردم به حلیمه و گفتم: یه ذره از اون دوای مالیدنی من وردار بمال رو پاش و روونه اش کن بره. نامحرمه. شب نمونه اینجا یهو که فردا حرف و حدیث پشتمون در میارن…
حلیمه گفت: حرفایی میزنی خواهر. چطوری با این پاش بزارم بره؟ دوای تو هم که مال سوختگیه نه کوفتگی. بعد هم مگه ما دختر چهارده ساله ایم که پشتمون حرف در بیاد؟
گفتم: من این چیزا حالیم نیس. یه کربلا رفتم تو عمرم و شدم کل مریم که خون دلها براش خوردم. نمیزارم یه شبه به بادش بدی. دیگه باقیش را خود دانی. من با این چشمای ریزم چیزای بزرگی دیدم تو زندگی. میخوای هم بمونه بفرستش تو حیاط. اعتباری به بچه های این دوره زمونه نیس. اونم پسر بچه ی تازه بالغ! …

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin )  حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!

این داستان ادامه دارد…