قسمت ۱۲۶ تا ۱۳۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وبیست و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
تا اینکه یه روز همینطور که مشغول بودم، دیدم صدای در اومد. رفتم و از سوراخی که تو در باغ درست کرده بودم چشم انداختم.یه جوون بود، هم سن و سال خودم. یکی دو سال کمتر شاید. از بار و بنه ی توی دستش پیدا بود که مسافره.کلی در زد و معطل شد تا بالاخره در را واکردن.باز ندیدم اونی که در را واکرد کیه؟ فقط یارو که رفت داخل، صدای خنده زن و سلام و علیک گرمی که کردند را شنیدم. رفتم در خونه ی بغلشون را زدم. میدونستم که طرف حمومیه.و اون وقت روز خونه است. صدای یه پیرزن اومد
-کیه؟
گفتم آقاتون هست؟
اومد در را وا کرد و یه دختر با یه پشته گیس سیاه که یه پیرهن سبز گلدار یقه باز تنش بود با گلهای سرخ. که دو تا گل درشت قرمز درست رو سینه هاش شکفته بود.خیاطش هنرمندانه دوخته بود.با چشمهای مستش نگاهم کرد. غنچه ی لبش وا شد! آقام خوابه ! کاری داشتین؟ حرفم یادم رفت.ان و من کردم و زل زدم بهش.گفتم بعدا میام.خواست در را ببنده که پشیمون شدم. دلم میخواست تا ابد نگاهش کنم.گفتم: این باغ ماست.گفت مبارکه.به من چه که باغ شماست! گفتم: میوه داد میارم خدمتتون حتما. گفت: فولی؟ فکر کنم سه چهار ماه زود به دنیا اومدی.دختر شیرینی بود.
میرزا که اینو گفت خواهر، فهمیدم شکش درست بوده . ننه شوکت هم ددری رفته ..ریگی به کفشش بوده که حالا این حروم زاده نصف شبی بی حیا داره از عاشقیش برام میگه. اینو که گفت، کونمو کردم بهش و دراز کشیدم تو رختخواب.
گفت: گوشت با منه کل مریم؟ گفتم: بنال من بیدارم.دارم از این ور میشنفم از اون ور در میکنم.خیالت راحت. گفت: اره دست از دلم ورداشتم بالاخره و از همسایه اشون پرسیدم. گفت ما اجاره نشینیم.خونه به دوشیم.سه سال بیشتر نیست که تو این محلیم. سرمون تو کار خودمونه. با کسی هم بده بستون نداریم.از اون روز حواسم بود. آقاش که میرفتدرشون را میزدم و می ایستادم باهاش به حرف.کم کم اونم عادت کرد.آقاش که میرفتیواشکی ناهاری چیزی درست میکرد.می اومد تو باغ.و با هم میخوردیم.مواقعی بود که جزو عمر رقته ام به حساب نمی اومد. فارق از دنیا میشدم.بعد به مدتهر چی بهش اصرار کردم، راضی نشد که بریم تو خونشون. فکر میکرد خیالاتی دارم. کلی تو گوشش خوندم که فقط میخوام سر از کار همسایتون در بیارم. دلیلش را خواست. بهش نگفتم هیچ وقت. یه دروغی سر هم کردم و هی گفتم تا بالاخره راضی شد. آقاش دلاک حموم بود. صبح خیلی زود قبل اذون میرفت و یکی دو ساعت بعد اینکه آفتاب میزد بر میگشت. میخوابید. ظهر باز میرفت تا شب. برای فرداش هماهنگ کردم که اذون صبح میرم اونجا. منتظرم بود پشت در. تا در را زدم وا کرد. یه راست رفتیم رو پشت بوم. میخواستم حیاطشون را بپام.
میبینی خواهر!! مردک بی چشم و رو فک میکرد منم مثل خودشم. انگار از خر بپرسی چهارشنبه کی هست. بگو توی قرومدنگ صبح تاریکی رفتی خونه ی اون دگوری، اونوقت منم باور کنم زرتی رفتین رو پشت بوم. معلوم نیست چه گهی خورده بود اونجا و طفره میرفت از گفتش. مگه میشه آتیش و پنبه را یه جا بذارن چیزی نشه! شاباجی گفت:تف تو روحشون که همشون بد ذاتن. لابد عباس سورچی هم گیر همچین شیطونی افتاده بود ! آدم چه میدونه. گفتم آره خواهر. میرزا گفت رفتیم رو پشت بوم موندیم. آفتاب که زد، حیاط را که دیدم، تازه فهمیدم ای دل غافل. اون گوری که سرش زار میزدم، مرده توش نبود. خونه های این راسه دو تا حیاط داشت و این خونه را علی رغم باقی خونه ها یه در کوچیک از تو حیاط اونوری وا کرده بودن تو کوچه پشتی. به دختره گفتم شما در ندارین تو اون کوچه؟ مثل اینا. گفت نه! حتم دارم، چند وقتی بیشتر نیست که این در را وا کردند. نمی دونستم. حالا که دیدم فهمیدم صدای تاپ و توپ بنایی که می اومد سر چی بوده. داشت میگفت که در خونه همسایه وا شد..
