قسمت ۱۱۶ تا ۱۲۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وشانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
زیر لب چیزهایی خوند و پاشید روی جسد! بعد از نوک سر تا پنجه ی پاش آب ریخت. آب سیاهی از توی ناودونی شتک زد و سرازیر شد توی کاسه! سر ریز که شد، تاس را از دستم گرفت و ریخت توی کوزه و داد دستم. گفت مواظب باش نشکنه! برو که به مرادت رسیدی! بعد هم زد زیر خنده و صدای خنده اش پیچید توی سرداب! انگار چند تا غوزی مثل خودش داشتند میخندیدند. صداش گوش آدم را کر میکرد خواهر.
مثل باد، توی تاریکی دالون ها را رد کرد و از پله ها اومدم بالا و دویدم. پشت سرم را نگاه کردم، خبری از پیرمرد نبود! توی قبرستون که رسیدم همه چیز مثل قبل بود. فقط مرده ای که توی غسالخونه بود را خاک کرده بودند و زن ها داشتند بالای قبر زاری میکردند و توی سر میزند! یک نفر هم توی کنار قبر کتاب دعایی دستش بود و با صدای انکر الاصواتی دعا میخوند! تیز شدم و نگاهش کردم. همون طور که میخوند، سر گردوند و نگاهم کرد.
پیرمرد قوزی بود.خندید و به خواندن ادامه داد. نماندم. روبنده را کشیدم روی صورتم و به دو از قبرستون زدم بیرون.
هنوز اون چیزی را که دیده بودم باورم نمیشد. انگار خواب دیده بودم. ولی کوزه هنوز توی دستم بود. دوسه تا کوچه اون طرف تر. ته یک بن بست دعوا شده بود و صدای قیل و قال می اومد. چند نفری هم جمع شده بودند. لحظه ای پا شل کردم که ببینم چه خبره! یهو جا خوردم. دیدم میرزا و اون چشم انگوری که دم خونه دیده بودمش ، با دوسه نفر دیگه گلاویز شده اند. گفتم میرزا که الان باید توی باغ باشه! اینجا چه غلطی میکنه؟
خوب شد روبنده انداخته بودم. قیافه ام را نمیدید. از یکی پرسیدم مشتی، چه خبر شده؟ گفت: هیچی آبجی، الواتن. میشینن اینجا به قمار. حتم یکیشون دوباره باخته! شلوغش کرده! آدم بشو نیستن.
نمی دونی خواهر چه حالی شدم. میخواستم برم جلو و هر چی از دهنم در میاد به میرزا بگم. ولی نمیشد! اگه میگفت کجا بودی چه؟
گفتم سر چی مشتی قمار کردند که اینقدر داغن حالا؟ گفت: کارشونه! یا محض کفتر قمار میکنن! یا پول! یا زیاد که باخت بدن، حریص میشن، دار و ندارشونو میذارن وسط! چند سال پیش یکیشون زنش را باخت! اینو که گفت خوف کردم. نمیخواستم بفهمم کی باخته و چی باخته! اگه میرزا سر من شرط بسته باشه؟
چند قدم که رفتم، یاد اکرمی افتادم. نکنه میرزا اکرمی را تو قمار برده بوده!!! ….
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و هفده)

join 👉 niniperarin.com 📚
فکر این قضیه مثل خوره افتاد به جونم. انگار تو دلم شروع کردن به رخت شستن. اکرمی به درک. اگه میرزا شرطی هم بسته باشه سر اون دو تا نبسته! کسی زیر بار یه کور آبله گرفته یا یه گنگ بی زبون نمی ره! هزار جور فکر و خیال کردم.تا رسیدم خونه.در زدم. مثل همیشه رقیه اومد در را باز کرد.از دلشوره به دلپیچه افتاده بودم.همون طور که کوزه را زیر چادر گرفته بودم، از دید مخفی کرده بودم، دویدم تو مستراح!
اعتقادم به کاری که میبایست می کردم بیشتر شد. مِهر اکرمی که از دل میرزا بیرون میرفت، دنیا را هم که سر من شرط می بستن، دیگه زیر بار نمیرفت.باید زودتر آب جادور جنبل را به خورد اکرمی می دادم.یه تمهیدی زد به سرم.آب را که میریختم تو نهار اکرمی، کار تموم بود. گوش تیز کردم که رقیه از مطبخ بره بیرون.هر چی نشستم، صدای پاش را نشنیدم. تاف این لال مونی گرفته را انگار تو مطبخ بریده بودند.یا اون تو بود یا صبح تا شوم بافتنی دست گرفته بود.یکی زیر می انداخت و دو تا رو. صدای پا شنیدم.آماده شدم که سریع بزنم بیرون و فرز برم تو مطبخ که پدر سگ همچین با لگد کوبید توی در که از ترس نشستم سر سنگ خلا! صدای اکرمی اومد: کیه یه ساعته رفته اون تو؟ سرتو گذاشتی خوب خیر سرت پاشو بیا بیرون!
