قسمت ۱۲۱ تا ۱۲۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و بیست و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
اومدم از خونه بیرون. که یهو میرزا پا شد و راهم را سد کرد.عصبانی بود و چشمهاش شده بود کاسه ی خون.ترسیدم، ولی خودمو از تک و تا ننداختم.حسینعلی را بغل کردم. اومدم از چپش برم که پا سر داد و باز جلوم قد علم کرد!با همون حال عصب که داشت گفت: کجا؟ زرتی هم که به تریج قبات بر میخوره! بزار چهار روز بشه اومدی، بعد شال و کلاه کن واسه قهر.
گفتم: ارزون خری، انبوی خری!اگه اون دو تا پیزوری مفت چنگ دستت شدن، بدون که من اونا نیستم که هر وقت هر طور که عشقت کشید، باهام تا کنی!حالا هم راه را واکن.این طفل معصوم هوای خونه کرده. احترام من کربلا رفته را نداشتی احترام صاحب نذر را نگه میداشتی!خوب که کاسه کوزه هاتو شکوندی، خبر بده فک و فامیلم را بفرستم سراغ ننه شوکت محض حساب و وصول مهریه.تو را به خیر، ما را به سلامت.از ته دلم نگفتم خواهر. فقط گفتم که مظنه ی کار دستم بیاد. حتم داشتم شوکت بفهمه چند روز بعد میاد پا در میونی و رضایت می دم و باز بر میگردم.اومدم راه بیافتم، که نگذاشت. رو تو روم ایستاد و اول غیظ گرفته نفس نفس زد. بعد یهو حالش این رو به اون رو شد. لحن فریادش شد التماس و چشمهای غضب گرفته اش شد مثل یه طفل معصوم. مهربون و ملتمس، خیزه زل زد تو چشمهام و گفت نرو کل مریم. واستا، کارت دارم امشب.
اینو که گفت، منقلب شدم. فهمیدم آشی که خورده کار ساز شده و مهرم به دلش افتاده خواهر.گفتم ای رحمت به شیر و ذاتت یعقوب خان. هر چی گرفتی حلالت. شیرینی و دستخوشت هم رو چشمم. الحق که دست مریزاد داری.
یه ذره ناز و عشوه اومدم که نه میخوام برم.بچه بهونه میگیره و از این حرفا.ولی پیاز داغشو زیاد نکردم. که پشیمونی به بار نیاد!اونم نامردی نکرد و نازمو خرید و منم جلدی جادرمو برداشتم و حسینعلی را فرستادم دنبال قوطی بگیر و بنشین تا سرش گرم بشه!میرزا هم رفت نشست رو پشته ی چوب کنار حیاط، سیگارش را روشن کرد.زد زیر آواز.
کوچه لره سو سه پمیشم
یار گلنده توز اولماسین
ائله گلسین ائله گئتسین
آرامیزدا سؤز اولماسن
خوب میخوند، ولی نفهمیدم که چی می خونه. شب که شد به هر دوز و کلکی که بود، حسینعلی را فرستادم تو اتاق رقیه و شیره سرش مالیدم که خواهر نوبت تو هم میرسه. آیاب به نوبت.وقتش که شد، تو طیبه را بفرست این طرف. خودمم رفتم هفت قلم آرایش کردم و بزک دوزکی کردم که حتم دارم خدیجه ی گور به گور شده اگه زنده بود و منو این ریختی می دید، جون از کونش در میرفت.از بس حسود بود خواهر.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وبیست و دو)

join 👉 @niniperarin 📚
میرزا نشسته بود رو تشک و همونجوری داشت سیگار میکشید.مثل بچه ها انگشت میکرد تو سوراخ سر زانوی شلوارش و با خودش زیر لبی غر میزد : عجب روزگاری شده! سه تا زن داریم.اما همه جامون سوراخه! همین روزاس که زنبور بیاد لونه کنه این تو. گفتم: بگیر بخواب میرزا، موقعش که شد بیدارت کنم.خودمم نشستم به کیشیک دادن.اینقدر چشم انداختم که بالاخره کورسوی چراغ اتاق رقیه خاموش شد و خیالم تخت شد که حسینعلی دیگه پا نمیشه و بهونه بگیره.