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و بیست و هفت)

join 👉 @niniperarin 📚
به دختره گفتم شما در ندارین تو اون کوچه؟ مثل اینا. گفت نه! حتم دارم، چند وقتی بیشتر نیست که این در را وا کردند. نمی دونستم. حالا که دیدم فهمیدم صدای تاپ و توپ بنایی که می اومد سر چی بوده. داشت میگفت که در خونه همسایه وا شد و همون یارو که چند روز پیش دیدم، با ساک و چمدون اون یکی در را میزد، از این در اومد تو! از دختره پرسیدم میشناسیش؟ گفت نه ندیده بودمش تا حالا! بَدِش نیس! قدش که رشیده مثل خودت. رنگش هم گندمی،باز مثل خودت. فقط حیف که چشاش انگوریه!کلی معطل شدیم اون بالا! دیگه شمار آجرهای کف حیاطشون را هم داشتم؛ از بس چش دوختم تو حیاطشون. ولی دیگه هیچ برو بیایی نشد!
دختره خسته شد رفت پایین.بعد یکی دو ساعتی هم اومد بالا و گفت بایستی زودتر بری. دیگه الان سر و کله ی آقام پیدا میشه!
از فرداش پاتوق کردم تو چایخونه جلوی اون یکی در.
چراغ چایخونه با من روشن میشد و با منم خاموش! نه خبری از بابام شد و نه چیزی دستگیر من! چشم انگوری فقط رفت و اومد میکرد! که اونم وقت و زمان خاصی نداشت.هر روز یه طور.
روز سوم دست از دلم ورداشتم و همینکه دیدم از خونه اومد بیرون رفتم سراغش سیگاری نبودم.بیخود گفتم آتیش داری؟ اونم کبریت کشید. دست کردم تو جیبم و گفتم: لامصب، نمی دونم کجا گذاشتم. حتمی یادم رفته پاکت سیگارمو بردارم.با اون چشمهای دریده ی جن زده اش یه طوری نگام کرد که تخم رفتم. یه نخ روشن کرد و داد دستم. منم الکی چس دود کردم.راه افتاد. رفتم دنبالش. بافتم به هم که آره اومدم تحقیقات سر این همسایه ی اینوریتون و چه و چه.
گفت ما تازه اومدیم این محل. یکی دو هفته ای بیشتر نیست. خبر از این وری و اون وری هم نداریم. خبر هم نداشت قبل خودشون کی اینجا بوده. از حج علی قهوه چی پرسیدم، گفت نمی دونم اینا بودن یا نبودن. بعد اینکه این در را وا کردن تو این کوچه همین دراز چشم انگوری و ننه اش که اون هم چشم انگوریه را دیدم چند بار. ولی بعید می دونم جدید اومده باشن. ما با کوچه بالایی ها مراوده نداریم.
خلاصه هر وری رفتم به در بسته خوردم. دختره هم دیگه نگذاشت برم رو پشت بومشون. خودش هم کم کم دیگه نمی اومد توی باغ. بهونه کرده بود که زبون مردم درزاه. تیز بشن تو کارمون، آقام روزگارموسیاه میکنه.یه شب تو خونه جلوی آینه که ایستادم، وحشت کردم. جا خوردم. توی تاریک و روشن اتاق اون که تو آینه بود، عجیب شبیه چشم انگوری مارمولک بود. فقط رنگ چشمهاش فرق داشت.قهوه ای تیره.