پا شدم و همونطور که کوزه را زیر چادرم مخفی کرده بودم، در را وا کردم.اومدم بیرون و گفتم: سر ننه ات را گذاشتم برات. هرّی تا دیر نشده
تا فهمید منم، دهن به دهن نشد. غر و لند کنان رفت تو و در را بستن.رقیه انگار نه انگار بود براش. نشسته بود تو اتاق و باز بافتنی اش دستش بود و حسینعلی و طیبههم توی اتاق وردستش، داشتن شیطنت میکردند.هنوز دلشوره ی میرزا را داشتم . با اینحال، پاورچین رفتم تو مطبخ.
هر چی رو اجاق و اینطرف و اونطرف را چشم انداختم، ندیدم چیزی بار گذاشته باشه!صدای باز و بسته شدن در اتاق رقیه را شنیدم. دمپایی پا کرد، داشت می اومد طرف مطبخ.سریع کوزه را یه گوشه تو مطبخ گذاشتم و چند تا خرت و پرتریختم جلو که توی دید نباشه!اومد تو. اشاره کرد که چکار میکنی؟گفتم امروز پنجشنبه است خواهرصبح تا حالا زحمت حسینعلی رو دوشت بوده.گفتم محض تشکر، ناهار امروز را من درست کنم.
دستش را تو هوا تکون داد. یعنی نه نمی خواد.
گفتم حالا یه بارم دستپخت هووت را بخور، ببین چه طعمی میده. ادعایی ندارم ها ولی یه بارش ضرر نداره. بلکه به دهنت مزه کرد و پخت و پزت هم بهتر شد. هی برنج شِفته به خورد بقیه ندی!
از من اصرار بود و از اون انکار. هی اَ…دَ…بَ…دَ… کرد.خم شدم. دیگچه را برداشتم.که از دستم گرفت و انداخت سر جاش.حرصم در اومد. اومدم بد و بیراه بهش بگم که دستمو کشوند برد دم طاقچه. یه آبکش که دمر کرده بود روی سینی را برداشت.دیدم اندازه ده نفر شامی درست کرده.خندید. میخواستم با همون آبکش بخوابونم تو صورتش تا شکل اکرمی بشه! اگه میرزا می اومد کار از این هم سخت تر میشد.ممکن بود نگذاره من دست به سیاه و سفید بزنم. با غیظ گفتم: اخه خواهر، کدوم آدم معقولی ظهر، اونم پنجشنبه شامی درست میکنه؟ یه شله ای، یه آب گوشتی، چیزی بار میذارن پنجشنبه! قیافه گرفت و چشم هاشو چپ کرد و رفت تو لک.

🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وهجده)

join 👉 @niniperarin 📚

چاره ای نبود. گفتم : عصری که شد، مثل خانوم بشین گوشه ی اتاقت، خستگی در کن. یه آش رشته می پزم.خیرات؛ هم خودمون میخوریم ، هم چهار تا کاسه میدیم در و همسایه، حاجت روا بشیم.
اومدم تو حیاط. ولی رو پام بند نبودم. دلشور داشتم. تا میرزا بیاد، هی تو حیاط، اینور و اونور رفتم.صدای در که اومد، دلم هرّی ریخت.دویدم تو اتاق و در را بستم و یواشکی سرک کشیدم.رقیه باز کرد! میرزا بود. با سر و ریخت شلخته و عنق.
گفت: چی پختی؟ بیار کوفت کنیم!
بعد هم همونطوری رفت سراغ لونه ی کفترها. رفت توی لونه و در را باز گذاشت و شروع کرد به سوت زدن و کف زدن. همه ی کفترها با هم اومدن بیرون و پر کشیدن.چند تایی نشستن وسط حیاط.چندتایی هم سر چینه! میرزا اومد وسط حیاط.شالش را از کمرش وا کرد و شروع کرد دور سرش چرخوندن و سوت زدن. بعد هم سرش را گرفت بالا و چشم دوخت به آسمون و انگار عقلش زایل شده باشه، هی دور خودش چرخید و خندید. اونقدر چرخید که سرش گیج رفت و چند قدم یک ور رفت و با کون خورد زمین.
ترسیدم. حتم کردم میرزا گندی بالا آورده!از اتاق بیرون جستم. رقیه ولی، انگار براش عادی باشه این کار میرزا.کفترهای تو آسمون را نگاه میکرد و مثل بچه ها با انگشت نشون میداد و صدا از خودش در می آورد. میرزا هم مثل دیونه ها نعره میزد و میخندید.