رفتم نشستم روی تشک. میرزا خرناسه میکشید و توی خواب نامفهوم نمی دونم چی میگفت. صداش کردم. دو سه بار. تا بالاخره یه هوم گفت و بیدار شد. میرزا…پاشو… اهل خونه خوابیدن. گفتی کارت دارم امشب. همونطوری دراز کش غاطتید و سر گذاشت روی دامنم و بعد خواهر مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن. انگشت به دهن موندم از این کارش. حتم کردم خواب نامربوطی دیده، کابوسی …چیزی… یادش رفته اینجا کجاست و من کی ام؟
مثل بچه ها نوازشش کردم. گفتم میرزا، منم کل مریم. رنت. گفت می دونم کل مریم. می دونم. می خوام یه رازی را بهت بگم. احدی ازش خبر نداره. ولی دیدم تو محرمی. من اونی که تو فکر می کنی نیستم! هزار تا حرف نگفته دارم که مثل خوره افتاده به جونم و غم بادش داره خفه ام میکنه! گفتم اگه خیالت را راحت می کنه و خلقت جا میاد بگو! کی بهتر از من. من زنتم. خودم خیلی چیزا می دونم. بعد هم واسه اینکه بیشتر ازم حساب ببره و حرفم را بخونه گفتم:مَثل برات بگم که من می دونم که کفترهات را نفروختی! منی که میبینی خداوند عالم علم و قوه ای بهم داده که خیلی ها ندارن. سر همین شد که ننه شوکتت دست گذاشت رومو و هزار بار رفت و اومد تا بالاخره بهش بله دادم. بر عکس زنای دیگه که خوابشون چپه من رویای صادقه میبینم. تو خواب بهم از عالم بالا میرسه که کی چه کاره اس. مثلا همین دیشب خواب دیدم که تو، کفترهات را تو قاپ بازی باختی و با اون چشم انگوری لق لق که اون روز اومده بود دم در، گلاویز بودین با دو سه تا دیگه! امروز که رفتی سراغ کفترا، می دونستم قضیه چیه. نه فقط این باشه ها. خیلی چیزای دیگه هم میدونم. ولی لطفش اینه که خودت به زبون بیاری نه من! اگر نه سبک نمی شی. خواب دیدم اگه نذارم بگی، غمبادت میترکه! میرزا پا شد نشست و مبهوت با چشمهای دریده اش تو تاریکی زل زد بهم و صدای آب دهنش را که قورت داد شنیدم. بعد دهن وا کرد و چیزایی گفت خواهر..که تو خوابم نمی دیدم…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و بیست و سه)

join 👉 @niniperarin 📚
پا شد و کبریت زدو سیگارش را روشن کرد.خیره شد به آتیش و انگار تو شعله ی کبریت چیزی میبینه همونطوری نگه داشت تو دستش.چوب کبریت سیاه شد و آتیش رسید انگشتاش. فوتش نکرد. شعله کم جون شد و خاموش شد.
گفتم خواستی بزار فردا اختلاط کنیم که حواسمون سر جاباشه. امشب که … دوید تو حرفم.
– نه میترسم فردا باز نتونم بگم.حرف گفتنی را باس زد. راه رفتنی را هم باس رفت.الان هم بهتره. تاریکه. قیافه اتو نمی بینم. زبونم راحت تر میچرخه.
-تکیه دادم به دیفال و گفتم: میشنفم، بگو.
گفت: فقط کل مریم.هر چی از من میشنفی میخوام همینجا تو سینه ات چال کنی تا روز قیامت!هیچکی حتی ننه شوکت هم نباس خبردار باشه.
گفتم : چی خیال کردی؟ میدونی چند نفر تا حالا راز مگوشون را به من گفتن؟ یکیشون اون زهره ی خدا بیامرز. اونم با من مجاور شده بود. بود و نبودش را بهم گفت ولی من تاحالا به تو هم که شوورمی نگفتم.مهر و مومش کردم اینجا…تا روز قیامت.