از فرداش با چشم انگوری طرح رفاقت ریختم. آدم سالمی نبود. همه جا همراهش رفتم. شاگرد سورچی شده بود توی شهر و بیکاریش را قمار میکرد. منم قاطی بازیش شدم. هر روز یه جایی بساط می کردن.یه روز تاسم خوش مینشست یه روز آس و پاس بودم.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وهشت)

join 👉 @niniperarin 📚
هر چی زیر و رو کشیدم، تهش نفهمیدم آقاش کیه؟ دلباخته ی دختر همسایه ی روبروی باغ شده بودم.هر وقت سری میزدم تو باغ،به هر بهونه ای بود، میرفتم، دم خونه و در میزدم. یکسال از قضیه گذشت.درخت ها بار داده بودند و اوضاع خوب بود.سبد پر کردم و رفتم به عادت همیشه در را زدم. یه لندهور در را وا کرد.سراغ گرفتم. گفت رفتن. پرسیدم کجا:گفت قبرستون. چه می دونم مردک.از هر کی سراغ گرفتم خبر نداشت. حتی رفتم حمومی که آقاش دلاکی میکرد . نبود اونجا و گفتند گذاشت و رفت.چند سال بعد، با یه قرمدنگی که تازه اومده بود و شرطهای سنگین میبست، چند نفری بازی میکردند و من نظاره گر بودم.چشم انگوری نبود اون روز!با یه پول گنده که تو قمار برد، برای خودش کالسکه ای دست و پا کرد و شده بود سورچی و آدم میبرد زیارت. همه چیش را باخت طرف. دار و ندارش را. شد آس و پاس.
ولی دست بردار نبود. هر چی بیشتر پیش می رفت بیشتر حرصی میشد. میخواست اون که رفته را برگردونه . امان از وقتی اقبال یه روزت رو باخت افتاده باشه. چرخ و فلک را هم اجیر کنی، باز نمی تونه به دور تو بچرخه.
حرص جلو چشماش را گرفته بود. اونهایی که بردند کشیدند کنار. گفت شرط آخرمو میبندم. با همه ی دار و ندارم. کی مردشه؟ بیاد جلو.همه پا پس کشیدند. خیلی رجز خوند اما کسی حرفشو نخوند. نشست جلوی من. تو چشمامم زل زد و گفت: مرد میخوام جلوم بشینه. هستی؟ اینقدر گفت و گفت تا خونم را جوش آورد. تلکه گیر را صدا کردم. نشست به میون داری. گفت سر همه ی دارم و ندارم. گفتم یه باغ بیشتر ندارم. منم سر همونی که دارم. تلکه گیر گفت دار و ندارت چیه لوطی؟ گفت زنم! گفتم نمی بندم. شرط سر ناموس باطله! تلکه گیر گفت ببازی، امشب سه طلاقه میکنی، فردا روانه ی خونه ی داداشمون. تو هم باغ را ببازی، امشب قولنامه ، قردا تحویل!
مردد بودم. تا حالا بی چشم انگوری شرط نبسته بودم. بی خیال هر چی که بود و نبود شدم و گفتم قبول! نامرداش زیرش میزنن. قاپ انداختیم و پیش رفت. آخرش که شد باورم نمیشد که بردم!….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و بیست و نه)

join 👉 @niniperarin 📚
اینو که شنفتم خواهر طاقتم طاق شد.مثل اسفند رو آتیش از جا جستم و واستادم تو روش.
شاباجی گفت: خوب کردی خواهر.ولدالچموش حرومی بی ناموس را. منظورم به تو نیستا! می دونم شوورت بوده!ولی بازم خاک تو سرش . اینا به درد چاهک خلا هم نمیخورن.باید اخته شون کرد، فرستادشون تو حرمسرای شاهی. که تا آخر عمر کون سوزی داشته باشن.
گفتم: آره خواهر، بهش گفتم میرزا می دونستم اکرمی بی ذاته و تهش باد میده. خوابش را دیده بودم که تو قمار بردیش و سرش به سامون درستی نیس.هر چی اومد حرف بزنه نگذاشتم و گفتم اِی تف به شیر و ذات تو بیاد که حتمی میخوای فردا تو کثافت کاریت منو هم ببازی بدی دست یه حروم زاده ی بدتر خودت. حالا میفهمم قصدت چی بود که منو گرفتی!اون وزغ کور یا اون گنگ بی زبون مال نخرن! کسی زیر بار نمی رفت سر شرط بندی.کسر شانت بود ناقص ببندی؟ هان؟
اینا را گفتم نفهمیدم از کجا چه زور و قوه ای یهو اومد تو دستم و یه بامچه شلال کردم بیخ گوشش که از صداش گوش خودم وز وز کرد. شُشم حال اومد خواهر.ولی یکی کمش بود!اون یکی مشتم را پر کردمو پرت کردم تو صورتش. تو هوا دستمو قاپید و محکم گرفت.داشت استخونم خورد میشد. آخ و اوخم در اومد. صدایی از تو حیاط اومد:
واعظین کین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند!