دویدم جلو و گفتم: میرزا طوری شده؟
خودش را جمع و جور کرد. سرپا شد و گفت. نه! مگه می باس طوری میشد!
نگاه کردم به آسمون و کفترها که حالا مثل چند تا نقطه تو آسمون، دایره میزدند. بعد بُراق شدم به میرزا.
گفتم: الان چه وقت کفتر پردادنه؟ رفتم تو لک و دوباره شد همون میرزای قدیم.
گفت هیچی! فروختمشون. فردا میان ببرن. گفتم روز آخری، یه کم بال بگیرن.
اینو که گفت خیالم راحت شد. فهمیدم پَرش به کفترا را گرفته و اونا را باخته. باید زودتر دست به کار میشدم تا منو هم نمی باخت.
عصر که شد رفتم تو مطبخ. آشی درست کردم برای اکرمی و جای یه وجب روغن، یه کاسه آب غسل کنیز سیاه ریختم توش و خوب به هم زدم. چند تایی هم کشیدم برای بقیه. آش مخصوص اکرمی را گذاشتم روی پله ی دم در اتاقش و مثل رقیه، چند تا تقه زدم به در. بقیه را آوردم توی اتاق، که یهو…
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد و نوزده)

join 👉 @niniperarin 📚
بقیه را آوردم توی اتاق که یهو میرزا کلافه پاشد و نشست. سینی را گذاشتم زمین و گفتم: آش درست کردم میرزا. لخور ببین دست پختم پسندت هست؟
بی حوصله نشست و قاشق را از کنار سینی برداشت و شروع کرد تو کاسه تکون دادن و بازی بازی کردن و نخورد. حیف نون! لیاقتش همون هایی بود که رقیه میپخت.جلوی سگ میذاشتی قهر میکرد.
رفتم تو اتاق بغل. رقیه و بچه ها را صدا کردم، بیان پیش ما. آش دور همی بیشتر میچسبید!خصوصا که رقیه هم اینجوری می فهمید که اگه روزی روزگاری بخواد پا تو کفش من کنه، مطبخ را قرق میکنم و با همین دستپخت از میدون به درش میکنم.
اومدن. نشستیم به خوردن. حسینعلی و طیبه از اینکه بعد مدتها میدین چند نفری جمع شدیم ذوق زده بودن.میرزا قاشق اول را که خورد و مزه مزه کرد، تازه حساب کار اومد دستش.تا ته کاسه را یک نفس رفت بالا.اگه اکرمی هم کاسه را همین طور سر بکشه نور علی نور میشه!میرزا، آستینش را کشید رو آبشخور سیبیلش ولی حرفی نزد. خوبم کرد که تعریف نکرد.نخواست خار بشم و برم به چشم رقیه.از جا پا شد، رفت ارسی هاش را پوشید. گفتم آمیرزا کجا؟می نشستی حالا.با طعنه بهش گفتم: نکنه میخوای بری باغ این وقت روز!
پاشنه اش را ور کشید و گفت: نه باغ چه وقته حالا؟ آش باد داره. اگه اجازه بدین می رم مستراح. رقیه پخی خندید.میرزا هم نیشش وا شد. حرصم گرفت. گفتم : میرزا من مثل این دو تا نیستم ها! به من می گن کربلایی مریم خاتون! یکسال آزگار مجاور بودم. انگار کن یه تیکه از بهشت!آهم هم گیراست.بزار اینجا هم برام مثل همونجا بهشت باشه. جهنمش نکن!
میرزا خندش ماسید رو صورتش. بعد خنده اش را خورد و یه نگاه عجیبی بهم کرد و رفت.چهار قدم که رفت جلو با دهن یه شیشکی بست و اصلا به رو نیاورد.رقیه ریز خندید. انگار که نشنیدم، خودمو زدم به کوچه علی چپ.میرزا که رفت تو مستراح، چشم انداختم . دیدم اکرمی هنوز نیومده سراغ کاسه.به رقیه گفتم اکرمی لیاقت نداره. آش پختم شی جمعه ای خیر اموات.مشکل گشا و درمون هر درده.اونم من که زیارت بودم . دستم تبرکه. خورده بود، شفا گرفته بود تا حالا. چه میشه کرد؟ عقل که نباشه، جون در عذابه. رقیه انگار حرفای من باورش شده، سریع مونده ی آشش را تموم کرد. بعد با دست اشاره کرد. یعنی به در زدی؟
گفتم اره. گاس فهمیده و دیده منم خواسته خودشو از تک و تا نندازه. گاسم هشیار نبوده و ملتفت در زدنم نشده. اخه اینو که خواب و بیدارشو آدم نمی فهمه.من دل رحمم خواهر. دلم نمیاد حتی این کفتار از این برکت بی نصیب بمونه.یهو خورد و شفا گرفت انشالله!