گفت: سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم که همراه آقام میرفتم معدن.مکتب که درست حسابی نرفتم. می گفت: درس مال اونیه که جیبش پر باشه.که ما هشتمون گروی نهمونه و شکممون گشنه …وقت این قرتی بازیا را نداریم. همون که چهار عمل اصلی را بلد باشی که شوم به شوم بتونی مزدتو شمارش کنی و اینقدری که بتونی۲ صفحه دعای قرآنی چیزی وقتی مُردم بخونی، کفایت میکنه.سه چهار سال رفتم مکتب.بعدش آقا همراهش میبردم که کار یاد بگیرم. سرمعدنچی قبول نکرد. گفت خُرده، سنش کمه و کار معدن سخت.هرکول هم تو معدن دوام نمیاره.این استخونی هم که جثه ای نداره.خلاصه آقام اینقدر التماسش کرد، تا قبول کردسه روز برم تو هفته.یک روز در میون.روزهای دیگه هفته را میرفتم ورردست شوید خان که بساط سلمونی داشت کنار خیابون.تا یک سال شاگردی میکردم. کارم این بودکه هر کی مینشست رو چهار پایه،آینه در ئار را بر میداشتمو صاف وا می ایستادم تا شوید خان کارشو بکنه.کم کم پیشرفت کردم و رسیدم به کف مالی و بعد چند سال تیغ داد دستم که ریش بتراشم.این بد که دیگه آقام، خرج سلمونی نمی دادخودم ریشش را میزدم و پشت گردنش را مرتب میکردم.
یه روز صبح آقام راه افتاد و رفت معدن. خیلی وقت نبود که رفته بود. اون روز نوبت من نبود.میبایست میرفتم سلمونی. شوید خان.ناشتایی خوردم، رفتم از ننه شوکت خداحافظی کنم، دیدم آقام بقچه ناهارشو جا گذاشته.ننه شوکت که دید، کلی مزیجمو گفت و قربون صدقه ام رفت، که برو برسون به دستش تا شب بی قوت و غذا نمونه! طاقتش طاق میشه . راست هم میگفت. آدم تو معدن پنج وعده هم غذا بخوره بازم تا شوم ضعف میکنه.می دونستم از کدوم راه میره.بقچه را برداشتم و به دو زدم به جعده. اگه فرز می رفتم، وسط راه میدیدمش و خلاص میشدم از غرو لند شوید خان بخاطر تاخیر. کل راه را دویدم.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وبیست و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚

آقام یه پس انداز مختصری جمع کرده بود بعد چندین و چند سال کار. یه کم خرت و پرت های جهاز ننه ام را هم فروخته بود و کلی هم قرض و قوله از این و اون. همه را گذاشته بود رو هم و یه نیمچه باغی خریده بود. می گفت ملک سرمایه میشه. کاسه کُندِله نه! همین باغی که حالا دست منه. صبح ها از طرف باغ میرفتیم. دورتر میشد راه، ولی میگفت، باس هر روز سر بزنیم. دلبسته اش بود. حتم داشتم از همون جعده رفته طبق عادت. تا پیچیدم تو کوچه دیدمش. فاصله زیاد بود. ایستاده بود روبروی باغ.
خوش موقع رسیده بودم داد زدم که راه نیافته. برسم بهش. نشنید. نفس نفس میزدم ولی دادم جون نداشت. یه نفس عمیق کشیدم و زورم را انداختم تو گلوم. اومدم صداش کنم که دیدم در خونه ی روبروی باغ، وا شد و رفت تو . برام عجیب بود. تا حالا صنمی نداشتیم اینجا با کسی. رفتم جلو. در خونه بسته بود. خواستم در بزنم. بی خیال شدم. گفتم لابد خونه ی رفیق رفقای معدنچیشه. من نبودم تنها حوصله نکرده برره. اومد بیرون بقچه اش را میدم. رفتم تو باغ و خودمو مشغول مردم. همون جلو موندم که صدای در اومد بشنوم. دیفال باغ وَرِ قد اون موقع من، بلند بود. هر چی چوب و چَر خشک بود از رو زمین جمع کردم و کله کرده کنار دیفال. ولی باز نیومد. گاس دوساعتی بود که رفته بود. فکر شوید خان و غُر و لندش را میکردم و همین دلشوره می انداخت تو دلم. همین که خواستم برم در برنم. صدای وا شدن در را شنیدم. بعد صدای آقام که میگفت: دستت درد نکنه. تلف میشدم تا شوم. صبح یادم رفت بردارم. شوکت گذاشته بود برام.
