قسمت ۷۰۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول👉
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتصد)
join 👉 @niniperarin 📚

تق …. تق… تق…. صدای قدمهاش اومد که رسید بالاسر در اتاق و بعد ساکت شد. چند دقیقه ای تو همین حال گذشت. هیچ صدایی نمی اومد. فقط یکی دوبار صدای تیرهای سقف اومد که “تیریک” قولنجش گرفته میشد. اون روزی هم که تازه جون گرفته بود و راه افتاده بود و اومده بود رو تاق اتاق رقیه همین طوری بود. اول خوب ورجه وورجه میکرد که به خیالش ما را بترسونه، بعد یهو ساکت میشد. یادمه هر بار که اینور و اونور میرفت رقیه نگاش را میدوخت به به سقف و جایی که پاش را میگذاشت را با نگاش دنبال میکرد. درست مثل الان و کاری که این دوتا پیرزن میکردن. هی صدای قدمهاش را دنبال کردن و حالا جفتشون خیره مونده بودن به بالای سر در اتاق.
اون چشمم که میتونستم را بستم و چارقدم را هم انداختم جلو این یه چشمم که خواه نا خواه واز میموند و گوش تیز کردم تا بهتر بشنفم. صدای تیر و تخته از رو پشت بوم میومد. انگار که اون دوتا چوب که جای استخوناش، اکرمی عمود بسته بود به هم، چپ و راست تکون بخوره و بسابه به هم، یا بخواد یه طوری دولا بشه که از اون بالا تو اتاق را دید بزنه!
شاباجی یواش و پچپچه کنون گفت: ول معطلیم. آخه ما سه تا پیرزن علیل که زورمون به این قلتشن بی رگ و پی و استخون نمیرسه که. چند بار تا حالا زدیش و باز راه افتاده دنبالت کل مریم؟ الان هم همینطوره…
پته ی چارقدم را از جلو چشمم پس کردم و یه چشم زهره رفتم بهش و با دست اشاره کردم که صداش را هم بیاره.
همون وقت ” تلق تلق” صدای خوردن دوتا چوب به هم از تو حیاط بلند شد. بالاخره نا امید شده بود و داشت از نردبون می اومد پایین. اشاره کردم که حاضر باشن. حلیمه که از ترس رنگ و روش پریده بود با نوک پا اون یه لنگه در اتاق را هم نصفه پیش کرد که تو نظر اول میرزا قلابی اونو نبینه!
حالا دیگه وجود بی وجودش را پشت در حس میکردم. تو دلم دوسه تا نفرین به خدیجه و اکرمی کردم و همین که دیدم یواش لنگه در را داره با اون تک پای چوبیش هل میده آماده شدم و تا پاچه ی شلوارش را دیدم اشاره کردم و حلیمه و شاباجی هم معطل نکردن. حلیمه چشماش را بست و چوب دستش را قایم کوبید رو ساق پاش و شاباجی هم دستش را از پشت لنگه ی در رد کرد و ندید زغالهای سر قلیون را پاشید تو روش. یه صدای داد و عربده پیچید تو اتاق که تیرهای سقف هم به صدا در اومد و بعد هم صداش پخش حیاط جزامخونه شد!
حلیمه چوب را برد بالا و پرید تو درگاهی که ضربه آخر را نثار اون مترسک قرمدنگ پوشالی بکنه که در جا خشکش زد.
داد زدم: نترس از ریخت و قیافه اش بی همه چیزو. پیزوریه. بزن تمومش کن!
شاباجی گفت: من فوت میکنم تا آتیش بگیره، تو بزن گردنش را خورد کن…!
حلیمه داد زد: برین عقب….
بعد هم چوب از دستش افتاد و شروع کرد به گریه و پشت هم میگفت: الهی بمیرم برات. تو اینجا چه غلطی میکنی شبیه؟ اونم بی صدا؟
رفتم جلو. یه پسرک جوون و خوشگل افتاده بود رو زمین و ناله و فریاد میکرد….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع ( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…