پاشو برو تو که باهاش آموخته تری، یه در بزن. بلکه خورد، هم چشش دوباره به دنیا وا شد،هم از این حال هاری در اومد.
رقیه پا شد رفت دم در اتاق اکرمی چند تا ضربه به در زد.دل تو دلم نبود که هر آن اکرمی در را وا کنه و کاسه را برداره . اگه میخورد و خوشش می اومد چند تا کاسه ی دیگه هم براش میریختم.
میرزا از مستراح اومد بیرون. رفت طرف رقیه و گفت: هان رقی؟ چی شده؟
رقیه با ایما و اشاره بهش فهموند اکرمی آش را نخورده!
میرزا نشست پشت در و بلند صدا کرد: هوی اکرم. بیا ببین هووت چه آشی پخته! این آش خوردن داره! بیا ناز نکن! خیالم نکن من میارم برات. از این خبرها نیست. بعد با یه لحنی گفت: هووت رقی را نمی گما…. اون یکی پخته…کل مریم.
🔴#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت صد وبیست)
join 👉 @niniperarin 📚
اینطور که حرف میزد داشتم آتیش میگرفتم. گفتم: بزار سه روز دیگه میبینم چطوری ناز اون اجنه را میکشی. اگه از یه فرسخی اتاقش تونستی رد بشی اسممو عوض میکنم. میزارم خر مریم جای کل مریم.
صدای اکرمی از تو اتاق بلند شد. نمی خوام. ولم کن میرزا. هر چی این زنیکه ی دونگ بپزه من نمی خورم. میریزم تو خلا و یه آبی هم روش. فک کردی! من یکی بخورش نیستم. برین با هم خوش باشین. دور من را هم قلم بگیرین.
خونم جوش اومد. پاشدم رفتم تو درگاهی اتاق و دیگه ساکت نموندم.
اِی بشکنه این دست که نمک نداره. حالا بیا و خوبی کن. لیافتت همینه! خودت خواری پسندی. زنیکه ی جلمبر همش خزیده تو اون اتاق که روز و شومش با هم یه رنگه. تقصیرم نداره بدبخت. فک کرده تونِ حمومه.
میرزا پرید وسط حرف. داد زد: بسه دیگه. سر یه آش کوفتی هم به هم رحم ندارین؟
کاسه را برداشت که پرت کنه وسط حیاط. قلبم هرّی ریخت. داد زدم، نکن میرزا. نذره! بدیمنی میاره…
تا اینو گفتم رقیه هم رنگش پرید و شروع کرد التماس کردن به میرزا. اکرمی هم از اون تو داد میزد: هر کوفتی هست ارزونی خودتون. میرزا تو اون بلبشو صداش رو بیشتر انداخت رو سرش و داد زد: ای به جهنم که نمی خوری، ای به درک که نذر کردی، اصلا به تخمم که کفترمو فروختم، عجب غلطی کردم سه تا زن گرفتم. خیالم شمام مثل کفترامین. اصلا به گور آقام خندیدم که زیر بار حرف ننه ام رفتم. عجب گهی خوردم! اینو گفت و آش تو کاسه را هورتی سر کشید و بعد هم کاسه اش را پرت کرد از روی دیوار توی کوچه و یهو همه ساکت شدند. بهت زده نگاهش کردم. دو دستی زدم تو سرم و نشستم وسط درگاه. صدای شکستن کاسه از توی کوچه اومد و پشت بندش صدای آخ و دو سه نفر که فحش خواهر و مادر دادن و دور شدند. میرزا سیگارش را روش کرد و رفت نشست دم دالونی. رقیه با چشمای وغ زده و رنگ پریده، رفت تو اتافش. میدنستم که بافتی اش را برداشته و داره تند تند یکی زیر میندازه و دو تا رو.گاوم زایید. اکرمی بی پدر که قسر در رفت هیچ.. تازه میرزا آب غسل اون کنیز سیاه سوخته را رفت بالا. نکنه جادو جنبل یعقوب خان بهش کارگر بیافته و مهرم از دلش بیرون شه؟ به اینا که فکر کردم، دیگه طاقت نیاوردم. زدم زیر گریه و مثل ابر بهار باریدم. حسینعلی اومد بغلم و شروع کرد گریه کردن.
– ننه…ننه…بریم خونه خودمون؟ درختم تشنه اشه.
این چند روزه هر وقت دلتنگ میشد یا حوصله اش سر میرفت، بهونه ی تشنگی درخت را میکرد. گفتم میریم ننه…میریم. پاشدم چادرمو انداختم رو سرم و دست حسینعلی را گرفتم. اومدم از خونه برم بیرون . که یهو …
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!🔴
این داستان ادامه دارد….
join 👉 @niniperarin 📚