یه جفتک زدم و دست انداختم سر دیفال و خودمو کشوندم بالا و دزدکی نگاه کردم. در خونه نصفه وا بود و یه دستی بقچه ای را آورده بود از لای در بیرون. دست یه زن. نخواستم قبول کنم. ولی صداش را که شنیدم گفت خدا به همراهت، یقین کردم. ولی خودش را ندیدم. آقام بقچه را گرفت و رفت…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و بیست و پنج)

join 👉 @niniperarin 📚

دنیام زیر و رو شد. برگشتم خونه. پیچیدم توی کوچه. دیدم یه لوطی الدنگ دم در خونه ایستاده. من که پیچیدم تو کوچه راه افتاد. گمون کردم از خونه مون در اومد. دویدم در خونه و در زدم. طول کشید تا ننه ام در را وا کنه.منو که دید با بقچه ی ناهار آقام، برّاق شد بهم!
– این وقت روز برگشتی خونه که چه؟ بی دست و پا! ناهار آقات را هم نتونستی برسونی بهش؟ حالا تا غروب، بایست هر چی سنگ از تو معدن در میکنه، ببنده به شیکمش که ضعف نکنه!
تو که خیالت نیس. مردم میگن زنش کون شوور داری نداشته.گشنه شوورشو فرستاده کوه بکنه!گوشم بدهکار حرفهاش نبود. چشمم به لباساش افتاد که تازه عوض کرده بود.راهمو کشیدم رفتم. ننه ام رفت نشست رو کرسی پا کوتاهه وسط حیاط و شروع کرد تو تشترختهاش را مشت کردن.
گفتم ننه کی اینجا بوده؟
گفت: هیچکی! مگه قرار بوده کسی بیاد؟میخواستم برم سراغ مش همدم ازش سنگ باد بگیرم.برای مچم. میبینی که از بس صبح تا شوم، ریخت و پاش شلختگی های تو و آقات را صفت میکنمو هی بشور و بساب میکنم دستام ورم کرده.تو هم به یللی تللی نگذرون.حالا که هستی یه تُک پا برو برام بگیر و بیا. نگاه کردم تو تشت. رختهای خودش بود میشست.دست خودم نبود . بعد که آقام را دیدم اونجا، شک کرده بودم. به عالم و آدم. هیچ وقت نفهمیدم که اون لوطی پفیوزی که حتی صورتش را هم ندیدماز خونه ی ما اومده بود بیرون یا نه؟دست خودم نبود دیگه!همش تو خیالاتم ننه ام را با اون الدنگ میدیم و آقام را با یه زن سیاه پوشی که فقط دستش که یه بقچه را گرفته بود، از تو سیاهی وجودش زده بود بیرون و تعارف آقام میکرد.فکر همشون، شبانه روز مثل خوره افتاد به جونم.هنوزم که هنوزه، ننه شوکت را که میبینم همون حالی میشم که اون روز داشتم.
روزهایی که نمی رفتم معدن، کیشیک میدادم.یه روزش خونه ی خودمونو میپاییدم و یه روز تو باغ، خونه ی روبرو را.چیزی از ننه ام دستگیرم نشد! ولی آقام یه روز در میون، که من همراهش نبودم، میرفت اونجا و بعد میرفت سر کار.بعد یه مدت از پا افتادم. فکر و خیالات امونم را بریده بود. افتادم تو بستر و بعد چند وقت هم از معدن بیرونم کردند.اینجوری بهتر بود.میتونستم جای معدن، تو باغ مشغول بشم و اوضاع را زیر نظر بگیرم.نمی دونم از اینکه ننه شوکت دعا خوند به برنج و داد به آب روون حالم بهتر شد یا فکری که کردم بهم قوه داد تا از جام پاشم.
چند وقتی آقام همراهیم کرد تا باغ و خودش میرفت پی کارش.ولی کم کم یه روزهایی بی اینکه بگه و بیدارم کنه، صبح ها که خواب بودم، میرفت. به شوکت گفته بود،این موقع که برم، لازم نیست پیاده گز کنم تا معدن. یه گاری هست که از جعده ی طرف کوه میره تا حشمت آباد علیا.می تونم باهاش برم.حواسم جمع شد. یه روز که صبح تاریکی رفت، پشت بندش از خونه زدم بیرون.حدسم درست بود.رفت همون خونه روبروی باغ و مثل قبل خیلی موند.آفتاب که در اومد، رفت. بعد یه مدت هم دیگه بالکل آقام نرفت اونجا.شبانه روز کارم شده بود پاییدن اونجا.هیچکی ازش نمی اومد بیرون .سوت و کور.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
join 👉 @niniperarin 📚