خوشم باشه.چه آخ و اوخی هم میکنه کَل مریم.حیا هم نداره. آب نداشته وگرنه شناگر ماهریه.نگاهم افتاد تو حیاط. شبح اکرمی بود که دست به ریسمون، کورمال کورمال از مستراح میرفت طرف اتاقش. بلند گفتم: برو حنا بزار اونجات که ساب رفته. میرزا دستم را ول کرد و در دهنم را با کف دست چسبید و یه طوری که اکرمی بشنوه و بقیه بیدار نشن گفت: برو کپه بزار تا نیومدم خودتم مثل روزگارت سیاه کنم. اکرمی یه چیزی گفت که نفهمیدم و رفت تو.
میرزا گفت: حرف اضافه نزن…بزار حرفمو تموم کنم کَل مریم. درد و دل کردم برات. چون دوستت دارم، گذاشتمت جای ننه ی نداشتم و در دلم را برات وا کردم. زبون به کام نگیری، کلاهمون قاطی میشه و نصف شبی بچه ام و بچه ات زابرا میشن.میبینی خواهر. چشم و رو ندارن این مردها. اینقدری ناراحت نشدم از اینکه زن تو قمار برده بوده، تا اینی که بهم گفت من جای ننه اشم. ولی صلاح دیدم محض خاطر حسینعلی هم که شده چیزی نگم فعلا . دستشو پس زدم و رفتم اون ور اتاق ایستادم.دم پنجره.مثل سگ پاسوخته رو پام بند نبودم. حرفشو ادامه داد:
شرط را بردم. ولی زدم زیرش. یه بادی به غبغب انداختم و گفتم بازی کردم که بدونی مردش هستم. رجز بیجا نخونی. برده بودی شرطم را میدادم. ولی باختت را بخشیدم. ارزونی خودت. دست رو ناموست نمیزارم که کسی دست رو ناموسم نگذاره. عزت مزید.
پاشدم. پاشد، خر کشم کرد بیخ دیفال و تیزی تو دستش را یواشکی نشون داد و گفت: واسه من لوطی گری و داش مشتی بازی درنیار. این کارو کنی بد نومم میکنی. از فردا کسی نمیشینه جلوم. خودت قانون این کارو میدونی. باختم، باختم را میدم که فردا بردم بتونم بگیرم. کسی برام دبه نکنه.
دیدم حالش خرابه. قبول کردم به شرط.گفتم سه طلاقه میکنی امشب زنت را. فردا میشم محلل. عقدش میکنم و بعدش طلاق. بعد هم وقتش که شد خودت میشینی پا سفره عقد. قبول کرد. همین کارو کردیم.
از خودم شرمنده شدم خواهر اونوقت. دیدم نه، جدی مرده میرزا. ازش خوشم اومد تازه. کم پیدا میشه مرد تو این دور و زمونه. حرفشو ادامه داد:
– چند روز بعد نشسته بودم چایخونه حج علی که سر و کله ی عباسعلی پیدا شد. همون چشم انگوری. با کالسکه اش اومده بود. معمول نبود هیچ وقت. با کالسکه و اسب محض سیاحت و گذار توی شهر نمی امد. با عجله اومد تو و نشست سر میز من و گفت: شنفتم نبودم گل کاشتی! زن بردی تو بازی. ولی بین خودمون باشه، بعدش لوطی گری نکردی! خریت کردی. از این شرطها کم گیر میاد. تف به این اقبال من که عدل، نباس همون روز کنار دستت باشم. نا سلومتی اوسات بودم ، خودم یادت دادم.
گفتم: از ما بکش بیرون عباسعلی. پشیمون نیستم. هر شاگردی هم بالاخره یه روز خودش اوستا میشه. اسب بستی به کالسکه. نکنه دوباره میری زیارت؟!! بدبخت اون زائرهایی که مرکب زیارتشون کالسکه ی حرومه و راکبشون هم توی نسناس.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وسی)

join 👉 @niniperarin 📚
گفت: تو یکی واسه مون نرو رو منبر، زنمون صبح تا شب نفرین میکنه بسه. هی میره دعا معا و مجلس پجلس تو گوشش نمیدونم چی میخونن و پرش میکنن که نفرین و ناله اش همش در کون ما بسته. سر اینکه دهنش را ببندم زدم تو راه زیارت. یه مدت نیستم از شرش خلاصم. کاری به کار کسی نداریم ما، مردم میخوان برن زیارت، منم میبرمشون.عیسی به دین خود موسی هم به دین خود. اونا میرن زیارت ،ما هم میریم سیاحت. هر غلطی هم بکنم جای دیگه است. خبرش نمیرسه اینجا.
گفتم: حالا اینبار کجا میری سیاحت؟
گفت: نمیرم. برگشتم. تازه از راه دارم میرسم. رفتم پاتوق همیشگی، نبودی. ولی وصفت خیلی بود. اونجا شنفتم دسته گلی که به آب دادی.
گفتم: بعید میدونم از دلتنگی باشه یا از سر رفاقت که از راه نرسیده سراغ ما کردی.
گفت: میدونم ازم دل خوشی نداری. ولی ما نون و نمک همو خوردیم. یه کاری باهات دارم نه نگو.
گفتم: تا چی باشه! کار داریم تا کار!
گفت: راسیاتش تو راه برگشت غروب شد. دیروز را میگم. زائرها را بردم تو کاروونسرا. پیاده که شدن، فیلم یاد هندستون کرد. دیدم تا صبح بیکارم. زدم بیرون. یه چرخی زدمو دم یه خیرخونه ایستادم.جات خالی. بگو دوستان به جای ما. رفتم تو. چند تایی گوشت درست حسابی داشت. یه چاق و چله هاش را به نیش کشیدم. بیرون نیومده، دیدم سر و صدا میاد. چشم انداختم دیدم یه عالمه چماق به دست با مشعل دارن میان. یکیشون داد میزد آتیش بزنین لونه ی فسادو، زنده نگذارین بیرون بیان.
شهر کوچیک بود، اما تو مسیر. کار خیرخونه میگشت اونجا. چندبار رفته بودم. مردم شاکی شده بودن و نمیدونم کی مجوز سرخود داده بود لابد که بیان و خرابش کنن. دیدم اوضاع پسه. تمبونم را بالا کشیده و نکشیده زدم به چاک. یه پنجره اون پشت و پسلها داشت. پریدم بیرون و سوار کالسکه شدم و تاختم. چندتایی که اسب داشتن دنبالم کردن. وانستادم. دیدم برم کاروونسرا نعشم هم میسوزونن. از شهر که زدم بیرون بی خیالم شدن. چند فرسخ که اومدم صدا شنیدم از پشت کالسکه. وایسادم. دیدم مسافر ناخونده دارم. شناختمش. از زنهای خیرخونه بود. وقتی رفتم نشسته بود اونجا. مشتری نداشت. سرش خلوت بود. من با یکی دیگه رفتم. اینم زبل، دیده بود اوضاع خیطه یه چادر انداخته بود رو سرش و تو کالسکه من پنهون شده بود. شنفتی میگن بعد هر سربالایی یه سرازیریه؟ اونور بد آوردم .ولی عوضش اینور طوقی خودش افتاد تو قفس. می خوام چند روزی یه جا بندش کنی برام. آبها که از آسیاب افتاد و خیالم که تخت شد بسپارمش دست یه نفر. جبران این کارت ماهیانه هرچی سهم بگیرم تا وقتی کار بده ،ربعش مال تو. حرفهاش بو دار بود. یه روده راست نداشت تو شکمش. پا شدم رفتم سراغ کالسکه محض اطمینان.
اینو که تعریف کرد خواهر چشمام چهار تا شد. فهمیدم اشتباه میکردم. میرزا همون گهی بود که از اول فکرشو میکردم. یعنی این نونی که می آورد خونه خورد منو بقیه می داد …. بر شیطون لعنت. داشت آب گندیده را هم میزد و هر چی میگذشت بوی لجنش بیشتر میزد بیرون. اومدم حرفی بزنم. دیدم شر به پا میشه. تصمیم گرفتم صبح ناشتایی نخورده دست حسینعلی را بگیرم و برم.
میرزا ادامه داد: رفتم سراغ کالسکه، در را که وا کردم دیدم یه زن خوابیده رو نیمکت توی مرکب که از خواب پرید و چادرش را صاف و صوف کرد. تا دیدمش باورم نشد. کاش زمین دهن باز می کرد و منو میبلعید. دلم میخواست هر چی عباسعلی گفته بود دروغ باشه. همون دختر همسایه ی باغ بود که گمش کردم. اکرم بود.
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